part 9

273 53 2
                                    

تهیونگ :
من به خواب نیاز جسمی ندارم ولی واقعا برای روحم خواب لازم بود ... سر مزار مادرم بودن وقتی بیدار شدم ... به این فکر میکردم که چی شده ..‌ اره درسته هنوز اطرافم گنگ بود ... باز هم اون بو ... باز هم سر مزار مادرم و عطش بی نهایتم به خونِ .... خونِ جونگکوک عجیب غریب ... اره ، اون اینجا بود و این منو بیدار کرده

جونگکوک :
کرایه رو پرداخت کردم و در رو باز کردم تا برم خونه اما تلو تلو میزدم و سر گیجه داشتم که دستی از پهلو گرفتم ودر ماشین رو بست ... هیکل ظریف اما نیرومندی داشت ، بی جون تر از اونی بودم که نگاهی به صورتش بندازم و بفهمم کیه ... کلید رو از جیبم دراورد و منو برد توی خونه و بی درنگ منو به اتاق خوابم برد و کمکم کرد دراز بکشم ... انگار همه چیز رو دربارم میدونست ؛ گنگ بودم ، اما سوالات درحال گاز زدن مغذم بودن !!! این زن کیه ؟
-لازم نیست منو بشناسی
مطمینم چیزی به زبون نیوردم پس ... ؟!
-اره ، من میتونم ذهنتو بخونم
سعی کردم به صورتش نگاه کنم ، با چشم های خماری که خماریشونیش از بی جونیم نشأت می گرفت به چهره ی اون زن زل زدم ...
حدودا 25 - 26 ساله میزد ... موهایی تا روی باسنش و چشم هایی دقیقن به رنگ موهای خرمایی رنگش ؛ هم قد من بود تقریبا اما قطعا از من قوی تر بود ! شاید ورزشکار بود ! نمیدونم ... دیگه حوصله ی فکر کردن هم نداشتم ! قطعا کسی توانایی اینو نداره که توی یک روز بهش اینقدر شوک وارد بشه ...
-نه ، ولی تو قوی تر از این حرفایی
همونطور که سمت صندلی گوشه ی اتاقم رفت و روش نشست این حرفو زد . پاشو روی اون پاش انداخت و منتظر نگاه به من میکرد ! انگار میخواست بحثیو شروع کنم ...
- تو چی درباره ی من میدونی ؟
-خب ... شروع خوبی بود ؛ (به صندلی تکیه داد و ادامه داد) دقیقا سوالی بود که من میخواستم ! و جوابش رو بهت هم میگم اما سوال و جواب دیگه ای نداریم ! حرفی رو یکبار میزنم و کاری ندارم که حالت خوب نیست و فلان و گوز گوز بی خود بنابراین خوب گوش کن
-تو یک انسان عادی نیستی و اگه تا الانم راحت زندگی کردی بخاطر طلسم منه که تا هجده سالگی روته ؛ توی اون رگای ظریفت خون (با لحن تمسخر امیزش خیلی کوتاه ادامه داد ) اقا و خانم جئون نیست .
-تو هجده سال پیش یک حرومزاده متولد شده از خون زوجی با عشق مخفی بودی ! با وجود تو عشقشون اشکار شد و بین پدرانشون جنگ به وجود اومد و به همین دلیل این سلطنت این دو پدر که از قضا برادر هم بودن ضعیف شد و برادر کوچکتر سلطنتش رو قوی کرد و حالا تو تنها کسی هستی که میتونه تعادل رو برقرار کنه
اون دختر بلند شد و سمت من اومد و حلقه ای توی دستم گزاشت و ادامه داد :
-با کمک تهیونگ هفت خدا رو پیدا کن این حلقه رو کامل کن نفرینت رو بشکن تا تمام نیروت رو بدست بیاری ؛ تهیونگ باهوشه و میتونه کمک کنه قطعا دوستای خوبی میشید و همچنین ...
و صدای بستن در اتاق بود و منو تنهایی و با هجوم وحشتناک سوالات و حجم عظیمی از اطلاعاتی درباره ی زنگیم که نه شروعی داشتن و نه پایانی ؛ زندگی من داستانی بود که ابتدا و انتهاش رو خودم باید کشف میکردم ...

.......... ... .. .
بفرمایید ۵۵۰ کلمه
ببخشید من اصلا حالم خوب نیست اگه‌کوتاهه و دیر اپ کردم ببخشید

I always laugh...Where stories live. Discover now