ch8. sleeping beauty

7K 945 622
                                    

ساعت نزدیک ۸ شب بود و لویی بدون اینکه گذر زمان رو احساس کنه حدود سه ساعت بدون وقفه مشغول نقاشی بود تا اینکه بازوهاش درد گرفتن و به ساعت نگاه کرد

"اوه اصلا نفهمیدم کی اینهمه زمان گذشت "
به هری گفت که صورتشو نمی تونست از اون پشت ببینه گفت

"خب دیگه بهتره لباس بپوشی من میرم به تام خ.."

با دیدن چشمای بسته اش و صدای خور و پف آرومش ساکت شد و خیلی خیلی محو به تصویر رو به روش لبخند زد.

به اتاق خودش رفت و از کمدش یه بالش و یه پتو برای هری برداشت و برگشت به اتاق نقاشی. بالشو کنار سر هری روی تخت گذاشت و شروع کرد به باز کردن پتو و کشیدنش روی بدن برهنه اون.

ولی قبلش چشمش به چیزی خورد که نباید در واقع همون چیزی بود که همه امروز داشت بهش با دقت تمام نگاه میکرد ولی الان متفاوت بود.طوری که دستاش شل شدن و پتو از بینشون کنار هری روی تخت افتاد و بزاق دهنش خشک شد.

انگار که پاهای کشیده و شیو شدش برای لمس شدن التماس میکردن اون پروانه بزرگ روی شکمش بال بال میزد تا توجهشو جلب کنه و نوک سینه هاش زیادی پف کرده بنظر میومد حتی دستها و انگشتاش هم برای اینکه میون انگشتای لویی جا بگیرن التماس میکردن.
این چیزی بود که لویی میدید؛نمی تونست جلوشو بگیره نتونست پتو رو روی اون بندازه بنظرش پوشوندن اون بدن یه جور گناه بود.

باید اونو همونطور قاب بگیرن و بعدش بزارن توی یه معبد و همه ی مردم جهان شانس اینو داشته باشن که عبادتش کنن.

دستشو آروم گذاشت روی رون پای هری و نوک انگشتاشو برد زیر پاچه ی کوتاه باکسر و دستشو همونطور نگه داشت نمیخواست اونو بیدار کنه

"میتونم ادامش بدم اون خوابیده حواسش نیست کافیه سریع برشگردونم و دستاشو از بالا نگه دارم و کارو تموم کنم... بعدشم اینقدر بهش پول میدم که راضی شه اصلا کجا میخواد شکایت کنه کی باور میکنه کسی به یه استریپره مرد تجاوز کرده باشه"

با همین افکار دستاش رو گذاشت دو طرف کمرش
و اونو گرفت، کمرش ظریف و در عین حال محکم بود.
نفساش عمیق و سنگین بودن و یه لایه از عرق سرد بدنشو پوشونده بود چشماشو یه بار دیگه قبل از اینکه بخواد برشگردونه روی بدن هری عبور داد ویلاینش، سینه هاش و پرستو هایی که اونا رو میپوشوند، استخون ترقوه اش، بازوهای های لاغرش و آخر از همه صورتش که با اون آرامش مثل یه بچه خوابیده و خبر نداره لویی خیال داره باهاش چیکار کنه.
مشغول نگاه کردن به صورتش بود که یهو خیس شدن گونه اش و سر خوردن یه قطره اشک ازش رو احساس کرد و ناگهان طوری از جاش بلند شد که انگار یه نفر از جلو هلش داده باشه چند قدم نا متعادل عقب عقب رفت و بعد از پشت افتاد روی زمین دستش رو محکم روی دهنش گذاشت تا صدای گریه اش رو خفه کنه بسرعت از جا بلند شد و دویید سمت دری که به اتاق خوابش باز میشد و تو یه چشم بهم زدن اونو پشت سرش بست روی زمین نشست و به در تکیه داد و شروع کرد گریه کردن.

You're my masterpiece [L.s].[completed]Where stories live. Discover now