Pt 4

3.6K 532 69
                                    



تهیونگ –

اونجا بود . خودش بود- جانگکوکم ، عشقم ، همه ی خاطرات بچگیم ،عشقم بچگیم ،



کسی که این چند روز خواب و خوراک و درواقع همه چیزو ازم گرفته بود.



اون عوضی دستاشو گرفته بود و پایین اومد و از اون ارابه ی قرمز طرح هندی پایین میومد .





در حالی که‌ مثل قدیسه های باشکوه از ارابه پایین میومد شنل ابریشمی و ابی رنگشو از روی سرش کنار زد و یک نگاه به قصر عظیم بزرگی که مطعلق به پدرم بود کرد.

چشماش، هنوز رنگ آسمون آبی بود و میدرخشید.

قسم میخورم که درخششش رو میدیدم .

صورتش هنوز سفید بود ، رنگ برفایی که بعد رفتنش اومد .

لبای قرمزی که از لبای هر زن دیگه ی که توی عمرم دیدم سرخ تر بود.

انحنا های صورتش .

قدی که کشیده بود بعد از این همه سال .



همه ی اینا صورت فرشته گونش رو توصیف میکردن.



حتی از اون موقع هم زیبا تر شده بود. هنوز هم شبیه خرگوش سفید با دماغ قرمزی بود که برام قبل از رفتنش میون اون همه گریه هامون بهم داده بود.

(فلاش بک )

_ته ته هیونگ . خواهش میکنم  نزار منو ببرن . من نمیتونم از اینجا برم . من میخوام پیشت بمونم. خواهش میکنم .



پسر کوچیک تر در حالی که کل صورتش قرمز شده بود و لبای قرمز تر از صورتش در حال لرزیدن بودم التماس پسر بزرگ تر میکرد-



_جانگکوکا گوش کن من نمیزارم ببرنت . من نمیزارم . تروخدا اینطور گریه نکن. قلبم اینطور درد میگیره .

(پایان فلش بک)



خدای من ...

من بعد از گریه هایی که از جانگکوک دیدم . وقتی دیدم چطور برای موندن زجه میزد.

هر شب کابوس میدیدم . و با ترس و لرز از خواب بیدار میشدم به طوری که خوانوادم فک میکردن دیونه شدم.

ولی الان....

چشمای آبیش ناراحتن....



اون با نبودش نفسمو کل این روزا گرفته بود . حالا اون صورت ناراحت میتونست منو چیکار کنه؟



_سرورم ..؟ حالتون خوبه؟



_ اون عوضی.



_سرورم کدوم‌ عوضی؟



_فراموشش کن .. برو .



_ولی سرورم ...



_گفتم بروو...

این بار با صدای بلند تری گفتم.

_چشم.

نگاه به اونطرفم کردم.



اون مرتیکه و جین رفته بودن.



جانگکوک داشت با سره گربشو ناز میکرد.

به آسمون نگاه کرد. یادمه همیشه اینکارو میکرد.

همیشه اینکارو میکرد ولی...

فقط وقتی بیش از حد آرامش داشت که میخواست با ستاره هاش در میون بزازه .



یا ...

اونقدر ناراحت بود. که از ستاره ها گلگی میکرد.



نفهمیدم چطور که خودمم نگاهم به آسمون افتاد.



یدفعه حس کردم یکی نزدیکمه.



خدای من ...



جانگکوک دقیقا رو به روم بود.

یه قدم جلو اومد که منم ناخودآگاه یه قدم عقب رفتم.



نمیتونستم همون جا وایسم و به اون لبای سرخش نگاه کنم!

شک نداشتم نمیتونستم خودمو کنترل کنم – و به قول خودش‌ لباشو گاز گاز نکنم.

با تمام سرعتی که داشتم به سمت باغ مخفی قصر رفتم.

این دیگه چیه؟ اون داره دنبالم میاد؟



(جانگکوک )

نمیتونستم دقیق بگم کی بود ؟



نمیدونم چرا فرار کرد؟



با تمام توانش میدوید.



راهش به جایی رسید که خیلی تاریک بود ولی ماه معلوم بود .

اون کجا رفته؟



باورم نمیشه گمش کردم .



خیلی دوست داشتم بدونم‌ اون کیه!



چهرش.

اون قیافش آرامش بخش بود.



برگشتم که برم ولی دستی منو کشید و لباشو رو لبام کوبوند...







سلام لاولیا...

میدونید که خیلی دوست دارم نظراتتون رو بدونم.

پس لطفا نظر بدید .

ببخشید دیر شد . ولی جبرانی داره.

یه سوال هم دارم که خیلی مهمه و همتون لطفا جواب بدید..

دوست دارید که این فیکشن ژانر امپرگ هم داشته باشه؟؟

حتما بگید که کدومو بیش‌تر دوست دارین.

چون من تو دو راهی موندم

OUR EPIC LOVE Where stories live. Discover now