10,11

3.3K 501 55
                                    



|تهیونگ|

_گفتم که من به شکار اهمیتی نمیدم جیمین .حالا از اینجا برو بیرون .

_خواهش میکنم تهیونگ تو به من قول داده بودی!!

پسر بزرگ تر با بیاد آوردن قولی که به برادر کوچیکش داده بود کمی تکون خورد و گفت :

_یه موقع دیگه میریم ..



_اههه ولی آلان همه دارن می‌رن ..همه ی گارد سلطنتی میان به علاوه من از موقعی که جئون ها اومدن فقط یک با. باهاشون ملاقات کردم..میخوام جانگکوک هم ببینم..



_هان؟



با شنیدن اسم جانگکوک از جاش پرید و گفت :



_مگه اون هم میاد ؟



_خب اره میاد ! ولی چرا اینطور میکنی ؟



_لوپههعهههعه



خدمتکار بیچاره با دو به سمت تهیونگ اومد و به احترام شاهزاده ها خم و راستی شد .



_بله سرورم ..چیزی لازم داشتید؟؟

_لوپه ..خوب گوش بده ..بهترین لباس مخصوص شکار رو برام حاضر کن ...زود باش ..



_بله بله سرورم .

_خوبه زود باش ..



اونطرف جیمین با نگاهی پر از تعجب به تهیونگ نگاه کرد  !!



_الان تو میای؟



_خب ..اره میام دیگه مگه نمیبینی ؟



_چی شد که این تصمیم رو گرفتی؟؟

_خب ، من ..ام..من خب بهت قول داده بودم که میام بهت شکار یاد بدم .



نگاهی به برادر بزرگش که اصلا دروغ گوی ماهری نبود داد!



_باشع پس لباسای مخصوص رو که آماده کردن توی باغ میبینمت ...چون قراره با گارد سلطنتی بریم .





لبخندی روی لبای تهیونگ اومد .



با خودش گفت ...



بازم قراره ببینمش ....

|جانگکوک  |



صدای سم اسبا تنها چیزی بود که توی سکوت جنگل سمفونی بدی رو ایجاد میکرد .



نمیدونم چطور قبول کردم که به شکار بیام ...

تنها چیزی که یادمه اینه که به هوای تازه نیاز داشتم و این بهترین راه بود ...

تهیونگ رو از اونطرف میدیدم ..



با اون لباس مشکی و طلایی سلطنتی جزاب تر از هر مردی شده بود ...

OUR EPIC LOVE Where stories live. Discover now