(جانگکوک)
-شلوارم رو پایین کشید و بدون گفتن چیزی دو تا از انگشتاشو رو واردم کرد ._ایییییییی
درد داره درد داره .
من سرم رو به کمد تکیه دادم ....هیچ کاره دیگه ایی ازم بر نمیاد ....شاید ایندفعه سریع کارش رو تموم کنه و ولم کنم .
در حالی که دستشو داخلم تاب میداد با زبونش پشت گردنم رو خیس میکرد .شروع کرد بع حرکت کردن و منو روی تخت پرت کرد .
به لیسیدن ادامه داد و شلوارشو پایین کشید.
قطره اشکی از چشمم پایین افتاد که باعث شد نقطه ایی روی تخت شکل بگیره.
به محض لخت شدن پایین تنش عضوش رو با دستش گرفت و به پایین تنم مالوند .
_نکن .
این حرف رو با کلی التماس و گریه گفتم .
ولی اون تمام نمیکرد و ادامه داد و حرکاتش رو تند تر میکرد .
_اه جانگکوک تو خیلی پرستیدنی هستی ..نمیتونم واسه اون روزی که تو رو کامل واسه خودم کنم صبر کنم .
ولی من حس میکنم میخوام بمیرم ... حس مردن . حس پوچی ....
این حسیه که من هر روز تجربه ش میکنم...ولی دیگه نمیتونم تو این باتلاقی که آخرش به مردن ختم میش دستو پا بزنم ....
منم دوست دارم طعم واقعی زندگی رو بچشم . ......
بعد از چند دقیقه که اون با فشار دادن و مالوندن عضوش به من خودش رو ارضا کرد بدون گفتن چیزی بلند شد و لباسش رو پوشید .
_اینکار رو کردم واسه اینکه مدتی توی سنپترزبورگ کار دارم و واسه ی مدتی نیستم خواستم قبلش طعم دلخوشی رو چشیده باشم .
ادامه داد :
_تو این مدتی که نیستم خوشبگزرون عشقم .
حس تحقیر شدن .......
نفهمیدم چی شد... نفهمیدم چطور لباسای پارم رو عوض کردم و بیرون رفتم ...
اگه همین الان به هوای تاره نرسم مطمئنم میمیرم .
.......
ناگهان یاد تهیونگ افتادم ... من اون رو خیلی منتظر گزاشتم ....حتما تا الان بیخیال شده و رفته ...
ولی به امید اینکه ببینمش بیرون رفتم ....
(سوم شخص)
-توی نسیم خنک بهاری با پاهای برهنه راه میرفت و دامنشو با یکی از دستاش گرفته بود ...
هیچ وقت از لباس های هندی یا روسی خوشش نمیومد ..
پس تصمیم گرفته بود که همون کیمونوی بلند و گل کاری شده ی زیباشو بپوشه ..
YOU ARE READING
OUR EPIC LOVE
Historical Fictionخب داستان عاشقانه ،اسمات و تاریخیه . اینکه توی اون قصر جانگکوک و تهیونگ از بچگی عاشق هم بودن و خب نگیم از کارایی که توی بچگی انجام دادن . . . . بعد از چند سال همیدگه رو میبین و دوباره عاشق هم میشن ولی .... . . . _ شاهزاده خواهش میکنم بس کنید . ولی...