part 27

141 56 20
                                    

فلش بک- یک هفته پیش، روز حلقه(پارت چهاردهم)

-تو کی هستی؟

نگاه سهون، شکسته، ناامید و نابود شده روی برادرش نشست که سوال بی ربط و بد موقعی پرسیده بود.

فقط یک جمله توی ذهن بال سیاه بالا و پایین میشد و اون هم مقصرش بی بال بود.

"کای اومده بود سهون رو نابود کنه و بره..."

همین و بکهیون الان چرا باید این سوال رو می پرسید؟

-هون؟ تو کی هستی؟

باز هم سوالش رو تکرار کرد و نگاه برادر ویران شده اش رو به سمت خودش کشوند. بکهیون نمیتونست احساسات رو بفهمه، نمیتونست ذهن افراد رو بخونه، اما فهمیدن احساسات سهون، دیدن ذهن شکسته و نابود شده اش اصلا برای بکهیون سخت نبود.

سهون همون کسی بود که اولین کلماتش رو با بکهیون گفته بود، اولین قدم هاش رو برداشته بود، حتی اولین گریه هاش رو برای بکهیون بروز داده بود و بکهیون اولین نفر بغلش کرده بود.

درسته بکهیون اولین نفر سهونش رو بغل کرده بود؛ وقتی پدرش غم زده و ماتم زده به همسرش نگاه می کرد که بین خون های زیادی روی تخت به خواب ابدی فرو رفته بود و نوزاد تازه بدنیا اومده، مثل یک گل رز سفید، بین تمام خون های روی تخت در حال دست و پای زدن بود و بکهیون به محض رسیدن به اتاق و دیدن این صحنه به سمت تخت دویده بود و میون شوکی که با دیدن زن بی نفس روی تخت بهش وارد شده بود، نوزاد پر از خون رو بغل کرده بود و یک قطره اشک از چشم هاش پایین اومده بود؛ اشکی که هم خوشحالی و هم غم رو با هم حمل می کرد.

چه اشک سنگینی بود که تونسته بود از چشم بال سیاه بیرون بیاد.

نوزاد، برادری که پنج ماه برای دیدن و بغل کردنش صبر کرده بود توی بغلش بود و پدرش، با اشک به همسر مرده اش چشم دوخته بود.

بکهیون مگر میتونست این سهون رو نفهمه؟ امکان نداشت مگر می مرد و عزیزکرده اش رو نمی شنید و نمی فهمید.

+هیونگ، کای...

جملات... نه کلمات شکسته از بین لب هاش خارج شد و نگاهش لرزیده روی بکهیون لغزید. تنها کسی که سهون با خیال راحت، جلوش می شکست و خورده های شکسته روحش رو بهش نشون میداد، تنها کسی که اگر دنیا زیر و رو میشد ازش مراقبت می کرد، هیونگش بود و سهون مستاصل از چیزی که بکهیون گفته بود بهش نگاه می کرد.

" انرژی کای میتونه بچه ات رو به حدی ضعیف کنه که موقع بدنیا اومدنش بمیره."

بچه اش بمیره؟ به خاطر نبودن کای؟

همون مردی که به اجبار این بچه رو توی شکمش گذاشته بود و با بی مسئولیتی تمام سه ماه رو رهاش کرده بود و حالا با پیش پا گذاشتن حلقه اینطور طلبکار باهاش حرف میزد؟

The Last Red WingDonde viven las historias. Descúbrelo ahora