Pt 7

3.2K 505 34
                                    

)تهیونگ

-منتظرش بودم .بدجور هم منتظرش بودم . حس نگرانی یا
نمیدونم ..

شاید هم حس اضطرب واسه ی قلبی بود که پیشش جا مونده بود .

تکیه رو به دیوار دادم و حیرونو مجنونانه به قسمت غربی باغ که قصر بود نگاه سریعی کردم .

اه.... فکرو خیال جانگکوک منو آروم نمیزاشت انگاری که در حال خفه شدنی و شیره ی وجودت با تمام قدرت تو رو از داخل میکشه .

شاید از اون بوسه خوشش نیومد ؟

شاید خجالت کشید؟ شاید اصلا نمیخواد منو ببینه ؟

شاید اون نامزد عوضیش نمیزاره !

دستمو به دیوار گرفتم و روی علف های نیمه خیس این باغ بزرگ و پر از خاطره نشستم و دستامو رو زانو هام گزاشتم و به هم گره دادم.

با خیال اینکه .... اره اون میاد .

( جانگکوک )
واقعا نمیدونم باید چیکار کنم ... واقعا نمیدونم !!! من گیج شدم . اون میدونه که من نامزد دارم . اون میدونه که من نمیتونم .. اصلا اون من رو یادشه ؟؟ شاید بر اثاث یه حوس کوچولو این کارو کرد و شراب
خورده بود .

ولی در صورت .... من باید برم ؟

اون به من امید داد . اون تنها کسی بود که من منتظرش بودم ..
و الان دیدمش هر کاری میکردم نمیتونستم گذشته رو از یاد ببرم .
ولیییی!! باید برم ... باید ازش بپرسم که چرا ؟؟؟ من یع جواب میخوام !!!! میرم .

به قصد دیدن تهیونگ از روی صندلی رو به روی اینه که داشتم جلوش موهام رو شونه میزدم بلند شدم .

ولی ناگهان دستای مزاحمی رو دور کمرم حس کردم

.
_به چی انقد عمیق فکر میکنی شاهزاده ی خوشگلم

از پشت بهم چسبید و سرش رو روی شونم گزاشت .
نفس عمیق کشیدم .

این دستا هیچ شباهتی به دستایی که دیشب از بالا تا پایین بدنم حرکت میکردن نبود .

_هیچی! از توی اینه به چشمام نگاه کرد

.
و من ...... من از حس مسخره ایی که بهم میداد عاجز بودم . حالم ازش بهم میخورد .

کسی هست که بخواد منو از این مخمصه نجات بده . من دیگه نمیتونم تحمل کنم .

قلبم درد میکنه ... یکی بیاد منو راحت کنه . دوست دارم بمیرم . شاید حداقل اینجوری به آرامش برسم ....

قبلن با جین و یونگی حرف میزدم ولی حالا... ...............

وقتی دید که من بهش نگاه نمیکنم گره ی دستاشو محکم تر کرد و جلو تنشو بیشتر به پشتم فشار داد. ازش متنفرم ..

از این که نمیتونم در برابرش مقاومت کنم حالم بد میشه . اون میدونه من ازش خوشم نمیاد

ولی همیشه خودشو بهم تحمیل میکنه .

دستاشو گرفتم و از دورم جدا کردم . سمت کمد لباسا رفتم که سریع از اینجا دور شم وگرنه از خفگی تشنج میکنم .

در کمد رو باز کردم و یک دست لباس سبز روشن ورداشتم دکمه های لباسم رو به قصد پوشیدن لباس سبزم
رو باز کردم. سنگینی نگاهشو بدجور حس میکردم و این
مثل همیشه اذیتم میکرد .

با کاری که کرد نفسم برید .

اونم داشت دکمه های لباساشو باز میکرد

. _دا.....داری چیکار میکنی؟

در حالی که لباساش رو در میورد گفت : _

_میدونی جانگکوک . تو باید بعضی از چیزا رو قبول کنی.
ادامه داد .

_مثلا اینکه نامزدمی .

اینو گفت و اومد نزدیکم که من یع قدم عقب رفتم و به کمد چسبیدم .
اومد جلوتر و زیر چونمو گرفت .

_اینکه نیازای همسرشو بر آورده کنه .

خدای من دوباره نه . بخدا دیگه نمیتونم . دیگه تحمل ندارم
.
_و آلان واقعا بهت نیاز دارم . نزدیک بود گریم بگیره . سعی کردم قانعش کنم .

_ام ببین .. صب کن .... م...ما هنوز ..هنوز با هم ازدواج نکردیم ..

نمیشه .. نمیتونیم .. دستشو نوازش وار روی گونم کشید .
_میدونم عشقم .. ولی خب .... هممم دلیل نمیشه کار دیگه ایی انجام ندیم هومموم؟

_نه خواهش میکنم .من باید برم .
جین منتظرمه .

_اون میتونه صبر کنه

. _صبر کن .

ولی بدون اینکه به حرف من گوش بده منو به طرف کمد بر گردوند ولباسمو از پشت پایین کشید ......

————————————————————

دلم واسه کوکیم سوخت ....

خب
این پارت شرت ووته

۵۰ تا که رسید پارت بعدی رو میزارم
چون پارت بعدی رو هم آماده کردم و و خیلی هیجانیه

OUR EPIC LOVE Where stories live. Discover now