PT.2

4.4K 645 345
                                    











•- (فلش بک )

صدای پیچ و تاب باز کردن پنجره به گوشش خورد.

_وایی نه اون دیگه چیه ؟

از روی تخت بند شدو رفت نزدیک کمد کنار پرده نیلی رنگش .

پنجره باز شدو صدای پریدن جسم بزرگی که مطمئن بود یع ادمه ترس بزرگی رو به قلب کوچیکش انداخت.

یادش اومد که ندیمه ها قبل از رفتن پنجره رو بسته بودن ولی قفل نکرده بودن .

صدای کفش اون شخص رو میشنید .

اونقدری اشک تو چشماش جمع شده بود که نمیتونست جلوشو ببینه .

صدای پاهاش نزدیک تر می‌شد . و اون دو تا دستاشو جلوی دهنش فشار داد تا مبادا صدای هق زدنش به گوشش برسه .

حس می‌کرد داره خفه میشه . دستاش میلرزیدو صورتش قرمز شده بود .

_کوکسی تو کجایییی ؟ تاتا اومده . بیااااا بیروننننن

نمیتونست از شوکی که بهش وارد شده بود تکون بخوره .

با اینکه خیالش راحت شده بود ولی نمیتونست ترسی که بدجور به بدنش رخنه کرده بودو آروم کنه .

_ کوکسی پس کجاییییی!؟

پسر بزرگ تر با دیدن جسم کوچیک و کز کرده ایی که پشت پرده قایم شده بدون کوچک ترین معطلی خودشو بهش رسوند و محکم بغلش کرد .

_ شششش کوکا آروم باش من اینجام چرا داری گریه میکنی ؟؟



پسر کوچیک تر وقتی  اون آغوش حمایتگری که هر بار موقع ناراحتیاش کنارش بودو حس کرد ،خودشو تو بغلش رها کردو صورتشو توی گردنش فرو بردو تا میتونست هق زد..

_ کوکییی! وای خدای من تو باز خواب بد دیدی ؟

_ ته ته ..من..هق .. نمیدونستم اونی که ..هق ..اونیکه.. پشت .. هق .. پنجلس تویی ... هق !!

_وایی کوکا من .. من فک کردم تو بیداری ! اخه بیرونو نگا کن .. جشن تازه شروع شده،

دست پسر کوچیک ترو  گرفت و بوسه ی کوچیکی بهشون زدو  صورتشو تو دستاش قاب گرفت.

_کوکسی کوچولو ی خودم من ببخش . تروخدا من نمیخواستم اذیتت کنم .

کوکی که حالا حس کرد میتونه نفس بکشه سرشو که به پایین خیره بودو بالا آورد

–اشکالی نداله من خیلی تلسیدم . تخصیره خودمه .

_کوکا بزار واست آب بیارم . میتونم  از اینجا حس کنم قلبت داره تند تند میکوبه . بیا رو تخت بشین .

رفتو لیوانو پر آب کردو خوش لیوانو به سمت لبای پسر کوچیک تر بردو کمکش کرد که ابو بخوره.

OUR EPIC LOVE Where stories live. Discover now