سکوت..هیچ صدایی از هیچ کسی شنیده نمیشد...!
۴ تا شاهزاده دور هم نشسته و با سکوت حرفاشون رو میخورن ...
یکی از خجالت ...
یکی از تعجب....
یکی از عصبانیت...
و تهیونگ؟؟؟
(سخن نویسنده : به تخمشم نیس)
در واقع تهیونگ نمیدونس باید چیکار کنه!!
نگاهشو سمت جانگکوک داد که بی صدا جایی نشسته ..
مطمئنا اگه کسی چهره ی جانگکوک رو میدید دلش براش میسوخت....
کار درستی کرد؟؟
وقتی چهره ی جانگکوک رو رنگ پریده روی زمین دیده بودن سریع برده بودنش پیش طبیب دربار...
خوشبختانه آسیبی بهش نرسیده بود...
ولی قلبش ...
میتونست حسش کنه...
میتونست حس کنه که قلب جانگکوک زخمیه....
پس!!
باید کمکش میکرد؟
اره معلومه ...
اون دوست داشت شاهزاده ی هندی رو بکشه...
میخواست تمام اعضای داخل بدنشو با دستاش در بیاره و نشون کوکیش بده...
میخواست-
_تهیونگ!
به شنیدن صدای نامجون دست از فکراش برداشت..
_چیع ؟
_تهیونگ ...گوش کن..جانگکوک نامزد داره ..
و چند وقت دیگه میخواد ازدواج کنه...
پس فکر جانگکوک رو از سرت بیرون کن. تمام .
و ادامه داد..
_و تو جانگکوک با توئم هستم...دیگه لطفا پیش تهیونگ نیا ... این هم برای خودت بده هم برای تهیونگ..
جین که تا اونموقع هیچ حرفی نزد گفت:
_بچه ها... میدونین اگه بجای ما کس دیگه ایی شما رو میدید چه اتفاقی میوفتاد؟
_هممم بزار فک کنم ؟ خب میکشتمش .. با شمشیرم..
تهیونگ گفت و پاهاش رو روی هم گزاشت..
نامجون به حدی عصبانی بود که رگای گردنش بیرون اومده بودن...
بلند شد و به سمت تهیونگ رفت تا مشتی دیگه بزنتش که جین جلوش رو گرفت.
YOU ARE READING
OUR EPIC LOVE
Historical Fictionخب داستان عاشقانه ،اسمات و تاریخیه . اینکه توی اون قصر جانگکوک و تهیونگ از بچگی عاشق هم بودن و خب نگیم از کارایی که توی بچگی انجام دادن . . . . بعد از چند سال همیدگه رو میبین و دوباره عاشق هم میشن ولی .... . . . _ شاهزاده خواهش میکنم بس کنید . ولی...