- سلام
+ سلام .............. نمیخواین بشینین ؟
.......... ... .. .
همون سلام رو هم با هزار بدبختی گفتم ... اصلا نمیتونستم سرمو بلند کنم ... انگار اضطرابم رو به همه انتقال داده بودم ، چون سکوت بدی همه جا رو فرو گرفته بود ... جیمین سرش پایین بود و یونگی با انگشتاش بازی میکرد ... منو تهیونگ هم جفت هم نشسته بودیم ... تهیونگ هم ریلکس ولو شده بود روی مبل و با گوشیش بازی میکرد...انگار نه انگار خودش منو اورده اینجا و منم دارم خفه میشم از استرس ... همونطور که سرم پایین بوداروم با زانوم به زانوش کوبیدم که حواسش از بازی پرت شد و با چشمای علامت سوالی نگام کرد ...
هوم ؟
اروم زمزمه کرد و من همونطور که با چشمای مظلوم شده و نگران در حال گاز گرفتن لب پایینیم بود نگاهش کردم و با چشمام التماسش کردم که سکوتو بشکنه و یکم تشنج جمع رو کم کنه ... با صدایی که از گوشیش اومد دست از زل زدن به من برداشت و به گوشیش نگاه کرد که با صحنه
Game over
مواجه شد ... چشماشو بست ، نفس عمیقی کشید که فکر کنم واسه این بود که منو نزنه بکشه بخاطر اینکه کاری کردم بباززه .... هرچند که بعد یه نفس اروم و نسبتا عمیق روشو سمت جیمین کرد
- جیمین نمیخای اماده بشی ؟
+ ها ؟
- پاشو داریم میریم پیش نامجون
+ وات د فااااک تهیونگ ؟؟؟؟ چرا همیشه مث بز سرتو میندازی پایین میای و بعدم مث گااااااو میخوای منو از زندگیم بندازی ؟؟؟؟
- مطمینی ؟
+ از چی ؟
- از این که نمیخای بیای ؟
شوگا با بیخیالی تموم به بحث اون دونفر زل زده بود .... مثل بازی که تهش قابل پیش بینیه ... و من با تعجب به اون دونفر زل زده بودم ... و جیمین سرگردون بود از جوابی که میخواست بده ... مثل سوالی که قبلا جوابشو دادی اما الان هم تو دادن جواب درست تردید داری ...
+ هوووف ... چقدر میمونیم ؟
- بنظرت ؟
+ وات دفاک تهیووونگ .... اصلا با کی میخای بریم ؟ چرا باید بریم ؟
- اوپس ... یونگی فکر نمیکنی دوست پسرت باید همه چیز رو بدونه ؟
+ اون دوست پسر من نیییییست !
= جوابتو داد ... قطعا به دوست پسرم همه چیز رو میگم
- اوکی اوکی شما دوتا درست میگین ... برای 9 ماه ... برای گذشته جونگکوک میریم و چون معلوم نیست چه موجودی درونشه باید یک خوناشام که من باشم و یک ساحره که یونگی باشه .... و توهم که نخود هر اشی ... همه بریم که تو نمیمونی اینجا !
+ خب الان سرده اونجا یا گرم چی باید بیارم؟
همه خندمون گرفت ... جیمین رفت تا اماده بشه و یونگی هم که انگار از همه چیز خبر داشت ...
......... ... .. .
همه سوار ماشین شدیم کوله جیمین ، یونگی و مال خودم رو تو صندوق گزاشتم ... تهیونگ طبق معمول با گوشیش درحال بازی بود و صدایی که بار ها و بار ها میگفت Game over
جیمین با سرعت خارق العاده ای که دیگه لازم نداشت پنهونش کنه اومد که جلو پشینه و تمام سیستم پخش اهنگ رو داغون کنه که قبل اینکه برسه در ماشین باز و بسته شد .... و تهیونگی بود که با اخم درحال باخت های متوالی بود که اخرسر گوشیشو پرت کرد تو داشبوردو کمربندش رو بست و سرشو به کمربند تکیه داد و چشماشو بست ... جیمین هم با غرغر رفت عقب نشست تا حداقل راحت بخابه و مجبور به رانندگی نباشه ... اومدم سوارشم که دستی شونمو گرفت...
- من بخشیدمت ... تقصیر خودمم بوده ... من نباید تو مستیت اذیتت میکردم
+ میدونی ! تو زیادی خوبی ... ولی من ! واقعا لیاقت دوست خوبی مثل تو رو ندارم
- این حرفو نزن ... باشه؟ راستی نمیخاد خودتو ناراحت کنی ... من ... من ... من قبلا دوست پسر داشتم و کلا اونجوری که فکر میکنی نیست
+ اوه ... باشه ... در هر حال ببخشید
- هوم ... یه بغل برادرانه ؟
تو اغوشی رفتم که همدم همه ناراحتیام بود و مدتی ازش دور بودم ... زمان رو تو اغوش برادر بزرگم گم کردم...
= نامجون منو میکشه زودباشین ... باید برییییییم.
خندیدم و از آغوش هم دراومدیم ...
و حالا در راهی بودیم که اخر عاقبش مشخص بود اما هیچکس سعی در پیش بینی اون نداشت ... یا شاید کسی نمیخواس عاقبتش رو لو بده ؛ یکی مثل یونگی ... یا کسی مثل رُزا ... جایی که شاید من بتونم خودم رو پیدا کنم ...
......... ... .. .
ووت یادتون نره
![](https://img.wattpad.com/cover/224170707-288-k22499.jpg)
YOU ARE READING
I always laugh...
VampireI always laugh ... but I'm never happy نمیدونم چقدره سر پروژه ی خوناشام هام ولی میدونم تبدیل شدم و الان خودم یکی ازونام که میخاستم روزی بکشمشون ... یکی ازون عجیباشون و تو همین حالم عاشق شدم ... من خیلی تفاوت پیدا کردم