ch15.End of the day

5.1K 865 347
                                    

"من جدی ام هری اون چی بود؟ اون چه کاری بود؟ همه ی این رفتارات، پنتی پوشیدنت و مثل یه اسلاتِ واقعی رفتار کردن."

قلب هری با شنیدن اون کلمات که لویی با فریاد از دهنش خارج کرد فشرده شد.

"م-من..."

با استیصال خودشو به حالت نشسته در آورد.

"تو چی هری؟!"

"من میخواستم...تو"

"من چی؟دوباره به فاکت بدم"

"نه..." هری بلافاصله گفت

لویی عصبی خندید

"هری...خدایا همه چی داشت بینمون خوب پیش میرفت ما دوباره داشتیم عادی رفتار میکردیم"

"ما عادی رفتار نمیکردیم" زمزمه کرد

"منظورت ازین حرف چیه؟"

هری نگاهشو به زمین دوخت.

"تو مثل قبل نبودی رفتارت با من مثل قبل از اون اتفاق نبود..."
لویی با شنیدنش لحظه ای مکث کرد و بهش نگاه کرد

"هری من قصد نداشتم هیچ‌سیگنال اشتباهی به تو بدم فقط‌میخواستم‌ خوب رفتار کنم و مثل همیشه یه... عوضی نباشم" سعی کرد با ملایمت بگه

_اوه واقعا اینجوریه لوییس ویلیام‌ تاملینسون؟

+خفه شو.

سرشو با شدت به طرفین تکون داد تا افکار مزاحم ازش دور بشن.

حرفی که زد باعث شد کاملا به هری بر بخوره

"اینکه مجبورم کردی جلوی دوستت، کاملا لباس بپوشم هم فقط همین معنی رو میداد که میخواستی باهام خوب رفتار کنی نه بیشتر؟ هان؟"

"اوه خیلی معذرت میخوام که بیشتر از خودت برای بدنت ارزش قائلم... یه وقتایی واقعا یادم میره شغلت چیه"

"چرا اینجوری هستی چرا اصرار داری هر حرفی که میزنی حتما تا جایی که ممکنه به طرف مقابلت آسیب بزنه"

"چون توی این مدت جور دیگه ای بودم ک باعث سوتفاهم شد پس ترجیح میدم همین جوری باشم"

"نه این نیست...تو دلت میخواد به دیگران آسیب بزنی چون خودت آسیب دیدی نمیدونم از طرف کی یا چطوری"

"هری ... برای دومین بار دارم اینو بهت میگم طوری حرف نزن که انگار چیزی راجع به من میدونی" تهدید آمیز گفت

هری چیزی نگفت نفس های عمیق و بلند میکشید و به زمین خیره بود.

"هنوز باورم نمیشه اون کارو کردی تو چی هستی؟ یه هرزه رقت انگیز که میخوای به هر قیمتی شده مردی رو که میخوای بدست بیاری" بعد از چند دقیقه سکوت پر تنش لویی با بهت و عصبانیت گفت

هری هر دو دستشو گذاشت روی گوشاش تا چیزی نشنوه نمی تونست دوباره تحقیر شدن از طرف اونو تحمل کنه.پاهاش سر شده بود نمی تونست از جاش تکون بخوره.

You're my masterpiece [L.s].[completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora