part 13

222 46 2
                                    

کوله رو پرت کردم رو چمن هایی که به دلیل خابیدنمون تو اون نقطه تقریبا له شده بودن...


- خب حالا بریم به اولین سوالم ... ماجرای امپراطوری سه برادر چیه ؟! و چرا تو هیچ کدوم ازین کتاب های کوفتی من نیست!


+ خب بزار تعریف کنم ... اگه تو این ماجرا رو میدونی قطعا از مایی چون این اطلاعات توسط رئسای امپراطوری ساحره ها طلسم شده و اگر از ما نباشی قطعا چیزی نباید میدونستی ...


تهیونگ :


به چشمایی زل زده بودم که همزمان متعجب ، ناراحت ، ترسیده و ... و ... سرشار حس های متفاوت بود ... و حالا من شاهزاده کیم یک خوناشام چند هزار ساله مجبور بودم به درخت تکیه بدم تا برای پاسخ دادن به سوالاتش به افق زل بزنم تا چشم های درشت و جذاب یک موجود عجیب اما کم سن باعث حواسپرتیم نشه ... جالبه ... واقعا جالبه


- ... خب ولی چه یه قطره از این دریا رو بدونی که کلش رو فرقی نداره ... وقتی که فقط 5 یا 6 سالم بود کنار برادرم که دوسال ازم بزرگتره دراز میکشیدم ومادرمون افسانه ای رو میگفت که سالها بعد فهمیدیم حقایق دنیای سیاهی هستن که ما درش فرو رفتیم ... صدای لطیف گوش نواز مادرم وقتی که این داستان رو میگفت هرگز از یادم نمیره ...


استارت فلش بک


... سالها پیش یک زن عاشق مردی شد،مردی خودپسند وقدرت مند ؛ سلطه گر و زورگو ؛ در کل ان مرد در سیاهی های دنیا فرو رفته بود اما ان زن عاشقانه میپرستیدش... زنی پاک و غرق در تمام پاکی های جهان... عشق ، عشق بود و کسی نمیتونست جلوش رو بگیره . هر روز تعداد زیادی برده برای کار کردن به عنوان خراج از طرف مردم برای این مرد فرستاده میشد ... از مردان قدرتمند گرفته تا زنان اشپز و کار بلد تا دختران و پسران جوانی که معلوم نبود برای چه کاری به اونجا فرستاده میشن... دختر پاک و زیبا بود و وقتی مرد خبیث اون رو دید زن رو به عنوان برده ی شخصی خودش قبول کرد همه میدونستن که در زیبای اون زن هیچ نقصی وجود نداره ... دو سال نگذشته بود که زن ، مرد رو عاشق خودش کرد ... زن باردار شد و سه پسر سه قلو به دنیا اورد ... زن سر زایمان سه پسر مرد ... مرد افسرده شد ، دیوانه شد ، به همه اسیب میزد ...


دِ اند اف فلش بک


سرم رو برگردوندم و به چشمای بزرگ شده وبه اخم ریزی که بین دو ابروش بود و نشونه از دقت زیادش بود نگاهی انداختم...چشم هاش منتظو ادامه ی داستان بودن ...

- جونگکوک مرد رفت پیش قوی ترین خدا ... خدای خدایان آمینو (Aminoo) *

............. ... .. .

*اسم آمینو خود در اوردیه ... فک کنم شما هم فهمیدین کلا خوشم نمیاد عادی باشن اسم و چیزای داستان ... کلا خود دراورین همه چیزام ... من متفاوتم ... .🤣🤣🤣🤣..400 کلمه کوتاه اما مفید ... دقیق اما ناقص ... و من به سادیسم داشتنم ایمان اورده ام منتظر بقیش باشین 🤣...تو خماری بمونین جیگر طلا ها😎

شد ۴۵۰ کلمه 😐 گاااد چقد حرف زدم
راستییییی
کامنت بدین ببینم هفت تا خدا دارم میتونین تو اسم گزاری کمک کنین و درباره بوکم نظر هم بدین من نمیدونم چطور مینویسم .... البته به جز قلم ناشیم ... نظراتونو بگید...😘

I always laugh...Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu