09

2.2K 417 289
                                    

کی فکرش رو میکرد؟! جانگ هوسوک،پسر درس خون و به عبارتی فرشته‌ی مدرسه،دلش رو به مین یونگی ببازه؟اون هم در کمتر از دو هفته آشنایی!

دستش دور گردنم بود. از این همه نزدیکی بهش قلبم داشت خودش رو میکشت.

یونگی آهی کشید:«خودم میتونم راه برم جانگ هوسوک.»

فشار دستم رو روی پهلوش محکم تر کردم و مانع فاصله گرفتنش از خودم شدم.

گرمای تنش واسم اون خواب و اون حسِ شیرینی که وقتی من رو در آغوش گرفت و بوسید، زنده میکرد.

-«هی چه مرگته؟ولم کن!»

از گوشه ی چشم نگاهش کردم.

چطور ولت کنم؟چطور از این حس خوب دست بکشم؟

گفتم:«یونگی سونبه،تو الان داغی، نمیفهمی!اون حرومزاده کلی کتکت زده!تا اطلاع ثانوی باید…»

-«خودشه!!!خودشه.این همون پسریه که میخواست بهم تجاوز کنه!!»

با تعجب به رو به رو نگاه کردم.

ای خدا!کثافتو ببینا!!اجازه نداد نیم ساعت از دعوامون بگذره!

یکی از دوست هاش با نگرانی گفت:«مین سو!چی داری میگی؟اصن میدونی داری به کی یه همچین تهمتی میزنی؟»

مین سو با عصبانیت داد زد:«هر خری میخواد باشه!! همین یه ربع پیش منو تهدید کرد.برید بزنیدش!زود باشید.»

اون یکی دوستش رو به من تعظیم کرد و گفت:«لطفاً ببخشیدش،عقلش رو از دست داده!»

و دستش رو جلوی دهن مین سو گذاشت تا بیشتر از این با حرف هاش، اون دوتا رو شرمنده نکنه.

بی توجه به تقلاهاش دستش رو گرفتند و دنبال خودشون کشوندنش.

شاگرد زرنگ بودن همچین مزیت هایی هم داره دیگه!

به همراه یونگی برگشتیم و رفتنشون رو تماشا کردیم.

اخرهای راهرو بودند که مین سو برگشت و با چشم هایی قرمز از عصبانیت به من خیره شد.

لبخند حرص دراری زدم و انگشت میانیم رو بالا گرفتم.

همین کارم جری ترش کرد و باعث شد کنترل کردنش واسه دوست هاش سخت تر بشه.

یونگی با صدای بلند خندید و بهم نگاه کرد:«ایول،خوشم اومد.»

بهش نگاه کردم.احساس کردم قلبم با دیدن اون خنده ی لثه ایش منفجر شد.

مین یونگی…
تو خیلی خوشگلی…
هر جور شده باید به دستت بیارم.

به راهمون به سمت اتاق بهداشت مدرسه برای مداوای زخم های یونگی ادامه دادیم.

-«سونبه؟»

-«هوم؟»

پرسیدم:«واسه چی اون عوضی داشت میزدت؟»

آهی کشید و جواب داد:«چون گی‌ام. دوست دختر سابقم می‌چا از روی حرصش خبر گرایشم رو توی کل مدرسه پخش کرده! مین سو تازه شروعش بود. زد و خوردا ادامه پیدا میکنه و کم کم پام به دفتر مدرسه برای توضیح و تنبیه باز میشه.»

با عصبانیت داد زدم:«لعنت بهشون! همشون احمقن!اگه تفنگ داشتم، حتما اینجور آدمای تعصبی رو به رگبار میبستم!»

با شیطنت گفت:«نمیدونستم فرشته‌ی مدرسه یه قاتل هم هست.»

-«کجاش رو دیدی؟ این فرشته هم قاتله هم گناهکار!»

-«گناهکار؟»

-«آره؛ منم توی زندگیم یه سری آدمای احمق دارم که میگن من گناهکارم

کاش قدرت این رو داشتم که بهشون ثابت کنم، گی بودن گناه نیست.

-«و تو حرف آدمای احمق رو قبول میکنی؟»

-«تظاهر میکنم. اینطوری میتونم به زندگی آرومم ادامه بدم و محبوب باقی بمونم.»

-«بزدل.»

-«درسته. میشه اینو گفت.»
و خندیدم. هرچند خندم تلخ و مصنوعی بود.

سکوت کوتاه بینمون رو شکوندم و زمزمه کردم:«حقیقتش، من دلم نمیخواد تنها شم. تنهایی ترسناکه. اینکه بخوام شجاعت به خرج بدم و با اطرافیانم مخالفت کنم، کم‌کم تنها میشم و دورم خلوت میشه. من یه پسر اجتماعیم. دلم میخواد دوستای زیادی داشته باشم و همه دوستم داشته باشن.»

سر تکون داد و گفت:«میفهمم...خوب میفهمم.»

هومی گفتم و سکوت کردم.

ادامه داد:«ولی داشتن دوست‌های کم اما حقیقی که شخصیت واقعی تو رو میپذیرند و دوست دارن، خیلی بهتر از داشتن دوست‌های زیاد و بدردنخوره که فقط برای تفریح و خوشگذرونی‌ِ زودگذر تو رو میخوان.»

ایستاد و نگاهم کرد:«درست نمیگم؟»

یونگی حقیقتی که میدونستم و هیچ وقت حاضر نبودم قبولش کنم، رو گفت.

معمولاً ما آدما حرف کسایی که بهشون علاقه داریم رو زودتر قبول می‌کنیم؛ حتی گاهی حاضریم به خاطر اونها خودمون رو تغییر بدیم-چه به سودمون باشه، چه به ضررمون.

یونگی با لحن قاطع‌ای منطق خودش رو بیان کرد و غیر مستقیم ازم خواست که قوی باشم و شجاعت به خرج بدم.بهم فهموند که با سکوتم اجازه ندم اطرافیانم حقم رو بخورند و از نقطه‌ ضعف‌هام سوء استفاده کنند.

توی چشم‌هاش خیره شدم. نگاه اطمینان بخشش باعث شد عزمم رو جزم کنم و بگم:«یونگی...من گی‌ام.»

تعجب کرد اما لبخند گرمی زد و گفت:«میپذیرمت.»

و این فرصتی بود برای شکوفاییِ جانگ هوسوک واقعی!


-«باز سونبه یادت رفت!»

-«خــــــــدااااا!!!!!»

_________

سلام؛ بعد از یه مدت طولانی برگشتم.

امتحانا تموم شد و الان فرصت بیشتری برای نوشتن و آپ کردن دارم.😎💙

مرسی که شکیبایی به خرج دادید و برای این پارت صبر کردید.💙

• پارت ویرایش نشدست و ممکنه بعد ها تغییرات کوچیکی پیدا کنه، اما نه در حدی که موضوع اصلی رو تغییر بده.

Blue y'all♡

I'M GUILTY || SOPEحيث تعيش القصص. اكتشف الآن