دارای صحنههای +۱۶ سال؛ در صورت سن کم یا جنبهی پایین، با چشم های بسته بخوانید!
دو ماه از رابطم با یونگی میگذشت و توی این دو ماه روند زندگیم تا حدودی تغییر کرد.
وقتی راز گِی بودن یونگی توی مدرسه برملا شد، به خاطر نزیکیم بهش، پشت سر من هم حرف در اومد؛ اما نه در حدی که پام به دفتر باز شه یا خانوادم مطلع بشند.
'اونم گیه؟'
'دوست پسرِ مین یونگیه؟'
'چرا شاگرد زرنگ مدرسه با یه گی میگرده؟'
'فاک! من شیپشون میکنم!'
'یونسوک ایز فاکینگ ریل!'با پخش شدن این خبرها و حرف ها، دوستهایی که ادعای وفاداری میکردند، پشتم رو خالی کردند.
نمیتونم انکار کنم. ناراحت و دل شکسته شدم اما چهار نفر حتی فکر کردن بهشون هم حالم رو خوب میکرد:
کیم نامجون؛ رفیق نابغه و با درک و شعورم.
کیم تهیونگ؛ کسی که توی هیچ شرایطی تنهام نگذاشت و دوستیِ خالصانش رو بهم ثابت کرد.
لی هاری؛ خواهرزادهی دوست داشتنیم که با وجود دوماهه بودنش، همیشه باعث میشه لبخند بزنم.
و دوست پسر آرومم مین یونگی؛ کسی که بهم فهموند نباید از نشون دادن خود واقعیم هراس داشته باشم. کسی که با وجود فاعل بودن چند دقیقه پیشش، خودش رو توی بغلم جمع کرده بود و به صدای ضربان قلبم گوش میداد.درحالی که موهای خیس از عرقش رو نوازش میکردم، گفتم:«نمیدونستم بابات از رابطمون خبر داره!»
-«یه هفته پیش بهش گفتم.»
-«عصبانی نشد؟ آخه تو گفته بودی هیچی از گرایشت نمیدونه.»
-«خبر داشت،مامان همه چیز رو بهش گفته بود...من فکر میکردم مامانم نمیدونه اما مثل اینکه اون همیشه، همه چیز رو میدونست.»آهی کشید و رمزمه کرد:«دلم واسش تنگ شده.»
دو سال پیش، یونگی مادرش رو از دست داد. یه مرگ غیرمنتظره! خانم مینِ، از هیچ بیماریای رنج نمیبرد اما خیلی یهویی سکتهی قلبی کرد و از دست رفت. هیچ کس انتظار نداشت، هیچ کس آماده نبود و این مرگ ناگهانی دنیای یونگی و پدرش رو نابود کرد.
گوشهی لبم رو گاز گرفتم و دنبال جملهای برای تسکین یه همچین درد بزرگی گشتم اما حتی یک کلمه هم از لای لبهام خارج نشد.
یونگی خوب من رو میفهمید؛ متوجه شد که نمیدونم چی بگم یا چیکار کنم بنابراین خودش بحث رو عوض کرد و با شیطنت پرسید:«خب بگو ببینم جانگ هوسوک، نظرت راجع به امشب چیه؟»
نخودی خندیدم و گفتم:«راجع به چیش؟ شام با پدرت یا بعدش؟»
سرش رو از روی سینم برداشت و از توی بغلم بیرون اومد. روی شکم دراز کشید و دستهاش رو زیر چونش زد:«معلومه! بعدش.»
-«فقط میتونم بگم که بُکُنِ خوبی هستی!»
بلند زیرِ خنده زد و گفت:«دقیقاً.»
لبش رو کوتاه بوسیدم:«اما این به این معنی نیست که همش تو تاپ باشی.»
-«میدونم.»
-«خوبه!»
سکوت کوتاهی بینمون شکل گرفت و همین باعث شد افکارم به طور زنجیرهوار من رو یادِ خوابی که بعد از اولین ملاقاتم با یونگی دیده بودم، بندازند.
-«رسماً یادم رفته بود.»
سرش رو دوباره روی سینم گذاشت:«چی!؟»
-«شبِ اولین ملاقاتمون یه خوابی دیدم.»
چرخید و بهم نگاه کرد:«اولین ملاقاتمون؟»
-«توی دستشویی...»
-«آها...خب؟ چه خوابی دیدی؟»
شروع به تعریف کردن خوابم کردم:«خواب دیدم توی ساحلیم. بعد تو میدوئی سمتم و بهم میگی دوستم داری. بعد منم بهت اعتراف میکنم و همو...»
لبش رو طولانی بوسیدم و ادامه دادم:«اینطوری میبوسیم. البته برخلاف الانت، توی خوابم همراهیم کردی.»خندید، ازجاش بلند شد و نشست:«واقعاً؟! ولی ما زیاد برخورد نداشتیم.»
-«دقیقاً! اولین بار بود میدیدمت و یه همچین خوابی اومد سراغم...تازه...اون شبی که شق کرده بودم...»
دستهاش رو محکم به هم کوبید و داد زد:«لعنتی! چرا من هیچ وقت ازت نپرسیدم اون شب چی باعث شد انقدر تحریک بشی؟!»
مابین خنده گفتم:«ص..صبر کن بگم! اون شب خوابتو دیده بودم.»
-«دوباره؟»
-«آره! خواب دیدم درست مثل الانت لختی!»
انگشتم رو با شیطنت از نافش تا گلوش کشیدم:«و خودت رو بهم میمالی و میگی...»
ادامهی حرفم رو نالیدم:«ددی، عاح...منو به فاک بده! منو بکن!»و در برابر نگاه مبهوت یونگی، با صدای بلند قهقه زدم.
توی اوج خنده بودم که یونگی پرید و روی شکمم نشست و به خندم خاتمه داد.
گوشهی لبش رو گاز گرفت و با حالت اغوا کنندهای باسنش رو روی شکمم تکون داد.
با تعجب پرسیدم:«چیکار...میکنی؟»
پوزخند زد و گفت:«دارم واسهی دورِ دوم آمادت میکنم.»
خودش رو پایینتر کشید و اینبار باسنش رو به عضوم مالید.کمرش رو چنگ زدم و ناله کردم:«ف.فاک! عاح!»
خم شد و دم گوشم زمزمه کرد:«نشونت میدم امشب ددی کیه!»
چشمهام گرد شد:«هی! تو همین نیم ساعت پیش منو کردی، قرار نیست که دوباره تو تاپ باشی!نه؟»
زبونش رو روی نوک سینم کشید و گفت:«چرا اتفاقاً...امشب کلاً باتمی!»
هرکاری کردم نتونستم در برابر باتم بودن مقاومت کنم و در آخر برای بار دوم توی یه شب، به فاک رفتم!
________
بیت اومده!
سلام!چطورین یا نه؟سه هفته تاخیر...واقعاً شرمندم.
اخیراً نوشتن خیلی برام سخت شده. یا ایده ندارم یا ایدم رو نمیتونم بنویسم.با این حال تموم تلاشمو میکنم.
ممکنه بعد ها این پارت ادیت شه.مرسی بابت صبوری و حمایتتون.
Blue y'all ♡
YOU ARE READING
I'M GUILTY || SOPE
Fanfictionبیاید سفر کنیم به خاطرات جانگ هوسوک ، پسر ۱۷ سالهای که گناهکار بود!