part 4

406 76 1
                                    

تهیونگ:
جذاب ، دلربا و هات .... غم تو چشاش دیوونه کننده بود ... تو ۲۵۶۰ سال زندگیم پسری به این جذابی ندیده بودم ... نمیدونم چقدر به جای خالیش زل زده بودم که جیمین با نیشخند ازم پرسید
- فک کنم بد جوری دلتو برده ، نه؟
+ واقعا جذاب بود این پسر
- احتمالا شوگا خودش اجازه بهش داده ولی نمیدونم چرا اینقدر خشن انجامش داده ؟ (با بغض) مگه شوگا چیکار کرده بود عوضی ؟؟؟!!!!
+ چرا خودش بایذ اجازه بده ؟
- اخه شوگا رو کوک کراشه اما کوک به بهانه ی گی نبودن همیشه ردش میکرد ولی  اینبار که قبول کرده بود با هم رابطه داشته باشن چرا اینطوری؟؟؟؟
.
.
.
دو روز بعد اون اتفاق برای دوست جیمین (شوگا) اون پسر بهوش اومد جالبیش اینجا بود پسره ی روانی داشت برای دیدن کسی که بلایی سرش اورده بود که هنوز بعد ۳ روز نمیتونه راه بره گریه میکرد و التماس میکرد که ببینتش اما جیمین با مخالفت تمام ازین گفت وگو جلوگیری میکرد من این مدت بیکار بودم و پیش جیمین زندگی میکردم و هر از گاهی هم بیرون میرفتم و توی پارک ها و مکان های تفریحی ی کره قدم میزدم  ... دو روزی بود که شوگا میخاست جونگکوک رو ببینه اما پسره ازش فرار میکرد طبق حرفای شوگا اون بدلیل خاصی از گی ها بدش میاد بخاطر همین این اتفاق افتاده و میخاد ببینتش چون اون هیچ تقصیری نداره ؛ اما این حرفا تو کَت جیمین نمیرفت ... تو این مدت با شوگا خیلی جور شده بودم اما اون هنوز بهم نگفته بود چرا میخاد جونگکوک رو ببینه ؛ و من هم که فضول و طبق چیزایی که شنیده بودم کوک تو مستیش هیچی یادش نمیاد و کلی دهن لق میشه پس یه نقشه خیلی ساده کشیدمو و اروم شماره ی جونگکوک رو از گوشی جیمین کش رفتم و به بهانه ی بیرون رفتن گفتم ک میزنم بیرونو و معلوم نیست کعی برگردم
... .. .
جونگکوک :
مجبور بودم دوباره شروع کنم به تایپ تحقیقم فقط یک هفته زمان مونده بود برام و من فقط قست خونآشام هارو تموم کرده بودم و گرگینه ها مونده بود هنوز خیلی تا اتمام پروژه مونده بود و من خسته بودم پس لب تاپ رو توی کولم گزاشتم سمت جایی که اثراتی از وجود خوناشام ها داشت راه افتادم یعنی بِلَک پارادایس*...
..... ... .. .
تهیونگ : طبق معمول قبل هر کاری واسه مطمین شدنم سر مزار مادرم رفتم ، کسی که تو هر کاری کمکم کرد و اون بود که همه چیزو درباره گروهمون یادم داد من 14 ساله بودم که مادرم تبدیل شد اون نمیدونست چه بلایی سرش اومده و از وسوسه عجیبش برای خوردن خون به پدرم که دستش زخم شده بود حمله کرد . اون افسردگی گرفت اما گروهی که اونو تبدیل کرده بودن مارو به گروهشون دعوت کردن من تو اون سن خیلی ازشون میترسیدم چون نه در سنی بودم که بهم دروغ بگن درباره خودشون و نه در سنی بودم که اون اطلاعاتو هضم کنم من تا 18 سالگی با هیچکس دوست نشدم چون میترسیدم از اینکه منو واقعیو بشناسن و تا 23سالگی با کسی جز جین اشنا نشدم من ادم اجتماعی نبودم حتی با همسنام توی گروه هم نمیگشتم تا اینکه بعد گردشی که هرشب با مادرم میرفتم جلوی راهمون رو گرفتن برای شما هم سواله که چه کسایی ؟ عاح عاره منم نمیدونم فقط میدونم از خوناشام های سیاه بودن مادرم اون شب کشته شد و من هم خون زیادی ازم رفت و وقتی که به هوش اومدم تنها چیزی که یادمه صدای ها و بوهایی بود که بیش از حالت عادی حس میکردم نمیخاستم باور کنم تبدیل شدم فقط فرار کردم از گروه خارج شدم و سمت خونه جین میدوئیدم و میدونم بعد نیم ساعت دوئیدن فقط بغل جین هق هق میکردم اونشب به بدترین شکل ممکن تو حافظم ثبت شد و هنوز هم تشنه ی انتقامم ... نمیدونم دوباره چطور صورتم از اشک پر شده بود این راه همیشه همین بلا رو سر من میاورد فقط میدونم که تا رسیدن به مزار مادرم از فکر بیرون نمی امدم اما بعد 38 سال دوباره به اینجا اومدم و بهترین بوی خون عمرم منو داشت وسوسه میکرد ... بوش اشنا بود اما نمیدونم کجا بوشو احساس کرده بودم بوی گرگینه هارو میداد بوی انسان هارو میداد وبوی خوناشام های سیاه و سفید قطعا اگه سنم کمتر بود نمیتونستم تشخیص بدم که بو ها از یکنفر ساطع میشه و اگر کسی جای من بود قطعا فکر میکرد یک جشن عروسی از بزرگان موجودات شب هست که همه توش حضور دارن از انسان های عادی گرفته تا خوناشام ها و گرگینه ها...
به دنبال بو رفتم اصلا دست خودم نبود احساس میکرد دارم حس های موجود در خونشو احساس میکنم یکدفعه و بدون هیچ اراده ی دندون های نیشم بیرون اومدن و به از پشت به گردنش حمله کردم و خونش رو مک زدم ...

......... ... .. .
وااای خداایااا خودم ذوق میکنم
ببخشید یکم دیر اپ کردم
و اینکه این ۷۹۰ کلمه بود و عاشقتونم

I always laugh...Where stories live. Discover now