20

1.9K 330 111
                                    

روز‌ها و ماه‌ها مثل برق سپری شدند و بلاخره زمانِ آزمون ورودی دانشگاه سر رسید.

با نزدیک شدن به روز کنکور، آپارتمان مین هیچ فرقی با جهنم نداشت. نه تنها یونگی، بلکه هم من و هم آقای مین به شدت مضطرب و نگران بودیم.

توی این یک هفته‌ی اخیر یونگی فقط مریض بود. هر بلایی بگید سرش اومد. تب کرد، اسهال شد، معده درد شدید گرفت و هزار جور کوفت و مرضِ دیگه!

هیچ وقت احتمال نمیدادم که استرس تا این حد روی دوست پسر آروم و خونسردم تاثیر بگذاره، جوری که هشت روزِ هفته رو توی بیمارستان بستری شه!

بلاخره شب قبل آزمون مرخصش کردند و یونگی با حالی گرفته و رنگ و رویی پریده، بدون اینکه حتی کلمه‌ای حرف بزنه، وارد خونه شد.

از صبحش لب به چیزی نزده بود و هرچقدر سعی کردم شام رو به خوردش بدم، موفق نشدم.

آقای مین داشت دیوونه میشد. مدام عین پروانه دورِ یونگی پر پر میزد و غصه میخورد.

شرایط افتضاحی بود. یونگی داشت هم خودش رو نابود میکرد هم مارو.

خیلی سعی کردم با لطافت و مهربونی مشکل رو حل کنم اما هیچ نتیجه‌ای نگرفتم به خاطر همین حوالی ساعت ۱۰ شب زدم به سیم آخر و عربده کشیدم:«مین یونگی!!!»

یونگی که عین جنازه‌ها روی کاناپه افتاده بود، از جاش پرید. شوکه بهم خیره شد و غرید:«چه مرگته وحشی! زهرمو پکوندی.»

به سمتش خیز برداشتم. دست‌هام رو محکم دو طرف صورتش کوبیدم و پیشونیم رو روی پیشونیش فشردم:«به خودت بیا‌.»

-«آخ! آیی! ولم کن حیوون. دردم گرفت.»

-«شنیدی چی گفتم؟به خودت بیا!»

مدام لگد میپروند و هلم میداد تا ازش جدا شم اما مقاومت کردم.

تا درستت نکنم تسلیم بشو نیستم.

وقتی فهمید علی‌رغم تمام تلاش‌هاش، حاضر نیستم کوتاه بیام دست به دامن باباش شد:«بابا! بیا هوسوکو جمع کن!»

آقای مین که با فاصله‌ی کمی از ما ایستاده بود، گفت:«شرمنده پسرم. الان سخت طرف هوسوکم.»

یونگی که دید هیچ جوره نمیتونه از شرم خلاص شه، آهی کشید و گفت:«میگی چیکار کنم؟ چطور به خودم بیام؟»

-«چرا باید استرس داشته باشی وقتی کلی درس خوندی و تلاش کردی؟»

-«خیلیا هستن که از من بهتر و سختکوش ترن. امکان نداره بتونم شکستشون بدم.»

داد زدم:«این افکارِ منفی رو همین الان میریزی دور. یونگی‌ای که من میشناسم از پس همه چیز بر میاد. اونقدری به تو و تلاش‌هات ایمان دارم که میدونم اگه سوالی رو توی اون برگه‌ی لعنتی نتونستی جواب بدی، هیچ کس دیگه هم نمیتونه!»

I'M GUILTY || SOPEWhere stories live. Discover now