نامجون گفت:«دارم نظر شخصیم رو بهت میگم به خاطر همین اجازه داری حرفام رو رد کنی!»
سرم رو تند تند تکون دادم.
توضیح داد:«دلیل ناراحتی یونگی کاملاً واضحه! کافیه خودت رو بذاری جاش. از اینکه قراره یک سال دیگه مخفیانه باهات بره سرقرار خوشش نمیاد. هرچقدر آدم کم توقعی باشه، اما در هر حال اونم آدمه. یه انتظارهایی ازت داره. اینطور نیست؟»
حرفهای نامجون رفتارهای عجیب یونگی رو توی این چند وقت توجیح کرد.
یادم اومد که یه مدت بچههای مدرسه شایعه کرده بودند که من هم گیام. اوایلش مشکلی نداشتم اما یهو ترس اینکه شایعه اونقدر گسترش پیدا کنه و تهش به گوش خانوادم برسه، به دلم افتاد. به خاطر همین شروع کردم به انکار و توی مدرسه با یونگی مثل یه دوست معمولی رفتار کردم.چقدر کور و خودخواه بودم.
-«همینطوره.»
-«خیلی خب. پس فهمیدیم یونگی از اینکه دوست پسر مخفیت بمونه راضی نیست. قابل درک هم هست. حالا میریم سراغ موضوع اصلی. مطمئنم خانوادت رو دوست داری! و اونا هم تو رو دوست دارن اما نتونستن با گی بودنت کنار بیان و این کاملاً عادیه. تو میخوای بهشون بگی، چه زود چه دیر. ایدهی مستقل شدنت هم ایدهی خوبیه چون اون موقع میتونی از دستشون تا هر وقت بخوای فرار کنی ولی صبر یونگی داره لبریز میشه. اینجا یه سوال پیش میاد که آیا حاضری به خاطر عشقت، جنگ و دعوا رو به جون بخری یا میتونی عشقت رو فراموش کنی تا در صلح و آرامش کنار خانوادت زندگی کنی؟»
سوال سختی بود. من کدوم رو باید انتخاب میکردم؟ خانوادم یا عشقم؟
زیر لب گفتم:«این سوالیه که بارها از خودم پرسیدم.»
-«نظر شخصی من اینه که خانوادت ۱۸ سال تو رو بزرگ کردن و واست زحمت کشیدن و انتخاب کردن یونگی تا حد زیادی نمک نشناسیه اما با این وجود پای زندگی، آینده و احساساتت در میونه! چه امروز بگی چه سال دیگه در نهایت اونها یک برخورد باهات میکنن.(به قول خودت از خونه پرتت میکنن بیرون). فقط فرقش اینه که سال بعد وقتی که مستقل شدی و رفتی دانشگاه جا برای خواب داری درحالی که کسی رو نداری که اون عشقی که لایقشی رو بهت بده و هر روز حسرت داشتن یونگی رو میخوری.(حداقل تا زمانی که رابطتت با خانوادت شکرآبه).»
-«منظورت اینه که الان بهشون بگم؟ اونطوری مجبورم تو کوچه خیابون کارتن خواب بشم.»
-«من فقط میخوام عاقلانه و با توجه به آینده تصمیم بگیری. انتخاب اینکه الان بهشون بگی یا سال دیگه با خودته. در هر صورت خونهی ما یه اتاق خواب مهمان داره. یا حتا یونگی. مسلماً از اینکه دوست پسرش هر شب کنارش بخوابه و بغلش کنه هیچ شکایتی نداره و با کمال میل قبول میکنه؛ و تهیونگ. این پسر علاقهی شدیدی به خوردن مخ دوست صمیمیش داره. خلاصه که من و یونگی و تهیونگ هواتو داریم.»
YOU ARE READING
I'M GUILTY || SOPE
Fanfictionبیاید سفر کنیم به خاطرات جانگ هوسوک ، پسر ۱۷ سالهای که گناهکار بود!