ch9.vanilla

5.7K 871 371
                                    

لویی تو تراس سیگار بدست نشسته بود هوای لندن مثل همیشه گرفته و سرد و خاکستری بود آستین هودی سفید رنگی که به تن داشت تا روی انگشتاشو میپوشوند و اون مرد بالغ و عصبی رو شبیه پسر‌بچه کوچولویی نشون میداد که دلت میخواد بپیچیش لای ملافه و مراقبش باشی.

صبح زود بعد از دوش گرفتن و لباس پوشیدن رفت پیش دوروتی و بهش گفت به اندازه دو نفر صبحونه براش آماده کنه و توضیح داد هری شب قبل رو اینجا مونده بود البته تو اتاق نقاشی نه رو تخت خودش بعد ازینکه بفاکش داده باشه!

لویی الان فقط میتونست به پسری که روی تختش خوابیده فکر کنه.اینکه هری اینقدر راحت خودشو در اختیارش گذاشت براش سوال بود و میدونست جوابش این نیست که اون یه استریپره و خودش و در اختیار هر کسی قرار میزاره.نمیدونست از کجا اینقدر مطمئنه،ولی مطمئن بود!
هر چند چیزی رو تغییر نمیداد، اون تصمیمشو گرفته.

"سلام "

سرشو برگردوند و هری رو دید که با یه لبخند خجالتی سلام میکنه.

هودی ای که دیشب تن لویی بودو پوشیده بود به اندازه کافی گل و گشاد بود که هیکلشو توی خودش جا بده و بلندیش تا بالای رون هاش میومد.
جز اون فقط یه باکسر و جوراب سفید پشمی ای که صبح خود لویی پاش کرده بود رو به تن داشت
و نمیدونست هری وقتی بیدار شد و اونا رو دید چقدر حس خوبی بهش دست داد فکر کرد لویی مراقبشه و بهش اهمیت میده. اون لبخند احمقانه خجالتی هم بیشتر بخاطر همین حس بود.

"سلام... بیا یه چیزی بخور" سعی کرد طبیعی رفتار کنه

یه میز‌ گردی که گوشه تراس بود و روش سینی صبحانه قرار داشت اشاره کرد.

هری با پاهایی که از هم باز شده بودن سعی کرد به بهترین ‌شکلی که میتونه جلوی چشم لویی راه بره و دردشو نادیده بگیره.هر چند اون این دردو دوست داشت و براش شب گذشته رو یادآوری میکرد.
حتی لویی هم با دیدن پنگوئنی راه رفتن هری ناخودآگاه لبخند زد.

از توی قوری برای خودش چای ریخت و تماشای بخارش توی اون هوای سرد لذت بخش بود هرچند هری ترجیح میداد داخل اتاق گرم و نرم لویی صبحونشو بخوره اما لویی هوای آزاد و نسبتا سرد رو دوست داشت.

"بعد از اینکه صبحونه تو خوردی میتونی بری. تام پایین منتظرته"

"لازم نیست میتونم بمونم و کارو ادامه بدیم"

"هری یاد بگیر هر حرفو فقط یه بار بهت بزنن"
لویی با تحکم گفت و باعث شد هری تست مربایی رو قبل از اینکه گاز بزنه برش گردونه توی بشقاب.

لویی رورنامه ای از روی میزی که جلوش بود برداشت و تظاهر کردن به خوندنش.

"دیشب لازم نبود دوبار بهم بگیش" به آرومی گفت نگاهش روی میز بود.

You're my masterpiece [L.s].[completed]Where stories live. Discover now