(تهیونگ )
هیچ وقت اونقدری خسته نبودم که الان بودم ... چیزی که شنیده بودم واقعیت نداشت نه ؟ چطور جانگوک...
توی افکار خودم بودم که چشماش به جانگوک افتاد .
توی اون لباس مخملی زمردی زیبا تر از همیشه شده بود به طوری که همه ی مهمونای جشنو محو خودش کرده بود .
زیبا تر از همه ی این زنای عشوگری که توی این جشن مسخره خودشون رو بهم میچسبوندم .
چرا نمیفهمن ؟ من اونا رو نمیخوام .
من جانگکوکو میخوام . فقط اون .
به اطراف نگاه کردم .
به همه ی این تشکلات قصر....
زیادی نبود ؟برای فقط یه تولد ؟
اشرا رو دیدم که چطور دستشو روی کمر باریک جانگوک من می کشید .
دستامو مشت کردم .
تنها چیزی که الان بهم آرامش میداد صدای موسیقی دلنشینی بود که میشنیدم .
اه....
چرا کوکی من باید برای اون عوضی باشه؟
_به چه فکر میکنید شاهزاده ؟
به کنارم نگاه کردم .
همین یکیو کم داشتم !
خواهر اشرا.
برگشتم و یک جام شراب رو ازروی سینی خدمتکاری که رد میشد بر داشتم و به صورتش نگاه کردم .
_چی میخوایی؟
لبخند مسخره ی تو صورتش خیلی زود پاک شد .
_رفتارتون با یک خانم متشخص خیلی زشته میدونید شاهزاده ؟ این رفتار از یک شاهزاده زیبا و جذاب مثل شماها بعیده ؟
اه ؟ چرا هر کسی اینجا میرسه راجب من نظر میده ؟
سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم .
از اشرا و هر کسی که بهش مربوط میشه متنفرم .
چه برسه به این زنیکه که اون روز داشت پشت سر جانگوک غیبت میکرد .
_چی میخوای زنیکه ؟
پیش خودم خندیدم میتونستم به وضوح عصبانیت رو توی چشمای سبز رنگش ببینم .
_بهت نشون میدم شاهزاده ی رقت انگیز .
یکی از اون لبخندهای مستطیلی مو نشونش دادم و گفتم !
_میخوای چه غلطی کنی ؟
سعی کرد خودشو خیلی آروم نشون بده .
YOU ARE READING
OUR EPIC LOVE
Historical Fictionخب داستان عاشقانه ،اسمات و تاریخیه . اینکه توی اون قصر جانگکوک و تهیونگ از بچگی عاشق هم بودن و خب نگیم از کارایی که توی بچگی انجام دادن . . . . بعد از چند سال همیدگه رو میبین و دوباره عاشق هم میشن ولی .... . . . _ شاهزاده خواهش میکنم بس کنید . ولی...