part13

7 2 14
                                    

در آسانسور باز شد..
نگاه مریم به در که درحال باز شدن بود،خیره بود..
در همین حین،ناگهان بعد باز شدن در آسانسور مریم یه مرد قد بلند رو رو به روی آسانسور دید..
در آسانسور کاملا باز شده بود..
نگاه اون مرد کنجکاوانه به مریم دوخته شده بود..
نگاه مریم هم به اون..
یه کت و شلوار مشکی مناسب مهمونی پوشیده بود..
و ظاهری کاملا اراسته و مرتب داشت..
بعد گذشت دقایقی که خیره بین نگاه های مریم و اون مرد گذشت،مرد به خودش اومد و با احترام سرشو پایین انداخت و از آسانسور فاصله گرفت..
برای اینکه مریم بتونه از اسانسور خارج بشه..

سپس مریم به همراه النا از اسانسور بیرون اومد و از کنار اون مرد گذشت..
و وقتی چند قدم از مرد دور شد،مرد کنجکاوانه بهش رو کرد و گفت:«ببخشید خانوم!»
مریم،کنجکاوانه و متعجب بهش رو کرد و محترمانه بله ای گفت..
مرد،رو بهش با لحنی محترمانه و کنجکاوانه پرسید:«شما جزو مهمون های دعوتی مهمونی امشب هستید؟»
مریم،بهش رو کرد و قاطعانه و محترمانه گفت:«بله منم مهمونم»
مرد،نگاهش رو از مریم گرفت و به پله ها داد و گفت:«خیلی خب..مهمونا داخل طبقه ی بالایی هستند..میتونید از پله های اون ور بالا برید و برید پیش مهمون ها»
مریم،تاییدکنان سری تکون داد و روشو برگردوند..

با تعجب زیرلب با خودش گفت:«این دیگه کیه؟تا حالا ندیدمش!»
و سپس راهشو گرفت و سمت پله ها رفت..
از پله ها بالا رفت و رفت پیش مهمون ها..
جایی که مهمون ها بودند،جایی شبیه به یه سالن خیلی بزرگ بود و همه ی اون ها دور یه میز نشسته بودند..
مریم،با کمی خجالت جلوتر رفت و رو بهشون سلام کرد..
همه ی نگاه ها متعجب و کنجکاوانه به مریم دوخته شد..
مریم،کمی خجالت زده شد و برای طبیعی جلوه دادن همه چیز لبخند زد..
دایی محسن،رو بهش لبخندزنان متعجب پرسید:«شما؟به جا نمیارم میشه یه معرفی مختصر از خودتون بدید؟»
مریم،با کمی خجالت ولی قاطعانه جواب داد:«مریم هستم..مریم عدالت جو،امشب منو دعوت کردن اینجا منم اومدم»

دایی محسن،با تعجب و ناباوری رو بهش گفت:«مریم؟مگه میشه؟تا اونجایی که حافظه ی ما یاری میکنه مریم ایران بود پول نداشت بیاد امریکا!»
مریم،ریز خندید و رو به دایی قاطعانه گفت:«من پول داشتم که بیام ولی موقعیتش پیش نمیومد که بیام..الان هم به یه سری دلایل مهاجرت کردم و اومدم،اگه ناراحتتون کردم برم»
دایی محسن،به مهمون های حاضر با خنده نگاهی انداخت و باز نگاهشو به مریم داد و گفت:«نه اصلا خوش اومدی دخترم فقط خواستم یه مزاح کرده باشم جو عوض بشه همین»
و سپس به مریم نزدیک شد و اون رو بغل کرد و روبوسی کرد..
سپس با بقیه مهمون ها هم سلام و روبوسی کرد..
در همین حین بود که ناگهان صدای مارال خواهرش اومد که مریم رو صدا میزد..
مریم،کنجکاوانه بهش رو کرد و پرسید:«چیکار داری؟!»
مارال،رو بهش لبخندزنان گفت:«بیا یه دقیقه کارت دارم واجبه»

سپس مریم از مهمون ها عذرخواهی کرد و پیش مارال رفت..
و مارال و مریم به یکی از اتاق هایی که کسی حضور نداشت رفتند..
مارال،به مریم رو کرد و قاطعانه گفت:«یه خبر از سینا برات دارم،سینا حکمش اومده..زندانیش کردن،به حکم مواد کشیدن و ازار و اذیت هایی که بهت کرده»
مریم،متعجب ناباورانه رو بهش گفت:«واقعا؟از کجا فهمیدی؟مطمئنی؟»
مارال،قاطعانه رو بهش تاییدکنان گفت:«اره..این سینا معتاد بوده نگفته بودی؟»
مریم،نگاهش رو از مارال گرفت و با بی میلی به زمین دوخت..
و سپس در جواب بعد کمی مکث گفت:«اره،بود..خیلی هم بود،تا یه روز تریاک و شیشه نمی‌کشید روزش شب نمیشد..بساط دود و دم هر روز تو اتاقش به راه بود،خوب شد که رفت زندان..اینطوری دیگه نمیتونه دنبالم بگرده»

مارال،نگاهش رو از مریم گرفت و به پنجره داد و قاطعانه در ادامه گفت:«میگن همسایه ها بساط دود و دم رو از تو خونه اش دیدن و تحویل پلیسش دادن»
و سپس نگاهش رو از پنجره به در داد که ناگهان..
با یه مرد رو به رو شد..
با ترس و کمی استرس رو بهش گفت:«علی!»
مریم،کنجکاوانه به مارال رو کرد و متعجب پرسید:«علی؟!»
تا اینکه نگاهشو از مارال به علی داد و..
متوجه شد اون همون مردیه که جلوی اسانسور باهاش رو به رو شد!
نمیدونست چی بگه!
فقط احمقانه بهش خیره مونده بود..
علی هم بدون هیچ حرفی نگاهش میکرد..
بین اونها حرفی رد و بدل نمیشد..
حتی کلمه ای..

ولی نگاهشون..
نگاهشون مملو از حرف بود!
حرف هایی که به زبون نمی‌آوردند..
ولی عمیق و ناگفتنی بودند..
عمیق از دلتنگی،عمیق از عشق..
کی باورش میشد بعد گذشت سالیان سال اون علی رو عشق همیشگی اش رو داخل این مهمونی ببینه..
علی که صبح و شب بهش فکر میکرد..
و روزها و شب ها با فکر بهش می‌گذشت..
و چه اشک هایی که برای اون ریخته نمی‌شد..
و چه حرف هایی که توی ذهنش بهش زده نمیشد..
مارال،با کمی تاسف نگاهش رو به خواهرش مریم داد و دستشو روی شونه هاش گذاشت..
سپس رو بهش با تاسف گفت:«باید بهت می‌گفتم،ولی فرصت نشد..این مهمونی در اصل متعلق به علی بود و اینجا هم خونه ی اونه نه خونه ی دایی محسن،منو ببخش تنهاتون میذارم»

و سپس دستش رو از روی شونه اش برداشت و از کنارش گذشت و اتاق رو ترک کرد..
و نگاه مریم و علی که همچنان بهم دوخته شده بود..
اما هیچکدوم این سکوت رو نمی‌شکستند و جرات صحبت بهم نمی‌دادند..
اما این عشق عمیق بود..
خیلی عمیق!







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه💗✨

18yearsmemmoriseWhere stories live. Discover now