(جانگکوک)_اشرا ولم کن ، این درست نیست ، مانمیتونیم اینکارو انجام بدیم ما....
دستمو سفت گرفت و بالای سرم قرار داد :
_نمیتونیم ؟! یا بزار برات درستش کنم جانگکوک ، نمیخوای! فک کردی من احمقم ها ؟! هااااا؟؟؟
آخرین کلمه رو جوری داد زد که حس کردم گوشام کر شدن .
بسه دیگه خسته شدم از اینهمه تحقیر از اینهمه ناراحتی پس متقابل توی صورتش داد زدم :
_اره تو یه احمقی اشرا ، احمق من نمیخوامت فکر کردی من دوستت دارم تو از همون اول میدونستی داری منو به مجبور از کشورم جدا میکنی و میبری .
_اها اره جانگکوک کوچولو جرئت پیدا کرده ، حرف میزنه ، اینارو از کی یاد گرفتی ؟! ها از اون برادرای احمقت یا از اون پسره تهیونگِ بی خاصیت ؟!
_راجبهش درست حرف بزن عوضی ایییییی!!!!
تا این حرفو زدم پایین تنشو محکم بهم کوبید .
_خب خب میبینم که صدات باز شده و از اون پسره طرفتاری میکنی ، احمق اون حتی نمیتونه خودشو جمع کنه بعد تو ....
_حق نداری راجبش اینطوری حرف بزنی لعنتی
یلحضه ساکت شد و چیزی نگفت :
_ببینم جانگکوک نکنه بین تو و اون پسره چیزی هست ؟!
دستشو برد و داخله شلوارم و باسنو فشار داد :
_ایییییییی
_جوابمو بده جانگکوکککککککک
وقتی دید هیچی نمیگم یدفهایی انگار گر گرفت و اتیش همه جاشو فرا گرفت :
_هرزهی عوضی میدونم باهات چیکار کنم .
اینو گفتو کمرمو گرفتو به پشت برعکسم کرد روی تخت .
_هییی هیییی ولم کن دیوونه
کمرمو محکم گرفت و سعی کرد با دستش شلوارمو در بیاره
منم کم نیوردم و تقلا کردم
دستمو پاهامو تکون میدادم
_ولمممم کن
_میکشمت هرزه جوری میکنمت که اون سوراخه تنگت ازش خون بریزه .
اون دیوونه شده ، خدایا من خیلی میترسم ازش ، اشک کل صورتمو گرفته بود ، فقط میخواستم ازش خلاص بشم پس مجبور شدم وبا پا زدم توی اون قسمته حساسش
، لعنتی خیلی محکم زدم ؛
_ایییییی لعنت بهت جانگکوک
بلند شدم و با اون بدنه کبود و آشفته بزور شلوار و لباسه مشکی و بلندمو روش پوشیدم و تند تند از اتاق بیرون زدم ، من مجبورم ، نمیتونم
YOU ARE READING
OUR EPIC LOVE
Historical Fictionخب داستان عاشقانه ،اسمات و تاریخیه . اینکه توی اون قصر جانگکوک و تهیونگ از بچگی عاشق هم بودن و خب نگیم از کارایی که توی بچگی انجام دادن . . . . بعد از چند سال همیدگه رو میبین و دوباره عاشق هم میشن ولی .... . . . _ شاهزاده خواهش میکنم بس کنید . ولی...