رو به روی یونگی نشسته بودم.
دستش رو زیر چونش زده بود و بهم نگاه میکرد.
گفتم:«خب…»
سرش رو به چپ و راست تکون داد تا چتریهاش از توی چشم هاش کنار برن:«خب؟چرا فال گوش ایستاده بودی؟»
گفتم:«اشتباه نکن!من فال گوش نشسته بودم!!»
خواست چیزی بگه که همون گارسون خوشگله اومد و بستنیم رو روی میز گذاشت:«اینجا میشینید؟»
سری به علامت تصدیق تکون دادم.
لبخندی زد و از توی جیب پیشبندش چیزی در آورد.
دقیق که نگاه کردم متوجه یه چتر آبی روشن با خالهای بنفش شدم.
چتر کوچولو رو روی بستنیم گذاشت:«اینم از درخواست ویژتون.»
لبخندی زدم و بعد از تشکر کردن، پرسیدم:«اسمت چیه؟»
-«جئون جانگکوک هستم و شما؟»
-«جانگ هوسوک. خوشبختم جانگکوک.»و باهاش دست دادم.
داشتن روابط اجتماعی خوب،یکی از حُسن های منحصر به فردِ منه!
به یونگی که بی خیال بهمون نگاه میکرد، اشاره کردم و گفتم:«اینم می…»
-«مین یونگی»
این دفعه حتی قیافه ی یونگی هم متعجب بود.
پرسیدم:«هی! شما همو میشناسید؟»
جانگکوک جواب داد:«نه...یعنی من فقط میشناسمش. اون منو نمیشناسه.»
به یونگی و بعد به جانگکوک نگاه کردم:«چطور ممکنه؟»
-«یونگی-شی همیشه به این کافه میاد؛ یا کتاب میخونه یا داخل لبتاپش چیزایی مینویسه.»
اشتیاقم برای فهمیدن ادامه ی حرفش بیشتر شد.
پس مین یونگی کتاب خوندن رو دوست داره!
رو به یونگی کرد و خجالت زده گفت:«یونگی-شی،نوشتههات بی نظیرن!واسم سوال شد که چرا چاپشون نمیکنی؟»
یونگی اخم کرد:«تو از کجا نوشته هام رو خوندی؟تا اونجایی که میدونم تو هیچ جایی نشرش ندادم!»
-«موقع نوشتن اونقدر غرق میشی که متوجه نشدی دو سه باری پشت سرت ایستادم و محتوای نوشته هات رو خوندم.»سرشو انداخت پایین:«معذرت میخوام...میدونم فضولی کردم،اما...واقعا از نوشته هات نمیشه گذشت.»
این معرکهست.یونگی زیاد کتاب میخونه و نوشته هاش -به قول جانگکوک- بی نظیرن!
هر چی بیشتر میگذشت، بیشتر دلم میخواست راجبِ یونگی بدونم.
-«جئون جااااانگکوککک میشههه لطفاا بازیگوشی رو بس کنی و به کارِت برسییی؟!؟»
جانگکوک دست پاچه شد:«چشم جین هیونگ!بیخشید.»
YOU ARE READING
I'M GUILTY || SOPE
Fanfictionبیاید سفر کنیم به خاطرات جانگ هوسوک ، پسر ۱۷ سالهای که گناهکار بود!