ch16.If i could fly

5.6K 847 635
                                    

پسرم‌ میخواد داور شه😊
خدایا خودت آخر عاقبت این بچه رو بخیر کن🙏
__________________________

برای چندمین روز متوالی وقتی که راه میره همه سعیش اینه که پاهاشو از همدیگه باز نکنه و طبیعی راه بره. هر چند که زین همه چیو میدونه ینی از اون شبی که لویی اومد خونه شون  زین ازش قول گرفت دیگه چیزی رو ازش پنهان نکنه و خب هری هم آدمی نیست که خیلی بتونه‌ چیزی رو تو دلش نگه داره.
ولی با این‌حال هنوزم هر بار که توی نشستن به مشکل میخوره یا حتی یه کبودی جدید روی گردنش می بینه یه کامنت خنده دار راجع بهش میده!
اون فک میکنه هری میدونه اون فقط قصدش شوخی کردنه پس ناراحت نمیشه. ولی اون هر دفعه از شدت خجالت دلش میخواد از اون خونه بزنه بیرون.
امروز تعطیل بود البته نه برای هری اون شب باید برمی گشت کلاب ولی برای روز و رفتن به خونه لویی تعطیل بود.

به محض اینکه پاش رو از اتاق خواب گذاشت بیرون بوی تست تازه و نیمرو لبخند روی صورتش آورد و رفت سمت آشپزخونه.
زین یه تیشرت سفید و شلوارک آبی پوشیده بود و پشت به هری در حالی که با سوت آهنگی‌ رو‌ مینواخت مشغول برعکس کردن نیمرو بود.

"صبح بخیر"
هری بعد از اینکه کش و قوسی به بدنش داد  گفت و روی صندلی ای که پشت کانتر بود نشست.

"صبح بخیر هزا"
نیمرو آماده شده رو توی بشقاب ریخت و همراه با لیوان آب پرتغالی که چند دقیقه پیش گرفته بود گذاشت جلوی هری

"زینی قرار نیست همه روزای تعطیلت برا من صبحانه درست کنی"
قدر شناسانه بهش گفت

"چرا لازمه هری تو باید به خودت برسی" تیکه های بیکن رو به بشقاب هر دوشون اضافه کرد و خودشم پشت کانتر رو به اون نشست.

"لویی به اندازه کافی بهم میرسه  با لبخند احمقانه ای گفت

"خب پس اینو بگو که از بس اونجا غذا های اشرافی خوردی دیگه این چیزا به چشمت نمیاد"
به شوخی گفت و هری خندید

"اون غذا هاش اشرافی نیست فقط همیشه حواسش جمعه حتما بشقابمو تموم کنم نمیدونم چرا این کارو میکنه..." آخر حرفش خجالت کشید.

"چون هر کس با یه نگاه میتونه بفهمه بدنت ضعیف شده" هری با ناراحتی چشم چرخوند

"میدونم دلت نمیخواد راجع به این چیزا حرف بزنیم میدونم حتی خوشت نمیاد اسم اون لعنتی رو به زبون بیاریم ولی تو احتیاج به مراقبت داری" زین با لحن کاملا جدی و نگرانی گفت

"زین..من خوبم قسم میخورم"
با غذاش بازی میکرد
زین با ناراحتی بهش نگاه کرد.

"چرا بهم نگفتی داروت
تموم شده؟"

"ت-تازه تموم شدن چیزی نیست همین فردا خودم میخرم...پولشو دارم"دستپاچه جواب داد

"تو همیشه پولشو داری اما اونو خرج کسایی به غیر از خودت میکنی"

You're my masterpiece [L.s].[completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora