Ch13. no control

6.1K 887 805
                                    


Ziam alert...

چند روز از همه ی اون اتفاقات، از سکسشون گرفته تا سبز شدن یهویی لویی وسط خونه هری و همه اون حرفا گذشته بود و تو اون مدت اونا هر روز رو با هم‌میگذروندن.
هری به همون شکل که باید روی تخت دراز میکشید و لویی هم قلمو بدست مشغول کار خودش میشد.
با هم دیگه نهار میخوردن و راجع به چیزای پیش پا افتاده حرف میزدن.لویی همیشه حواسش به غذا خوردن اون بود چون بنظرش زیادی لاغر میومد میتونست حدس بزنه بخاطر شغلش وسواس چاق شدن داشته باشه اما لویی واقعا حس میکرد اون احتیاج به غذای بیشتری داره مخصوصا با اون پوست رنگ پریده اش. حتی وقتی متوجه شد چند روز متوالی هری رو با سیاهی دور چشم می بینه ساعت کاریشونو به ۱۲ تغییر داد تا مطمئن بشه اون به اندازه کافی میخوابه.

نصف صورت و بدنشو میتونست ببینه و نصفه دیگه پشت بوم نقاشی بزرگ پنهان شده بود.چشمایی که گاه و بی گاه بدنشو از نظر میگذروندن و خط تازه ای روی بوم میزدن و دستی ک قلمو رو توی رنگ فرو میبرد و دوباره از نظر هری محو میشد.

"من گشنمه" هری مثل بچه ها گفت و لب پایینشو بیرون فرستاد.

"فقط چند دقیقه" بدون اینکه حتی بهش نگاه کنه گفت

البته نه اینکه براش فرقی بکنه فقط میخواست به هری بفهمونه زمان هر چیزی رو اون مشخص میکنه.

"خب میتونی بری آشپزخونه دوروتی غذا درست کرده" در حالی ک پالت رنگو روی میز میزاشت گفت.

هری بعد از اینکه ب بدنش کش و قوس داد و از خشکی درش آورد روبدوشامبری که ازش خاطره خیلی خوبی داشتو پوشید تا مثل روزای قبل نهارشونو تو آشپزخونه بخورن و سمت در رفت

"داری کجا میری؟"

"میرم غذا بخورم"

"نه نمیری" رنگای روی دستشو با پارچه آغشته به تینر پاک کرد

"منظورت چیه؟"

"تو با اون لباس هیچ جا نمیری" لویی موضوعو روشن کرد و بدون اینکه جایی برای بحث بزاره مستقیم رفت توی اتاقش تا دستاشو بشوره
هری بعد از اینکه با دهن نیمه باز رفتنشو تماشا کرد شونه هاشو بالا انداخت و روبدوشامبر رو با لباسهایی ک از قبل پوشیده بود عوض کرد.
رفت طبقه پایین و یه راست رفت سمت آشپزخونه با میز مستطیلی پر از غذا های رنگارنگ و لیام پینی که روی یکی از صندلی ها منتظر نشسته بود مواجه شد.
"آقای پین" با لبخند بزرگی گفت و دستشو سمتش دراز کرد

"لیام لطفا،سلام هری" با هم دست دادن و هری روی صندلی رو ب روی اون نشست.

بخاطر لیام نمیخواست من اونو بپوشم؟!اون میدونه من چطور پول در میارم! خدایا اون میتونه
واقعا احمق باشه!!

هری با خودش فکر کرد

"خب میبینم که تا اینجا خیلی خوب با داوینچی کنار اومدی"

You're my masterpiece [L.s].[completed]Where stories live. Discover now