14

2K 382 87
                                    

ورودم رو به خونه اعلام کردم: «من برگشتم.»

صدای خواهر بزرگترم از توی پذیرایی به گوش رسید:«خوش برگشتی هوسوکی.»

انتظار نداشتم خواهرم خونمون باشه، به خاطر همین هیجان زده به سمت پذیرایی دوییدم و با دیدن هاری کوچولو، تمام خستگیِ مدرسه از تنم در رفت.

با ذوق داد زدم:«ببین کی اینجاست! خواهرزاده‌ی خوشگلم.»

صدای دادم رو که شنید، ترسید و زد زیر گریه.

قبل از اینکه خواهرم اقدامی کنه، از توی کَریِر بیرون آوردمش و لی هاریِ نق نقو رو توی بغلم گرفتم. اونقدر تکونش دادم و اونقدر قربون صدقه‌ش رفتم که علاوه بر ساکت شدن، خوابش هم برد.

شوهرخواهرم سرفه‌‌ی مصنوعی‌ای کرد و به شوخی گفت:«اگه واست جالبه ما هم اینجاییم.»

نونا نخودی خندید و مامان چشم غره رفت اما در آخر لب هممون به لبخند باز شد.

جواب دادم:«دایی نشدی نمیفهمی هیونگ!»

-«حق با توئه! پس دایی عزیزِ دخترم، حالا که انقدر مشتاقی بیا خونمون و جای من شب بیداری بکش، چون خواهرزادت شبا به شدت وَنگ وَنگ میکنه.»

قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، مامان ازم خواست برم اتاقم و لباس‌هام رو عوض کنم.

لی هاری رو دادم دست باباش و دم گوشش زمزمه کردم:«هیونگ؛ اونقدر عاشقِ هاریم که حاضرم کونشم بشورم.»

فوراً جوابم رو داد:«منم تا موقعی که تو شکم جی‌وو بود حاضر به یه همچین کارایی بودم، اما کافیه دو بار برینه رو لباست یا دو شب نذاره خوب بخوابی، اونوقته که میگی"گوه خوردم!"»

هر دو همزمان و با صدای بلند قهقهه زدیم که باعث شد مامانم غرولند کنه:«چی با هم پچ پچ میکنید؟! هوسوک برو دیگه، الان بابات میاد میخوایم شام بخوریم.»

به حرفش گوش دادم و فوراً به سمت اتاقم راه افتادم.

همین که در رو پشت سرم بستم، لبخند از روی لبام محو شد و دوباره غصه دار شدم.

خودم رو روی تختم پرت کردم و آه کشیدم.

دلم واست تنگ شده، یونگی.

از اخرین باری که باهاش حرف زده بودم، دو روزی میگذشت.

نه نه! اشتباه نکنید. هیچ مشکلی برای رابطمون پیش نیومده، فقط با نزدیک شدن به زمان کنکور، یونگی خودش رو با درس خفه کرده.

تحصیل توی رشته‌ی ادبیات دیگه آرزوش نبود؛ اون رو هدف خودش قرار داده بود و برای رسیدن بهش از جون و دل مایه می‌گذاشت.

بنا بر این بینمون فاصله افتاد. چون نمیخواستم مزاحمش بشم و وقت درس خوندنش رو به بطالت بگذرونم.

I'M GUILTY || SOPEWhere stories live. Discover now