part5

6 2 8
                                    

شب بود..
مریم و النا،به خونه برگشته بودند..
مریم،کلید انداخت و درو باز کرد..
سپس وارد شد با دخترش و پشت سرش درو بست..
هنوز داخل خونه نشده بود و نفسی تازه نکرده بود که ناگهان صدای سینا توجهشو جلب کرد:«به به خانوم خانوما!نصف شب کجا تشریف برده بودی که این همه طول کشید؟»
مریم،با تعجب به سینا نگاه کرد و بعد مکثی کوتاه رو بهش گفت:«النا رو برده بودم دکتر،فکر نمیکنم بهت مربوط باشه!»
سینا،پوزخندی به معنای تمسخر زد و چند قدم بهش نزدیک تر شد..
رو بهش همینطور که نزدیک تر میشد،گفت:«عه؟!زبون دراوردی!قبلانا که جرات نمیکردی روی حرفم حرف بزنی..بهت رو دادم پررو شدی نه؟»
مریم،رو بهش قاطعانه و با جرات گفت:«بچه بودم!هنوز نفهمیده بودم تو چه جونوری هستی..اما الان که فهمیدم،دلیلی نمی بینم که بخوام ساکت بمونم»

سینا،رو بهش با همون پوزخند و لحنی طلبکارانه گفت:«اره!به خاطر همینه که تو زیرزمین عکس قایم میکنی بدون اینکه من بفهمم..به همه هم میگی کسی جرات نداره پا بذاره اونجا،فکر کردی من خرم؟!چندساله که دارم باهات زندگی میکنم..خاک بر سر من که گول حرفای تو رو خوردم»
سینا،عکس مریم و علی رو رو به روی مریم گرفته بود و بهش نشون میداد..
مریم،سریع هول کرد و گوشه ی عکس رو گرفت و سینا عکس رو از دست مریم محکم کشید..
همین کشش منجر به پارگی کوچیکی از عکس شد..
مریم،عصبانی شد و رو به سینا با لحنی طلبکارانه گفت:«کوری؟!نمی بینی؟پارش کردی!کی بهت گفته بری زیرزمین و وسایل منو تفتیش کنی؟تو گوه میخوری کی باشی که این غلطا رو بکنی؟»
سینا،عصبی شد و رو به مریم دادزنان و با خشونت گفت:«اونیکه داره گوه میخوره تویی نه من!10ساله دارم باهات زندگی میکنم تو هنوزم عکس این مرتیکه رو تو زیرزمین نگه داشتی؟مگه بهت نگفته بودم هر کثافتی ازش داری بنداز دور؟مگه نگفتی فراموشش میکنی؟پس این گوه خوریا مال عمه ی من بود؟»

مریم،دادزنان با عصبانیت رو بهش گفت:«بهش نگو مرتیکه!اونیکه مرتیکست تویی نه من کثافت عوضی!»
سینا،با عصبانیت یه سیلی محکم نثار مریم کرد..
النا که کنار مریم حضور داشت،با گریه دست مادرش رو محکم گرفت و بهش نگاه کرد..
سینا،با عصبانیت رو بهش با لحنی طلبکارانه گفت:«توی احمق به من قول دادی!تو هر شب پیش من می خوابیدی..با من غذا میخوردی،با من حرف میزدی اما تو فقط جسمت پیشم بود روحت کنار یکی دیگه..خاک بر سر من که فک میکردم عوض میشی،خاک بر سر من که مثل اسکولا بهت امید داشتم باورت داشتم..از همون اولم یه کثافت بیشتر نبودی که فقط دنبال خراب کردن زندگی من بودی»
مریم،با عصبانیت رو بهش و لحنی طلبکارانه گفت:«من هیچوقت روحم کنارت نبوده..هیچوقت دوست نداشتم،هیچوقت بهت فکر نکردم..اصلا میدونی چیه؟اگه از همون اول زن اون می شدم،الان اوضاعم این نبود و خیلی خوشبخت تر بودم»

سینا،عصبانیتش اوج گرفت و دست مریم رو محکم گرفت و همراه خودش به داخل زیرزمین برد و درو پشت سرش قفل کرد..
النا،گریه کنان به در چشم دوخت و چند قدم جلو اومد و به شدت نگران مادرش شده بود..
ولی اون نمیدونست چی قراره به سر مادرش بیاد..
اون مریم رو محکم به زمین پرت کرد و اون روی زمین افتاد..
با عصبانیت مشغول لگد زدن و کتک زدن مریم شد و رو بهش با لحنی طلبکارانه گفت:«زن اون می شدی؟اره؟اخه بدبخت تو یه سگ بیشتر نیستی که باید نون جلوت بندازن که از گرسنگی نمیری..باید از اینور اونور جمعت کنن که معلوم نیست چه گهی میخوری و با کدوم خری هستی..من جمعت نکنم من نون جلوت نندازم که هیچکس ادم حسابت نمیکنه بیاد ببینه مردی یا زنده»
از لگدهای سینا پهلوهای مریم درد گرفته بود..
سپس دست اون رو گرفت و بلندش کرد..
سپس دوباره به زمین پرتش کرد و با پا روی صورتش و سرش کوبید..
رو بهش با غیض و عصبانیت گفت:«تو شوهر داری بچه داری..هرزه ای مثل تو اصلا زندگی سرش میشه؟ازدواج سرش میشه؟تعهد سرش میشه؟اگه خودت هم نمیری خودم می کشمت..کاری میکنم به گوه خوردن بیفتی،به پام بیفتی بهت یه نگا بندازم..اخه من نمی گرفتمت کی بهت نگا میکرد؟کی بهت محل سگ میداد؟هیچکس!هیچکس..این من بودم که ادم حسابت کردم،این من بودم که خرجتو دادم..اگه من نبودم که الان از بی شوهری از این خونه به این خونه میرفتی تا خرجتو دربیاری اسم صیغه و هزار کثافت دیگه بچسبه به پس شناسنامت»
ناگهان در همین حین که درحال کتک زدن مریم بود،چند لگد به کمرش زد..

ولی مریم انقدر کتک خورده بود که انگار بیهوش شده بود..
و جونی در بدن نداشت..
اون دیگه تکون نمیخورد و تقلایی برای نجات خودش نمیکرد..
سینا،کمی نگرانش شد و اهسته برای تکون دادن مریم پاشو به صورت مریم زد..
رو بهش با بی تفاوتی و تمسخر گفت:«چی شد؟چه مرگته؟کشتمت؟خب بدرک!نمیمردی هم خودم دخلتو می اوردم..فوقش پول خونتو میدم»
و با یه پوزخند کثیف بهش نگاه کرد..
سپس چند قدم بهش نزدیک شد..
کنارش نشست و سرشو بالا اورد تا از مرگش مطمئن بشه که ناگهان خونی که از سرش اومده بود اون رو شوکه کرد!
با ترس سرش رو رها کرد و چند قدم عقب رفت..
نفس نفس میزد و سعی کرد خودش رو کنترل کنه..

سپس به خودش اومد و بهش نزدیک شد..
رو بهش با ترس و کنجکاوی گفت:«مریم..مریم با توعم،مریم..چی شد یهو؟مریم چشماتو باز کن»
در همین حین با صدایی ضعیف و اهسته خطاب بهش گفت:«برو گمشو»
سینا،بهش نزدیک تر شد و رو بهش با نگرانی گفت:«مریم..منو می بینی؟چی گفتی؟با من بودی؟»
مریم،نفس نفس زنان اهسته سرش رو بالا اورد و نشست..
سپس رو به سینا با لحنی طلبکارانه و جدیت و دادزنان گفت:«نشنیدی؟بهت گفتم برو گمشوو»
سینا،با ترس رو بهش من من کنان گفت:«چش..چشم..هرچی..هرچی تو بگی..باش..باشه..میرم..میرم گم میشم..ببخ..ببخشید»
و با ترس از جاش بلند شد و به سمت در رفت..

قفل درو باز کرد و رفت..
مریم،نفس نفس زنان عکس پاره شده ی خودش و علی رو برداشت و با بغض  بهش نگاه کرد..
بعد مکث کوتاهی بغضش ترکید و شروع به گریه کرد..
عکس رو به سینه فشرد و همینطور بدون هیچ حرفی مشغول گریه شد..








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه🤍🫂

18yearsmemmoriseWhere stories live. Discover now