01

4.3K 495 267
                                    

همه از روز عاشق شدنشون یه خاطره‌ی خوب دارند. یه چیزی که با فکر کردن بهش لبخند نرمی روی لب‌هاشون میشینه.

شاید یه سری‌ها به طور اتفاقی به عشقشون برخورد کرده باشند و کتاب های درسیشون رو زمین پخش شده باشه. اون موقع‌ست که هم زمان خم میشند تا کتاب ها رو جمع کنند اما دست‌هاشون به هم برخورد میکنه و باعث میشه نگاهشون به هم گره بخوره؛ و دونه ی عشق بینشون جوونه بزنه و شکوفا بشه…

یا حتی توی یک روز بهاری، وقتی که شکوفه‌های زیبای گیلاس روی سرشون میباره، همو ببینند و بگن"این همونیه که میخوام"

اما…

مال من اینطور نبود. من مثل هیچ کدوم از این اشخاص عاشق نشدم؛ شکوفه‌ی گیلاسی در کار نبود و کتابی از دستم رو زمین نریخت.

من روزی که برای اولین بار عشقم رو ملاقات کردم،اسهال شده بودم!

اما قبل اون بزارین خودم رو معرفی کنم.

من جانگ هوسوک هستم و ۱۷ سالمه.درسم تو مدرسه عالیه؛ بعد از کیم ‌نامجون که امکان نداره بتونم رو دستش بزنم، زرنگ ترین شاگرد مدرسه‌ام.
از درس خوندن نهایتِ لذت رو میبرم-اگه ریاضی رو در نظر نگیریم-

پسر شاد و سر زنده‌ایم ؛تقریبا همه ازم راضی‌ هستند.

اما من هم مثل خیلی‌ها بی نقص نیستم. یه مشکل هست که از ۱۲ سالگیم دارم به دوش میکشم و باعث نگرانی خانوادم شده.

من...جانگ هوسوکِ درس خون و بانمک،هم‌ جنسگرام!

درسته،این ویژگی اصلاً هم یه مشکل نیست‌. اما اگه شما یه احمق باشید و به حرفِ همسایه رو به روییتون که یه سال هم از شما کوچیک تره گوش کنید و صادقانه این مسئله رو به محض فهمیدن به خانوادتون بگید،تبدیل به یه مشکل میشه!

آه،کیم تهیونگ؛بهترین و نزدیک ترین رفیقم که کل راز‌هام رو باهاش در میون میزارم.

توی سن ۱۲ سالگی وقتی متوجه شدم از هم کلاسیم پارک جیمین به شدت خوشم اومده و با حرکاتش تحریک میشم،با تهیونگ مشورت کردم و اون چون درباره ی مسائل جنسی کلی اطلاعات داشت؛بهم فهموند که من گی‌ام.

جوری تعریف کرد که فکر کردم با گی‌ بودنم میتونم از اینی که هستم محبوب تر بشم.

گفت حتما به خانوادم بگم و خوشحالشون کنم.

اون روز رو اگه بخوامم نمیتونم فراموش کنم.
با خوشحالی سمت پدر و مادرم که مشغول شکستن بادام بودند،رفتم و تمام ماجرا رو براشون تعریف کردم و منتظر موندم منِ ساده رو با خوشحالی در آغوش بگیرند و بگن"پسرم،تو باعث افتخار مایی"

اما همه‌ چیز برعکس شد.

بابام ‌با عصبانیت بلند شد و من رو با کمربند زد.بعد از اونروز به اجبار پدر و مادرم هر آخر هفته به کلیسا میرم و از خداوند میخوام که من رو از هر گونه آلودگی و گناه دور نگه داره؛ دعا میخونم و با آب مقدس غسل میکنم.

پنج ساله که هر اخر هفته به کلیسایی میرم و کارهایی انجام میدم که هیچ کمکی بهم‌ نمیکنه.

یادمه یه بار از پدر روحانی پرسیدم"چرا انقدر از همجنسگرا و دوجنسگرا ها متنفرین؟"

کلی نطق کرد و چرت و پرت به هم بافت و تهش اضافه کرد"همجنسگرایی گناه و همجنسگرایان گناه کارند. خداوند هیچگاه این اشخاص را دوست نخواهد داشت پسرم."

پرسیدم"چرا خدا اشخاصی رو که خودش اینطور آفریده نباید دوست داشته باشه؟"

نمیخوام به دینم توهین کنم. میدونم یه سری کلیسا و کشیش هایی هستند که حتی همجنسگرا ها رو با هم به طور شرعی عقد میکنند.

اما این کلیسایی که خانواده ی نادون و تعصبی‌ام من رو به اونجا بردند،نزدیک ترین کلیسا به خونمون بود!

فک کنم کافی باشه؛ حالا بریم به دورانی که اتفاقات زندگیم رنگ و بوی عشق به خودش گرفت!

________


امیدوارم لذت برده باشید.
ماجرای اصلی از پارت بعدی شروع میشه.

ووت یادتون نره♡
ممنون از حمایتتون~

I'M GUILTY || SOPEWhere stories live. Discover now