ch21.deserve better

5.1K 811 432
                                    

نفس عمیقی کشید و بوی کاغذ مشامشو پر کرد. اینجا واقعا بهش آرامش میداد؛ سکوتش،نور زیادی که تو فضا بود حتی آدماش که به آرومی نشسته بودن و کتاب میخوندم حس خوبی بهش میدادن. همه چیز درست برعکس زندگی خودش بود شلوغ، پر سر و صدا و تُهی. اینجا میتونست خودش نباشه میتونست هری استریپری که با مرگ دست و‌پنجه نرم میکنه و زندگی عشقیش رو به فناست، نباشه.
یا شایدم برعکس اینجا جایی بود ک اونو به خودش برمی گردوند هری واقعی ای که تو چنگال این شرایط نا خواسته اسیر شده و چهره واقعیشو گم کرده.
اون همیشه سعی میکرد راجع به زندگیش خیلی تو فکر فرو نره علاقه ای نداشت که بشینه با خودش بگه چرا من پدر مادر نداشتم و تو یتیم خونه بزرگ شدم یا چرا به یه همچین بیماری سختی مبتلا شدم یا چرا مجبورم شغلی داشته باشم که همه به دیده تحقیر بهش نگاه کنن. ولی حالا برای اولین بار داشت از خودش می پرسید چرا همه چیز تو زندگی من به بدترین شکل ممکن پیش میره. چرا لویی باهاش اینکارو میکرد چرا اول بهش اون همه حس خواسته شدن و متعلق بودن داد و بعد تو کمتر از پنج دقیقه همه اش رو منکر شد.
با نگاهش دونه دونه کتاب هارو از نظرش عبور داد.
دست برد و یه کتاب و از قفسه بیرون کشید
روی جلدش عکس یه دختر بود که آرایش و لباس ویکتوریایی داشت.
"رز و خنجر" اسم کتاب بود
هری پیش خودش فکر کرد، چقدر کلیشه!
کتاب رو انتخاب کرد. شاید بنظر واقعا احمقانه بیاد از روی جلد یه کتابو قضاوت کردن ولی هری الان احتیاج به یه داستان عاشقانه کلیشه ای آبکی داشت تا بتونه ذهنشو از همه چیز منحرف کنه.
در حالی که داشت به اولین صفحه کتاب نگاه میکرد
سمت جایی که میز و صندلی ها بودن قدم برداشت تا اینکه با یکی برخورد کرد و باعث شد هر چی که تو دستش بود بریزه رو زمین

"اوه خیلی معذرت میخوام"
بی معطلی خم شد و دفتر و کتاب رو از روی زمین بلند کرد.

"هری؟"
نایل با هیجان گفت

"نایل؟"
همدیگرو دوستانه بغل کردن

"باورم نمیشه... بیشتر از یه قرن میشه که ندیدمت."
هری خندید

"آره خیلی وقت بود کتابخونه نیومده بودم‌.واقعا دلم براش تنگ شده بود."

"آه هیچوقت نفهمیدم وقتی کالج نمیری چرا وقتتو همچین جای خسته کننده ای هدر میدی."

"چون کتاب ها رو دوست دارم."
به کتابی ک دستش یود نگاه کرد نفس عمیقی کشید و با آه بلندی بیرونش داد.

"اوه اوه چی شده همه چی مرتبه؟"
نایل عملا مثل یه پاپی وقتی یه نفر خوشحال نبود میتونست حسش کنه

"اوهوم...آره"
سرشو به پایین و بالا تکون داد

"کامان هری بگو چی شده؟...در مورد اون دیکهدیه ک ازش خوشت میاد مگه نه؟"

نگاهشو از کتاب بالا آورد و به اون داد

"از کجا فهمیدی؟"
با تعجب پرسید

You're my masterpiece [L.s].[completed]Where stories live. Discover now