هشدار🚫: اشاره به تجاوز به کودکان
سلام، امیدوارم داستانو از یاد نبرده باشید.
چپتر بعد آخرین قسمته و در نتیجه این قسمت یه مقدار اطلاعات فشرده شده داریم.راستش همش فک میکردم تو همون تابستون میتونم داستانو تموم کنم و کتاب دیگه ای رو شروع کنم چون راستش تو سرم کلی سوژه بود... ولی نشد.
بهرحال فقط میخوام بدونید از همراهی تک تکتون ممنونم و دوستون دارم❤ 💙💚
.
.
.
.
.
.
.
.
.وسط اتاق هتل، لویی و هری هر دو روی زانوهاشون رو به روی هم نشسته بودن.
لویی تا آخرین تیکه لباسش برهنه بود و هری فقط یه باکسر داشت.
تنها نوری که از پنجره میتابید، کمی اتاق رو روشن کرده بود.
لویی صورت خیس از اشکشو به سینه هری سپرده بود و هری موهاشو نوازش میکرد."رنج زیاد یا از آدما هیولا میسازه و یا فرشته..."
صورتشو با دو دست قاب گرفت
"و تو فرشته منی لویی تاملینسون."***
اونقدر به در مشت کوبید و اینقدر به شماره ای که از هری و حتی زین داشت زنگ زده که از خستگی و بیچارگی همونجا توی راهرو جلوی در تقریبا از هوش رفت.
تو اون مدت فقط جواب تلفن لیامی که از نگرانی تو مرز سکته بود رو داد و بهش فهموند که همه چی خوبه و خبر هری رو ازش گرفت ولی لیام چیزی نمیدونست.با صدای کلیدی که تو قفل چرخید چشماشو باز کرد و با گیجی به اطرافش و زینی که بدون کوچکترین توجهی به اون وارد خونه میشد نگاه کرد. از نوری که از پنجره به داخل میتابید فهمید که تازه صبح شده و هوا گرگ و میشه.
"زین؟!؟"
با هیجان صداش کرد و از جا بلند شد
دنبالش داخل خونه رفت. زانوهاش سست بود و سرش گیج میرفت دو روز بود که غذا نخورده بود و خیلی کم خوابیده بود.زین انگار که چیزی نشنیده باشه داخل یکی از اتاقا رفت و لویی هم دنبالش شد.
"زین... من از دیشب اینجا منتظرم.. شما کجا بودین هری کجاست؟؟"
بهش نگاه کرد و فهمید که داره بین وسایلای هری رو میگرده چند تا کتاب برداشت و توی یه ساک جا داد و بعد رفت سراغ میز توالتش و عطراش رو برداشت و با تردید دستشو برد سمت ماتیکی که روی میز بود و دستشو میون راه متوقف کرد و روی پاشنه چرخید و بالاخره با لویی چشم تو چشم شد.
"اینا وسایلای هری ان"
لویی با گیجی گفتکماکان اونو نادیده گرفت و سمت در رفت و لویی همچنان با ترس و شوک سوالاشو تکرار میکرد و دنبال زین میرفت
"زین حرف بزن چی شده بهم بگو چی شده هری کجاست؟"
لویی داد زد و باعث شد زین بالاخره متوقف بشه و روشو سمت اون برگردونه
انگار که دیگه طاقتش طاق شده بود
![](https://img.wattpad.com/cover/150672840-288-k160775.jpg)
YOU ARE READING
You're my masterpiece [L.s].[completed]
FanfictionLarry+a little bit of ziam 👬 Strong language ⛔ Drug using🚫 Smut🔞 #1 in, onedirection لویی از زندگی بیزاره و هری عاشق زندگیه.... یا، داستان نویسنده ای که شیفته یه استریپر میشه و استریپری که عاشق یه نویسنده میشه.