Pt 17

3K 470 215
                                    



(جانگکوک)

_اشرا ولم کن ، این درست نیست ، مانمی‌تونیم اینکارو انجام بدیم ما....

دستمو سفت گرفت و بالای سرم قرار داد :

_نمیتونیم ؟! یا بزار برات درستش کنم جانگکوک ، نمیخوای! فک کردی من احمقم ها ؟! هااااا؟؟؟

آخرین کلمه رو جوری داد زد که حس کردم گوشام کر شدن .

بسه دیگه خسته شدم از اینهمه تحقیر از اینهمه ناراحتی پس متقابل توی صورتش داد زدم :

_اره تو یه احمقی اشرا ، احمق من نمیخوامت فکر کردی من دوستت دارم تو از همون اول میدونستی داری منو به مجبور از کشورم جدا میکنی و میبری .

_اها اره جانگکوک کوچولو جرئت پیدا کرده ، حرف میزنه ، اینارو از کی یاد گرفتی ؟! ها از اون برادرای احمقت یا از اون پسره تهیونگِ بی خاصیت ؟!

_راجبهش درست حرف بزن عوضی ایییییی!!!!

تا این حرفو زدم پایین تنشو محکم بهم کوبید .

_خب خب میبینم که صدات باز شده و از اون پسره طرفتاری میکنی ، احمق اون حتی نمیتونه خودشو جمع کنه بعد تو ....

_حق نداری راجبش اینطوری حرف بزنی لعنتی

یلحضه ساکت شد و چیزی نگفت :

_ببینم جانگکوک نکنه بین تو و اون پسره چیزی هست ؟!

دستشو برد و داخله شلوارم و باسنو فشار داد :

_ایییییییی

_جوابمو بده جانگکوکککککککک

وقتی دید هیچی نمیگم یدفه‌ایی انگار گر گرفت و اتیش همه جاشو فرا گرفت :

_هرزه‌ی عوضی میدونم باهات چیکار کنم .

اینو گفتو کمرمو گرفتو به پشت برعکسم کرد روی تخت .

_هییی هیییی ولم کن دیوونه

کمرمو محکم گرفت و سعی کرد با دستش شلوارمو در بیاره

منم کم نیوردم و تقلا کردم

دستمو پاهامو تکون میدادم

_ولمممم کن

_میکشمت هرزه جوری میکنمت که اون سوراخه تنگت ازش خون بریزه .

اون دیوونه شده ، خدایا من خیلی میترسم ازش ، اشک کل صورتمو گرفته بود ، فقط میخواستم ازش خلاص بشم پس مجبور شدم وبا پا زدم توی اون قسمته حساسش

، لعنتی خیلی محکم زدم ؛

_ایییییی لعنت بهت جانگکوک

بلند شدم و با اون بدنه کبود و آشفته بزور شلوار و لباسه مشکی و بلندمو روش پوشیدم و تند تند از اتاق بیرون زدم ، من مجبورم ، نمیتونم

OUR EPIC LOVE Where stories live. Discover now