تهیونگنفهمیدم چی شد ؟
از کجا این تصمیمو گرفتم !
من هیچ وقت انقد سر به هوا نبودم .
حداقل نه اونقدری که ملکه هر روز بهم میگفت .
ولی الان..
تنها چیزی که میتونستم حس کنم این بوسه بود.
انگاری که تمام احساساتمو در بر گرفته و نمیزاره غیر از الان به موقع دیگه ایی فکر کنم .
حسی که بعدش چی میشه ؟ چی میخوای جوابشو بدی؟
ولی مهم نیست . اگه من لذت میبرم بقیش مهم نیست .
وقتی لبامو روی لب سردش کوبیدم متوجه شدم که از تعجب چشماش بازه ولی ...
فک میکردم پسم بزنه .
یا اینکه بزنه توی صورتم .
و بره .
ولی در کمال تعجب لباشو تکون داد و با من همکاری کرد.
حس اینکه لباشو بوسیدم...
یه حس تازه بود .
حسی که نمیتونستم با چند تا کلمه توصیفش کنم .
اون حس منو جایی میبرد که تا حالا نبودم یه جایی که تمام این سال ها طعمش رو نچشیده بودم.
مثل طعم خوشبختی .
با یکی از دستام پشت گردنشو گرفتم و دست دیگ رو پشت کمرش .
اون که انگار دستپاچه شده باشه دستاشو روی شونم گذاشت .
خدای من اینهمه خوشبختی برای من خوب نیست.
لباش سرد سرد بود و زبونش داغ بود .
وقتی با زبونم لباشو لیس زدم آهی از دهنش در اومد .
ولی من بیشتر میخواستم .
نمیتونستم به همین قانع باشم .
دستامو به کمرش گرفتم و به دیوار پشتی چسبوندمش .
و همینطور که با لبام و زبونم تا گردنش پایین می رفتم دستامو به تنش میزدم .
با دستم یقه ی لباسشو تا پایین کشیدم و اونم که انگار از این قضیه خوشحال بود آهی سر داد و دستاشو دور سرم گذاشت .
حس میکردم اگه با یکی از دستام نمیگرفتمش تا الان افتاده بود.
هیچکدوممون نمیخواست تموم بشه .
هیچ کدوممن نمیخواست این لحضه رو متوقف کنه .
این رویایی ترین لحضه ی زندگیم بود.
YOU ARE READING
OUR EPIC LOVE
Historical Fictionخب داستان عاشقانه ،اسمات و تاریخیه . اینکه توی اون قصر جانگکوک و تهیونگ از بچگی عاشق هم بودن و خب نگیم از کارایی که توی بچگی انجام دادن . . . . بعد از چند سال همیدگه رو میبین و دوباره عاشق هم میشن ولی .... . . . _ شاهزاده خواهش میکنم بس کنید . ولی...