PT6

3.7K 486 134
                                    



(جانگکوک )

-    همیشه وقتی بچه بودم با خودم فکر میکردم که چی توی ایندم در انتظارمه .

-   

همیشه واسه ی زندگیم آرزو هایی داشتم که فقط شبها توی رویاهام میدیدم .



ولی تنها خاطره های خوبی که داشتم توی همین قصره توی مرکز روسیه خطم میشه .



بعد از اون کارم فقط گریه بود فقط ناراحتی و درد .



بعد از اون از کسی که بدجور وابستش بودم جدا شدم و

غیر از درد چیز دیگه ایی رو احساس نمیکردم .





هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرم رفتارش با من اونقدر عوض شد .

هیچ وقت نفهمیدم که چطور شد که دنیام به تاریکی کشیده شد .



از اون موقع دیگه ستارها هم واسم آرامش نداشتم .



تنها چیزی که توی اون روزای دردناک توی بچگی بهم امید میداد قولی بود که تهیونگ قبل از رفتیم بهم داده بود .



مگه میشه فراموشش کنم ؟

اون بهم قول داد که بیاد . بهم گفت که کوکسی من بهت قول میدم که پیشت بیام .

بهت قول میدم تنهات نزارم . بهم گفت حق نداری منو فراموش کنی .

بهم گفته بود که فقط پنچ سال صبر کن تا بزرگ تر بشم و بیام ببرمت .

اون سر قولش نموند.



اون قلب منو شکست . من حتی تا یک سال پیش مثل بچه ها منتظر و چشم براهش بودم .



چه برسه به اون پنچ سال .



من احمق حتی توی اون روزایی که بخاطر اینکه خونوادم مجبورم کردن با اون عوضی ازدواج کنم هم به اون فک میکردم .



تا اون لحضه ایی که منو با اون نامزد کردن چشم به راه بودم که یه خبری ازش دریافت کنم .



هیچی . نه حتی یک خط نامه .



من همه ی زندگیمو منتظرش بودم.



ولی اون نیومد .



نیومد.



حالا از من چی مونده؟ یه جانگکوک آسیب پذیر و صدمه دیده .



حتی باورشم سخته .



اون منو میشناخت. یعنی منو یادش بود .



چطور تونست با تمام وقاحت با من اینکارو بکنه –

نباید میزاشتم اون کارو توی اونجا باهام انجام بده .



OUR EPIC LOVE Where stories live. Discover now