16

1.8K 360 96
                                    

امیدوارم این پارت روی دگرباش‌های عزیز تاثیر نگذاره، چون در این صورت هیچ مسئولیتی در قبالش قبول نمیکنم!

اعتراف جلوی خانوادم، سخت‌تر و دردناک‌تر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم.

روی مبل، رو به روی مادر و پدرم نشسته بودیم. از استرس و ترس کم مونده بود شلوارم رو خیس کنم. حتی حضور یونگی‌ و گرمای بازوهاش که بازو‌های من رو لمس میکرد هم آرومم نمیکرد.

مامان نگران نگاهم میکرد و پوست لبش رو می‌کند. انگار فهمیده بود چی میخواستم بگم.

فقط این بین، بابا و یونگی آروم نشسته بودند-اگرچه میدونستم یونگی تظاهر به آروم بودن میکنه و توی دلش آشوبه-

دوست پسرم، با آرنج سقلمه‌ای به پهلوم زد که یعنی شروع کن. حقم داشت کلافه بشه. یه ربع بود فقط در دیوار و همدیگه رو نگاه میکردیم.

کمی از چاییم خوردم و تا گلوم نرم شه. صدام رو با تک سرفه ای صاف کردم و با تته پته گفتم:«ل.لطفاً..ا.جازه...ب.بدید تا..چیز...تا ن.نقطه‌ی آ.آخر..حرفام رو...بگم»

نفس عمیقی کشیدم و وقتی که به خودم و لکنتم مسلط شدم، شروع کردم:«مامان، بابا، میدونم که نمیتونم با حرفام عقیده‌ی شما رو عوض کنم. تنفر شما نسبت به همجنس گراها سال های ساله که پا بر جاست و هنوزم معتقدین که همجنسگراها گناه کارند. پس من تلاشی برای اینکار نمیکنم و سریع میرم سرِ اصل مطلب...»

بغص گلوم رو چنگ انداخت. نفسم به سختی بالا میومد و ضربان قلبم رو توی حلقم حس میکردم.

بهشون خیره شدم. باید میگفتم. باید از این منِ قلابی خلاص میشدم و منِ واقعی رو بهشون نشون میدادم.

با قاطعیت و عزمی جزم گفتم:«اگه همجنسگرایی گناهه، اگه عشق به جنس موافق گناهه، اگه داشتن دوست‌پسر گناهه، اگه عاشق یونگی شدن گناهه...»مکثی کردم و ادامه دادم:«...با افتخار میگم که من گناه‌کارم

مامان با چشم‌های خیسش زل زد توی چشم‌هام و بابا با همون نگاه سردش، بدنم رو لرزوند.

سکوت بدی شده بود. حتی جرعت نفس کشیدن هم نداشتم اما از اونجایی که برای زنده موندنم لازم بود، مجبور بودم یکی در میون اکسیژن رو وارد شش‌هام کنم.

سرم رو انداختم پایین و مشت دست‌هام رو روی زانوهام فشار دادم. نگاه سنگین مرد خانواده داشت لهم میکرد و باعث جمع شدن اشک توی چشم‌هام شد.

بعد از سکوت چند دقیقه ای که برای من ساعت ها گذشت، بابام به حرف اومد:«هوسوک»

برخلاف تصورم سرم داد نزد و لوله پولیکایی به دست نگرفت. در عوض لحن بی‌خیال و خشکش پُتک شد و توی سرم‌ فرود اومد.

-«یک ساعت وقت داری جر و پلاست رو برداری و گورتو از این خونه گم کنی.»
و بی هیچ حرف اضافه ای از جاش بلند شد و رفت توی اتاقش و در رو محکم بست.

I'M GUILTY || SOPEWhere stories live. Discover now