ch19.anchor⚓️

5.3K 829 342
                                    

وقتی هری در اتاقو باز کرد با بدن مچاله شده لویی روی تخت مواجه شد.پاهاشو تو شکمش جمع کرده و با دستاش خودشو بغل کرده و یه بطری خالی مشروب هم درست کنارش روی تخت بود.
خیلی آروم روی طرف دیگه تخت نشست، مواظب بود که بیدارش نکنه.به پهلو کنارش خوابید و به صورت لویی که تو دو وجبی صورت خودش بود نگاه کرد.

به نظرش اون واقعا زیبا بود.حتی با وجود موهای به هم ریخته اش و ته ریشی که کمی بلند تر از حالت معمولش بود.مژه هاش، بینی کوچولوش، گونه هاش، لبای صورتیش، پیشونیش‌ که زیر موهای آشفته اش پنهون شده، استخون ترقوه اش که از یقه تیشرتش بیرون زده...
برای هری همه چیزای کوچیک اون پرستیدنی بودن.

هر چند جرئتشو نداشت هرگز اینو به خودش بگه. میترسید اگه لویی بفهمه اون واقعا چ حسی بهش داره حتی بیشتر از این بهش کم محلی کنه.
این چیزی بود ک به نظر هری میومد فک میکرد برای لویی یه سرگرمیه، یه چیز راحت و در دسترس، بدون لباس روی تخت آماده برای سرو شدن!
اون هیچ ایده ای نداشت این سه روزی که بهش زنگ زده بود و ازش مرخصی خواسته بود چطور به لویی گذشته.
لویی اصلا نتونسته بود حرف هری رو باور کنه که برای چند روز میخواد پیش یه دوست که خونه اش خارج از شهره بمونه!کی همچین چیزیو باور میکرد؟!

از نفسش بوی غلیظ الکل رو حس کرد و باعث شد اخماش تو هم فرو بره.با دست موهاشو از روی پیشونیش کنار زد سرشو جلو برد و خیلی آروم روی پیشونی تبدارش بوسه گذاشت بدون اینکه هیچ فشاری ایجاد کنه برای چند ثانیه لبشو همونجا نگه داشت.
وقتی بوسه رو تموم کرد و سرشو بالا آورد یه تیکه کاغذ‌ که توش نوشته بود و یه روان نویس کنارش رو روی میز کنار تخت دید.
لبه های کاغذ از دو طرف بسته شده بودن پس دیدن نوشته های داخلش ممکن نبود. هری کنجکاوی زیادی برای خوندن اون نامه در خودش میدید سایه ی دست خط درهم لوییس رو میتونست از پشت کاغذ ببینه. دستشو دراز کرد و نوشته رو برداشت نمی دونست چرا دستاش میلرزه یا چرا عرق سرد رو تنش نشسته ولی یه چیزی توی اون دست نوشته بود که حس خوبی بهش نمیدادو هری رو میترسوند.
یکی از لبه های کاغذ رو بالا زد و اون نوشته که فقط شامل سه بند کوتاه میشد رو جلوی چشماش دید.
نگاهشو بین کلمات درهم اون نوشته ثابت نگه داشت و شروع کرد به خوندن:

امیدوارم...

یهو کاغذ از دستش بیرون کشیده شد و هری صدایی از سر سورپرایز از خودش در آورد.
لویی فورا روی تخت نشست و نامه رو به سرعت توی کشو میز کنار تختش فرو برد و درشو محکم بست و پشت به هری همونطور لبه تخت نشست.
هری میتونست لرزش خفیف بدنش رو که به تعبیر خودش از روی عصبانیت بود، ببینه.

"من...من معذرت میخوام"
با دستپاچگی گفت

لویی روشو برگردوند و با اخم غلیظی بهش نگاه کرد که باعث شد هری با ترس یهو از روی تخت بلند شه و چند قدم ازش فاصله بگیره.
لویی سرشو برگردوند و به رو به روش نگاه کرد

You're my masterpiece [L.s].[completed]Where stories live. Discover now