Part 16

3.1K 447 64
                                    


| تهیونگ |
نمیدونستم چندمین جا ِم شرابیه که دارم میخورم . فقط میخواستم خالی شم .
اون جانگکوک لعنتی .
فکر کرده یادم رفته ها ؟! اینکه همین چند روز پیش توی جنگل با عجز بهم اعتراف کرد .
چرا اینکارو میکنی لعنتی ها ؟!!!!! _لعنتییییییییییی
بلند ترین دادی که میتونستم رو زدم و خودمو پرت کردم روی زمین .
_تهیونگ نیستم اگه ما ِل خودم نکنمت . حتی به زورررررر. _اهههههههههعهع خداااااااااا. _هی ؟! تهیونگ !
به بالای سرم نگاه کردم . _این دوتا دیگه کیان ؟!
_احمق اونقدر خوردی که برادرتم تشخیص نمیدی !!! ابله من نامجونم .
_چی ؟!! نامجون دیگه چه کوفتیه ؟!
(سوم شخص)
با حالت داغونی دستشو تکون داد و ادامه داد !!
_ تنهااا چیزی که من الاننننن میدونم یه جسه ی نرمو سفید با روناییییییییی توپولو دندونای خرگوشیو صورت مثلللللل هلوی برفی کوکیییییی کوچولومه !!!
جین با این حرفش نگاهی به نامجون کرد و گفت : _جانگکوک رو میگه ؟! _اره فکر کنم .
_اههههااااا اهاههاااااا صبر کنید . یه چیزیو یادم رفت اون باسن گرد و بزرگشووووو فراموش نکنمممم . همونیییی چند باز یواشکی توی بچه گیامون گازش گرفتم.... هااااااااا
_خدای منننننن این چی داره میگه !! _ولش کنید من میدونم چیکارش کنم .
نامجون بعد از گفتن این یه دست تهیونگو گرفت و بلندش کرد .
_هییی هیی هیی منو کجا میبری . _حرف نباشه .
نامجون همونطور که قدماشو تند میکرد سمت حوض بزرگ باغ ایستادو تهیونگ رو داخل پرت کرد .
و تهیونگ که بین ی عالم خوابو بیداریو گیجی بود شوک وحشدناکی بهش وارد شد و جین دستشو از تعجب روی دهنش گذاشت ..

_پسره یییییسییی احمق روانی .
همونطور که سه نفره راهشونو به سمت قصر گرفته بودن جلو میرفتن .
_مجبور بودم اونقدر مست میشی که مجبورم میکنی اینکارو کنم . و در ضمن این تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم ... م-
ادامه ی حرفش با شنیدن صدای هق هقی ساکت شد . _اون جانگوکه ؟! _که توی بغل ملکه گریه میکنه ؟! _خدای من ... جانگکوک .... جانگوک . جین با عجز رفت طرفش . تعظیمی به ملکه کرد و جانگکوک رو بین دستاش گرفت . _ببینمت !؟ چرا گریه میکنی ؟ _من خوبم هیونگ .
_مامان ؟ نامجون هم تعظیمی بهش کرد و این رو گفت ! _شما اینجا چیکار میکنید ؟! _هی داداش لطفا بگو که حالت خوبه ! جین در حالی ک دستاش رو دور صورت جانگوک قاب میکرد
گفت ! _هی هیونگ ، من حالم خوبه !!!! _بیا بریم داخل ! _باشه .

(تهیونگ )
همونطور که خیره به راه رفتن جانگوک و برادرش بودم کمی تلو تلو خوردم و رفتم نزدیکشون که دستی روی شونم گزاشته شد . مادرم بود .
_الان نه ! _ولی _همین که گفتم . _نامجون پسرم میتونی مارو کمی تنها بزاری . _البته ولی ... با نگاهی که نامجون به وضعیت داغونه خیسه آبم کرد ملکه
متوجه شد که باید بریم داخل . _فردا بیا به اتاقم .
اینو گفتو دست به دامنش لباس بلندش گرفت و به سمت قصر رفت .
(جانگکوک)
_جین من حالم خوبه . _داری دروغ میگی ! _چرا دروغ بگم ؟! _که من نگرانت نباشم . دهنمو باز کردم که چیزی بگم ولی حرفی ازش در نیومد .
دیگه خستم از این مسخره بازیا . _ببین جین لطفا بس کن . اینو گفتم و به سمت در اتاقم رفتم و درو باز کردم . جلو رفتم و خودمو روی تخت پرت کردم و به بالای تخت نگاه
کردم .
بعد از چند دقیقه بلند شدم و لباس بلندم رو در آورم و لباس کوتاه زیرشم از بالا در اوردم .
نگاهم به اونطرف اتاق افتاد که با چیزی که دیدم شکه شدم .
اشرا در حالی که فقط لباس زیرش تنشه بود روی مبل نشسته بود و پیپ مشکی رنگی رو توی دهنش گرفته بود با نگاهی که من همیشه ازش میترسیم بهم خیره شده بود .
_تا الان کجا بودی . آب دهنم رو قورت دادم و گفتم . _جین..پیش جین بودم . سرشو بالا گرفت پیپ رو روی مبل پرت کرد . و بله داره طرف من میاد . اومد جلوم و کنار تخت زانو زد . چرا هوا انقد خفست . قسم میخورم دیدم که پنجره بازه . جوری که توی چشمام نگاه کرد . فقط میخوام
بمیرم . لعنت .
اومد نزدیک تر و با دستاش دو طرف رونام رو گرفت و منو جلوتر کشید ، جوری که نفس های داغشو روی صورتم حس میکردم .
_دلم برات تنگ شده بود بیب . برو بمیر عوضی دستام رو گرفت دور گردنش گزاشت . سرشو نزدیک آورد و گاز محکمی دوره گردنم زود . _ایی
_میدونی جانگکوک....همیشه از اون مراسمای مزخرف پدرم حالم بهم میخوره میدونی نه ! چرا من باید برای داشتن تو تا روز عروسی صبر کنم هوم ؟!
_نه اشرا ما...
_هیسسسسس تا خواستم چیزی بگم دستشو گزاشت روی لبام و فشار داد . نه این نباید این اتفاق بیوفته .نه _الانم که خیلی خیلی از اونا دوریم کسی متوجه نمیشه نه !؟ ادامه داد و با نیشخند گفت
:
_کی متوجه میشه نامزد شاه آینده هند امشب قراره باکرهگیشو از دست بده هوم ؟!

-
۵۵ ووت

OUR EPIC LOVE Where stories live. Discover now