part 7

308 63 2
                                    

جونگکوک :
- نه نمیشه
خیلی رک و سریع گفتم.
جیمین بدون توجه به من که نشونه ی دلخوریش بود روبه تهیونگ خیلی خنثی جواب داد :
- کوچیک بود که مادر واقعی جونگکوک فوت شد و این دستبند تنها چیزی بود که به جونگکوک از طرف مادر و پدرش رسید ، من طبق چیزی که مادرش گفته بود اونو بهش دادم و گفتم که این ازش محافظت میکنه و هیچوقت نباید درش بیاره ...
+ البته من یادم نیست چطور به دستم رسیده اما دلیل اینکه این دستبند همیشه دستمه اینه که هروقت دستم نبوده برام مشکل ایجاد شده ... مثل اونروز که تو بهم حمله کردی و ... وقتی پونزده سالم بود به جنگل رفتم مثل همیشه ولی چون اون دستبند دستم نبود برام مشکلی پیش اومد هرچند من هیچی یادم نیست و تنها چیزی که یادمه اینه که تو بیمارستان بهوش اومدم و طبق حرفای پلیس یک حیوون بهم حمله کرده ولی طبق تحقیقاتم من ۳ سال پیش مثل امروز بدون دستبندم بودم و یک خونآشام بهم حمله کرد.
= و تنها دلیلشم اینه که اون دستبند میتونه رایحت رو عوض کنه
+ ولی ...
= (وسط حرفشون پریدم و گفتم) وایسین ببینم الان تو میگی که رایحه ی جونگکوک مثل یک انسان نیست در صورتی که چون این دستبند دستشه بوی خونشون اینقدر برای ما بد بوعه و تو داری میگی تهیونگ چند هزار ساله با بوی خون تو اونقدر تحریک شده که نتونسته جلوی خودشو بگیره و بهت حمله کرده ؟!
با ناراحتی و دلخوری از اینکه حرف تهیونگ رو بیشتر از من قبول دارن استین لباسمو زدم بالا و گفتم
+ چند تا نخ قدیممی چیکار میتونن بکنن ؟!  (با کلنجار و استرس با گره ی دستبند قدیمیم داشتم ور میرفتم تا این نخای قرمزو زرد و کهربایی رو از هم جدا کنم و دستبندورو باز کنم) بیا دارم بازش میکنم تا باور کنین ... من یه ادم معمولیم
دستبندو روی میز پرت کردم که خودمم ناگهان پرت شدم و محکم از پشت به دیوار کوبیده شدم و تنها چیزی که دیدم چشمای قرمز و نگاه های هوسناک جیمین بود و نگاه های خنثی ی تهیونگ از پشت سرش ... ترسیده بودم و از استرس حرکاتو کند تر میدیدم  از ترس میلرزیدم و نمیتونستم جیمین رو به اون شکل باور کنم که احساس کردم سرشو اروم به سمت گردنم میبره که با ساق دستم با بیشترین سرعت سعی کردم بزنمش کنار اما انگار توانایی حرکات سریع رو نداشتم و لحظه ای بعد پس از کنار زدن جیمین با لرز دست و پام افتادم زمین که تهیونگ خیلی سریع سمت جیمین رفت و با سرعتی که انگار محو میشد از روی میز یه لیوان اورد و سمتم اومد و گفت لطفا بزار از خونت بهش بدم وگرن میمیره بااینکه از ترس صورتم خیس بود اما دست لرزونمو سمتش گرفتم اروم دندوناشو تو دستم فرو کرد و دستمو روی لیوان گرفت تا خونم توش بچکه  زبونشو رو مچ دستم کشیدو دوباره با سرعت زیادش سمت جیمین رفتو و خونمو بهش داد تا بخورش افتادم و دنیا سیاه شد و دیگه متوجه ی اطرافم نشدم
تهیونگ :
با آرامش خون جونگکوک رو به جیمین میدادم دقیقا چیزی که می خواستم اتفاق افتاد ، میخاستم بفهمن ک جونگکوک چیه و چه توانایی داره و اینکه بفهمن چقدر قدرت منده و فقط با خون خودش میشه درمان شد اینا چیزایی بودن که هممون  فهمیده بودیم ، جیمین کم کم بهوش اومد و بلند شد و سرش و چشماشو رو ماساژ میداد تا هوشیاریشو بدست بیاره اما قطعا مثل من نمیتونست سریع درمان بشه اون خیلی جوون تر از من بود و البته ضعیف تر کمکش کردم بلند شه سرش گیج میرفت و تلو تلو میخورد زیر بازوشو گرفتم و نشوندمش رو صندلی ضعیف و خسته شده بود باید میبردمش شکار ، نیم نگاه خسته ای بهم کرد وگفت
- کوکو کوچولوی من چقد قوی شده
و لبخند کم جونی زد و سرش رو گذاشت رو میز بار اما صدای هق هقی که پشت سرم میومد دوباره تمام ارامش جاشو به استرس و وحشت داد . نگاهی به پشت سرم کردم که دیدم شوگا بالا سر جسم کم جون جونگکوکی که از دماغش خون میومد و تشنج کرده بود هق هق میزنه سمت کوک رفتم تا ببینم میتونم از درسای پزشکیم استفاده کنم یا نه که طبق دروس پزشکی باید فرد تشنج کرده رو به پهلو بخوابونم پس دستمو سمت بازوش بردم تا به پهلو بخوابونمش اما هنوز دستم بازوشو لمس نکرده بود که نیم خیز شد و مشتشو تو صورتم کوبوند و خودشو با سرعت بالایی به دیوار پشت سرش رسوند و هوا رو یکدفعه به ریه هاش کشید و با صورت شک زده شروه کرد به هق هق خواستم سمتش برم و ارومش کنم که روشو برگردوند و التماس میکرد تا بهش اسیب نرسونم ، خون دماغ شده بود و از گریه زیاد و شدیدش نفسش بریده شده بودو سرفه میکرد نمیدونستم چیکار کنم واین حس دوگانگی رفتن و موندن داشت دیوونم میکرد پس با صدای لرزون همراه با اشک مزاحمی که میخواست رو گونم سر بخوره دستامو به معنای تسلیم بودن بالا بردم و پرسیدم :
+ من اذیتت نمیکنم ما دوستیم و من بهت اسیب نمیرسونم پس تو بگو برای اروم کردنت چیکارکنم کوک ؟
هنوز داشت هق هق میکرد و با لکنت و لرز بدون اینکه نگام کنه با اون لحن دلبر و غمگینش گفت :
- ف...فق...فقط بُـ... بُـ ...برو         تُـ .. تو و جیـ ... جیمن..دو .. دوتا... هَـ هَیو... هیولایین
و دوباره شروع کرد به هق هق
بلند شدم وعقب عقب رفتم احساس میکردم با اون حرفا از زبون دوست تازم زیر کفشش خورد شدم و سمت جیمینی رفتم که رو میز از ضعف خابیده بود ، بلندش کردم ونیم نگاهی به صورت وحشتزده و خیس کوکی کردم که وحشت زده بغل شوگا جمع شده بود . پس نیم نگاهی به شوگا کردم و لب زدم :
مراقبش باش
و از سمت پنجره به سمت خونه ی جیمین دوییدمو محو شدم...
جیمین رو توی تختش گزاشتم و از یخچال مخفی اتاش کمی خون تو دهنش ریختمو و زمانی که از هوشیاریش مطمین شدم بدون اینکه به جیمین بگم چه مرگمه با سرعت خودمو به مزار مادرم رسوندمو همونطور که به سنگ قبرش زل زده بودم از ضعف روحی و جسمی که نمیدونم از چی بود و یا میخاستم خودمو به ندونستن بزنم چهار دستو پا روی سنگ قبر افتادم و شروع کردم به هق هق زدن

....... ... .. .
خب خب اینم یه پارت ۱۰۰۰ کلمه ای تقدیمتون

I always laugh...Onde histórias criam vida. Descubra agora