|تهیونگ|_گفتم که من به شکار اهمیتی نمیدم جیمین .حالا از اینجا برو بیرون .
_خواهش میکنم تهیونگ تو به من قول داده بودی!!
پسر بزرگ تر با بیاد آوردن قولی که به برادر کوچیکش داده بود کمی تکون خورد و گفت :
_یه موقع دیگه میریم ..
_اههه ولی آلان همه دارن میرن ..همه ی گارد سلطنتی میان به علاوه من از موقعی که جئون ها اومدن فقط یک با. باهاشون ملاقات کردم..میخوام جانگکوک هم ببینم..
_هان؟
با شنیدن اسم جانگکوک از جاش پرید و گفت :
_مگه اون هم میاد ؟
_خب اره میاد ! ولی چرا اینطور میکنی ؟
_لوپههعهههعه
خدمتکار بیچاره با دو به سمت تهیونگ اومد و به احترام شاهزاده ها خم و راستی شد .
_بله سرورم ..چیزی لازم داشتید؟؟
_لوپه ..خوب گوش بده ..بهترین لباس مخصوص شکار رو برام حاضر کن ...زود باش ..
_بله بله سرورم .
_خوبه زود باش ..
اونطرف جیمین با نگاهی پر از تعجب به تهیونگ نگاه کرد !!
_الان تو میای؟
_خب ..اره میام دیگه مگه نمیبینی ؟
_چی شد که این تصمیم رو گرفتی؟؟
_خب ، من ..ام..من خب بهت قول داده بودم که میام بهت شکار یاد بدم .
نگاهی به برادر بزرگش که اصلا دروغ گوی ماهری نبود داد!
_باشع پس لباسای مخصوص رو که آماده کردن توی باغ میبینمت ...چون قراره با گارد سلطنتی بریم .
لبخندی روی لبای تهیونگ اومد .
با خودش گفت ...
بازم قراره ببینمش ....
|جانگکوک |
صدای سم اسبا تنها چیزی بود که توی سکوت جنگل سمفونی بدی رو ایجاد میکرد .
نمیدونم چطور قبول کردم که به شکار بیام ...
تنها چیزی که یادمه اینه که به هوای تازه نیاز داشتم و این بهترین راه بود ...
تهیونگ رو از اونطرف میدیدم ..
با اون لباس مشکی و طلایی سلطنتی جزاب تر از هر مردی شده بود ...
YOU ARE READING
OUR EPIC LOVE
Historical Fictionخب داستان عاشقانه ،اسمات و تاریخیه . اینکه توی اون قصر جانگکوک و تهیونگ از بچگی عاشق هم بودن و خب نگیم از کارایی که توی بچگی انجام دادن . . . . بعد از چند سال همیدگه رو میبین و دوباره عاشق هم میشن ولی .... . . . _ شاهزاده خواهش میکنم بس کنید . ولی...