Pt 12.13

2.8K 458 78
                                    



(تهیونگ)



شاید اگه توی هر موقعیت دیگه ایی بودم همه چیز رو تمام میکردم .

خودم رو تسلیم اونا میکردم..



ولی الان .. با درد وحشدناک توی پام ...با جانگوکی که تازه بهم اعتراف کرده بود ...



میخوام همشونو بکشم ..



مهم نیست دارم درد میکشم ..



مهم نیست حالم بده



مهم نیست چند تا ضربه ی دیگه ایی بخورم ..

مهم جانگکوکه...



مهم اینه که همه ی اینا واسه اونه ...



کاری میکنم از انتخابش پشیمون نشه...































.....................

سه نفر دورم بودن و شمشیراشون  رو به طرفم گرفته بودن.

منتظر حمله از طرف من بودن ولی کور خوندن.



قدمی عقب رفتم که مصادف با حمله ی یکیشون به سمتم بود .



زود تر از اون شمشیرو بالا گرفتم که ضربه ی بدی به شمشیر خورد .



_هی شاهزاده نمیخوای شی؟ مثل اینکه داری کم میاری!



دستمو بع زانوم گرفتم و از حالت خمی در اومدم.

_به هیچ عنوان عوضی .





شمشیرو بالا گرفتم و به سمتش حرکت کردم .



که مصادف با شروع اون جنگ مسخره بود .



اون دونفر هم بهش ملحق شدن .



ولی من ضعف داشتم ..خیلی ازم خون رفته بود و احساس گیجی میکردم..



با یک ضربه ی پام یکیشون رو پرت کردم اونطرف و شمشیرو تو قلب اون یکی فرو کردم .



دو نفر



اون دونفر با ترس جلو اومدن.



میدونستم چیکار کنم .

شمیشر رو پرت کردم و مصادف شد با خوردن توی قلب  نفر دومی .



۱۳ سال تقویت محارت نشونه گیری بایدم صاف بره تو قلبش.



با پرت شدن حواس نفر اول به دومی فرصت دونستم و حمله کردم

سمتش و باهم روی زمین پرت شدیم .

به جانگوک نگاه کردم که با ترس و ارز نگاهمون میکرد .





جوری...

OUR EPIC LOVE Where stories live. Discover now