part(1)

9.9K 775 12
                                        

برای بار سوم توی پنج دیقه گذشته نفس عمیقی کشید و سعی کرد با انجام دادن این کار جلوی خمیازه های پی در پیشو بگیره....هر طور که شده بود باید از این امتحان هم سر بلند ب خونه برمیگشت تا بتونه سی وونی که به نفر اول میدن رو بدست بیاره....گرچه زیاد دردی از زندگیشون رو دوا نمیکرد...ولی بالاخره همین سی وون باعث لبخند خسته روی لبان زیبای خواهرش میشد و این موضوع براش اهمیت به سزایی داشت و قطعا همین موضوع هم باعث میشد تا این موقع شب بیدار بمونه و بزور از خستگیش جلوگیری کنه و تمام تمرکزشو روی متن کتاب زیست بزاره...نفس عمیق چهارم هم سر داد تا اینکه صدای چرخش کلید توی در که خبر از اومدن خواهرش میداد باعث تغییر مسیر نگاهش شد....لبخندی زد و با اشتیاق به در خیره شد
_: نونا بالاخره برگشتی...!
لبخند کم جونی مهمون لباش شد و همونطور ک در خونه رو میبست گفت:
به به دکتر آینده خوشحالم از دیدنتون جناب...دلم هم براتون تنگ شده بود ...
خیلی سعی کرد با این لحن صحبت کردن خستگی توی صداش و مخفی کنه ولی صورت و چشماش به خوبی به این موضوع اشاره داشت که امروز هم روز سخت و پرکاری مثل بقیه روزا داشته و خب فهمیدنش برای بکی که خیلی تیز بود و به سرعت متوجه حال و هوای آدما میشد کار آنچنان سختی نبود....چند ثانیه به چشمای آبی خواهرش خیره شد و بعد با لبخند مهربونی گفت:
من دیگه بچه نیستم نونا دارم دیپلم میگیرم ولی تو هنوز مثل بچه ها باهام حرف میزنی....فکر میکنی نمیفهمم چقدر این روزا سخت کار میکنی و شیفت کاریتو بردی بالاتر ...برای چی؟!...من که بهت گفتم دیپلممو که گرفتم یه شغل خوب پیدا میکنم و تو هم نیازی نیست اینقدر خودتو اذیت کنی...
چاشنی غم رو به لبخندش اضافه کرد و سرشو پایین انداخت
_ :بعد برمیگردی بهم میگی توی کارت دخالت نکنم...
جین هو نگاه غمگینشو به برادر کوچولوش داد
+:بک...اصلا نیازی نیست ب فکر من باشی....من شغلمو دوست دارم همکارامو دوست دارم...و اینکه شیفتمو عوض کردم هیچ ربطی ب این نداره ک میخوام پول بیشتر دربیارم....من گفتم شاید بخاطر امتحانات و آزمونی که در پیش داری بخوای که بیشتر درس بخونی و من باید تنهات بزارم...کار بدی کردم؟!
بک نگاه خستشو به جین هو داد و بی ربط به حرفای جین هو
_:حضورت آرومم میکنه
جین هو لبخند تلخی زد و به سرعت برادر کوچولوش رو توی بغل گرفت؛عطر کاکائوی موهاش رو به مشام کشید دست نوازش گرشو روی کمرش حرکت داد....اما بک تنها تصمیم به بی حرکت موندن گرفت و منتظر حرکت بعدیه جین هو شد...
جین هو ازش فاصله گرفت
+:بک؟....ی خبر خوب دارم برات.....
سکوت!
+:ده درصد ب حقوقم اضافه شده داداش کوچولو....حالا دیگه فکر کنم بتونیم خونه رو بزرگتر کنیم...نظرت چیه؟!
بک به چشمای فرد روبه روش خیره شد...برق اشتیاق توشون موج میزد...نفس عمیقی کشید و
_:لازم نیست نونا...همین خونه خیلی هم عالیه ما خرجای بزرگتر و مهمتری داریم...
جین هو که از شنیدن این جمله از دهن بکهیون مطمعن بود گفت:من فکر کردم این موضوع میتونه خوشحالت کنه
بک نیشخند کوچیکی زد
_:کفشاتو نگا کردی نونا؟!...کیفی ک هر روز روی دوشت میندازی و مسیر خونه تا محل کارتو طی میکنی...اون چی بهش نگا کردی؟...چرا دنبال خرجای بزرگتر باشیم وقتی ک هر روز با کفشای کهنه سرکاری که معلوم نیست چیه میری....
جین هو که از حرف بک فهمید میخواد دوباره بحث کارشو پیش بکشه بدون توجهی بهش از بک دور شد
+:تا درستو تموم کنی شام و آماده میکنم....
بک از اینکه باز نتونسته بود از زیر زبون جین هو درباره شغلش حرف بکشه کلافه بود...خودکاری که توی دستش بود رو فشرد و باخودش گفت(بالاخره که میفهمم کارت چیه نونای من....آخه این چه کاریه که اینقدر خسته و ناتوانت کرده...)
****
با گذشت دو ساعت از اومدن جین هو شامشون رو توی سکوت تموم کردنو بعد از جمع کردن سفره توسط بک و شستن ضرفا توسط جین هو....به سمت کتابش رفت و پارت های آخر کتابش رو با دقت تمام به مغزش سپرد و با گفتن تیکه کلام هرشبش(این دفعه هم تهش موفقیته) به سمت حمام برای زدن مسواک و بعد خواب رفت....جین هو هم با دیدن تموم شدن درس بک بساط خواب رو آماده کرد و بدن کوفتش رو به آغوش رختخواب سپرد....
****
صبح روز بعد مثل همیشه با آلارم ساعت جین هو که قبل از رفتنش به سرکار براش کوک کرده بود چشم باز کرد و به جای خالی جین هو خیره شد....اینکه خودش با آرامش یک ساعت قبل از مدرسه از خواب بیدار میشد و با خیال راحت صبحونه میخورد....دربرابر نوناش که با استرس زیاد برای نرسیدن ب موقع ب محل کارش ساعت شیش پامیشد اصلا قابل مقایسه نبود و باعث عصبانیت و کلافگی بک از زندگیش میشد......
****
لقمه آخر نوتلا رو هم به لطف دندونای تیزش ب آغوش معدش سپرد و لیوان آب رو سرکشید....عقربه های ساعت...هشت ونیم رو نشون میدادن و این یعنی اینکه مثل همیشه باید غرغرای لو و بعد هم مدیر و معلماش رو تحمل میکرد....از روی سفره بلند شد و چند بار نگاهش بین سفره پهن و ساعت به گردش دراومد....اشکالی نداشت که این سفره همینطور پهن میموند نه؟!...بالاخره اون زودتر از خواهرش به خونه برمیگشت و میتونست جمعشون کنه...نگاه دیگه ای به سفره و نوتلای روش انداخت(بعد از امتحان منتظرم باش خوشمزه من...میخوام تهتو دربیارم...اخه خیلی خوشمزه ای و منم همونطور که میدونی آدمی نیستم که بتونم جلوی شکم همیشه گرسنمو بگیرم....فکر میکنم تو این مدت طولانی زندگی با من متوجه این موضوع شده باشی)بوسی برای نوتلاش فرستاد و همونطور که دستش و روی شکمش فشار میداد تا از دل دردی که ناشی از خوردن بیش از حد نوتلاست جلوگیری کنه به سمت اتاق کوچیکش رفت....بعد از پوشیدن فرم مدرسه....کتاب زیست رو دستش گرفت و بی توجه به زنگ گوشیش که خبر از رسیدن لوهان میداد از خونه خارج شد....ایندفعه بر خلاف دفعه های پیش با چند ثانیه چشم چشم کردن تونست ماشین لوهان رو پیدا کنه و دلیلش هم شلوغی کوچه بود....با لبخندی که همیشه موقع دیدن رفیق جذابش روی لباش جا خوش میکرد به سمت ماشینش حرکت کرد....و بعد از رسیدن؛زیر نگاه عصبانی لو که مطمعن بود برای دیر کردنشه سوار ماشین شد
_:سلام جذاب
هوفی سر داد که کاملا عصبانیتش رو بروز میداد
+:بک...ایندفعه حتی پنج دیقه دیر تر از همیشه اومدی....میشه بدونم توی اون خونه چی کار میکنی...نکنه کسی هست که بهت حال میده.....
بک با جمله لوهان قهقه ای زد و همونطور که کمربندشو میبست
_:چی باعث شده فکر کنی که کسی به جز تو میتونه بهم حال بده؟
لو اول نگاه خیرشو به بکهیون دوخت ولی وقتی که متوجه شد اصلا نمیتونه دربرابر حضور رفیقش جدی باشه خندید و همونطور که میون خندش سرشو تکون میداد ماشینو روشن کرد
+:عاشقتم که نمیتونم جلوت عصبانیتمو حفظ کنم
بک هم خندید
_:اینه قدرت وجود بیون بکهیون
+:و چی باعث شد این قدرت نصیبت بشه؟
_:وجود لوهان
لوهان لبخندی از رضایت زد و همونطور که دستشو به پشتی صندلی بک تکیه داده بود و پشت سرش رو نگاه میکرد و سعی میکرد از کوچه تنگ خارج شه
+:از نونا چه خبر؟!
بک لبخندش و خورد و جدی شد
_:بیست و چهار ساعته کار میکنه....شیفتشو هم زیاد کرده....هرچقدرم میخوام که از زیر زبونش بکشم بیرون که چی کار میکنه بحثو عوض میکنه..
لو وارد جاده اصلی شد با اخمی که جدیتشو میرسوند
+:این نونای ماهم کم کم داره میترسونم بک....چرا یه بار تعقیبش نکنیم؟!
بک هوفی کشید
_:نمیدونم چی کار کنم...دیگه خسته شدم ازش...... وقتی با اون نگاه خستش برمیگرده خونه و بدون هیچ توجهی به من که نگرانشم جوری رفتار میکنه که انگار تمام روز درحال کیف کردن توی خونه سلطنتی بوده واقعا میخوام خودمو خفه کنم.....جوری وانمود میکنه که انگار داریم توی بهترین امکانات زندگی میکنیم....
به لوهان که نگاه جدیش به جاده بود ولی تمام حواسش سمت رفیقش؛نگاه کرد و برای گفتن جملش که مطمعنا باعث عصبانیتش میشد نفس عمیق کشید
_:لو دیشب یه تصمیمی گرفتم می....
نذاشت حرفشو تموم کنه و پرید وسط حرفش
+:بس کن بک بس کن...دوباره از اون حرفای مزخرف نزن نمیخام بشنوم.... تو فقط یه دانش آموز سال آخریی نمیتونی که هم مدرسه بری و برای امتحانات بخونی هم سرکار بری....
نگاه عصبانیشو به بک داد:من هستم بک...بهترین رفیقت هست...نمیزارم آب توی اون دل کوچیکت تکون بخوره....تا وقتی که من هستم نمیخاد فکرت سمت کار پیدا کردن و کار کردن بره...وقتی که مردم اونوقت هر کاری دوس داشتی بکن
و بعد نگاهشو به جاده دوخت...
نفس عمیقی کشید و هیچی نگفت میدونست اگر بیشتر پیش بره ممکنه تهش به یه دعوای شدید ختم شه...گرچه که لو و بک بیشترین مدت زمان حرف نزدنشون باهم و به اصطلاح قهر بودنشون دوساعت بود و بیشتر نمیشد ولی اون حرفایی که موقع عصبانیت از دهنش درمیومد و اون حرفایی که میشنید دلشو میشکست...
نگاه خیرشو از لو گرفت و به روبه رو خیره شد و برای عوض کردن جو تحمل نکردنی که بینشون بود لبخند زد
_:هوس یه کار استرسی کردم لو....میدونی چقدر از آخرین کار استرسیمون میگذره؟
برخلاف انتظارش لو لبخند بزرگی زد
+:من بیشتر بک نظرت چیه فردا بریم نونا رو تعقیب کنیم؟بنظرم قراره سر از چیزای جالب دربیاریم...تو اینطور فکر نمیکنی؟
بک چند لحظه سکوت رو ترجیح داد ولی بعد
_:من پایم لو...فکر کنم بتونم تا فردا برای جلوگیری از حس بدم نسبت به این کار تلاش کنم....
لو طبق عادت همیشگیش نیشگونی از رون پای بک گرفت و به همراه لبخند دلنشینی
+:کارت درسته جذاب من
****
خودکار رو با مهارت بین انگشتاش چرخوند و به سوال آخر هم با اعتماد به نفس اینکه درسته جواب داد و با لبخند مغرورانه در خودکار رو بست و به لویی که پنج دیقه ای بود امتحانش تموم شده بود و منتظر به بک نگاه میکرد؛نگاهی انداخت....برگه رو به دست مراقب بالای سرش داد و به لو نزدیک شد
+:فکر کنم آسون ترین امتحانی بود که تا حالا دادم... یه لحظه به عقل طراح امتحان شک کردم...مگه میشه آدم اینقدر آسون سوال طرح کنه اونم برای چه درسی؟؟زیست
_:یجوری حرف نزن که انگار ناراحتی از این موضوع...من که اصلا حوصله فکر کردن بیشتر برای سوالاش رو نداشتم
لو دستشو دور گردن بک حلقه کرد و با لبخند شیطونی گفت:حالا که دارم فکر میکنم میبینم که منم اصلا حوصله فکر کردن نداشتم....من به مغزم نیاز دارم برای انجام کارای بهتر....
بک خندید
_:مثلا چطور کاری؟
+:مثلا یه سکس خشن با جذاب ترین و زرنگ ترین فرد مدرسه
بک قهقه ای سر داد
_:مثلا بیون بکهیون
لو هم خندید
+:کاملا درسته....
بک سرشو با قیافه متفکری تکون داد
_:پس بریم یه رستوران توپ به دعوت پسر جذاب مدرسه تا واسه کارای بعدش انرژی داشته باشیم....
+:با تمام قسمتای حرفت موافق بودم به غیر از اونجا که گفتی میخای حساب کنی....مثل همیشه به رستوران همیشگیمون میریم و من هم حساب میکنم....
بک اخمی کرد
_:اینطوری که باهام حرف میزنی احساس میکنم بدبخت ترین آدم دنیام که حتی نمیتونه به یه رستوران بره و پول غذاش حساب کنه.....
لو به اخم کیوتش لبخند زد
+:حرف نباشه جناب بیون....
حالا که بعد از گذشت چند دیقه پیش ماشینش ایستاده بود در و برای بک باز کرد
+:بفرمایید......
****
به منوی غذا نگاه کرد و نودل ساده ای سفارش داد....صبح زیاد نوتلا خورده بود و الان حس حالت تهوع امونش و بریده بود....بازهم مثل همیشه تحملشو موقع دیدن نوتلا از دست داده بود و فقط مقدار کمی توی شیشه باقی گذاشته بود.....
لو با اخم بهش خیره شد
+:چرا نودل....من اوردمت اینجا که نودل سفارش بدی؟
مثل همیشه با اخم و نگرانی به پسر روبه روش خیره شده بود و برای عوض کردن نظرش برای سفارش غذا مشغول غر زدن بهش شد
_:لو بازم صبح توی خوشگذرونی با اون موجود خوشمزه زیاده روی کردم....از همون صبح هم شیرینیش دلمو زده زیادم گشنم نیس....
با توضیحی که داد بیخیال عوض کردن نظرش شد چون که خوب رفیق چندین و چند سالشو میشناخت و توی این موضوع اطمینان کامل داشت....یه موجود کیوت که با دیدن نوتلا به معنای واقعی تمرکز و تحملش رو از دست میده و در هر شرایطی با لبخند مشغول خوردنش میشه و از مزش لذت میبره....خیلی خوب چند سال پیش رو به یاد می اورد که برای تولد سیزده سالگی بک با یه پلاستیک بزرگ از نوتلا پیشش رفته بود و بکی که با دیدن اون همه نوتلا از خوشحالی بالا و پایین میپرید....ولی برخلاف بک..لو اصلا علاقه ای به طعم نوتلا نداشت و همین باعث میشد که نتونه احساسات بک نسبت به نوتلا رو درک بکنه.....
نگاهشو از بک گرفت و به منو خیره شد حالا که رفیقش نودل سفارش داده بود اینکه غذایی به غیر از نودل سفارش بده احمقانه بنظر میرسید البته شاید برای کسی که طبق غذای بک غذای خودش رو سفارش میداد.....
بعد از خوردن غذا و طبق معمول حساب کردنش توسط لوهان سوار ماشین شدن و به خاسته بک به خونشون رفتن....حدود نیم ساعتی استراحت کردن و بعد هم بزور بک دو ساعتی درس خوندن و برای امتحان پسفرداشون آماده شدن....
+:نونا صبحا ساعت چند از خونه میره بیرون؟
_:ساعت شیش بلند میشه تا قبل از ساعت هفت از خونه میزنه بیرون ...دقیق نمیدونم
+:میخوای امشب بمونم بعد به نونا میگیم که وقتی که میخاد بره مارو هم بیدار کنه که درس بخونیم که وقتی رفت ماهم سریع بریم دنبالش؟
بک همونطور که کانالای تلویزیون رو جابه جا میکرد شونه ای بالا انداخت
_:اوکی
به تلویزیون خیره شد و به برنامه فردا صبحشون فکر کرد و بعد لبخندی روی لباش نشست
+:ایول ایول....حالا که دارم فکر میکنم میبینم که منم دلم هوس یه کار استرسی کرده بود..
بک با لبخند سری تکون داد
_:احساسات من واگیر داره جناب لو
لو پوزخندی زد و بعد از نیشگون گرفتن از پای بک و طبق معمول صدای اعتراض بک به سمت آشپزخونه رفت و در یخچال و باز کرد و بعد از چشم چرخوندن سریع
+:توی یخچالتون یه چیز بدرد بخور برا خوردن پیدا نمیشع بک؟...بستنی ندارین؟
بک همونطور که کانال مورد نظرشو پیدا کرده بود و به فیلم درحال پخش خیره شده بود
_:تو فریزر هست......
****
با تمرکز روی بازیی که درحال انجامش بود اخمی روی پیشونیش جا خشک کرده بود ولی هرازگاهی بعد از بردن توی هر مرحله با خوشحالی به بازوی بک ضربه میزد اما طولی نمیکشید که دوباره توی خودش جمع شه و دوباره اخمش و به پیشونیش برگردونه....
از اونطرف بک که حوصلش از بیکاری سر رفته بود با ضربه هایی که از جانب لو بهش خورده میشد هوفی میکشید و سعی میکرد با کانال های تلویزیون خودشو سرگرم کنه....
این روال تا ده دیقه بعد هم ادامه داشت تا اینکه صدای باز و بسته شدن در باعث نگاه خیرشون روی جین هو شد....جین هویی که حتی از روزای گذشته هم خسته تر بنظر میرسید ولی با لبخند به بک و لو خیره شد ×:لوهان....سلااام...خوشحالم از دیدنت
لو با عجله و لبخند روی لبش بلند شد و تعظیم کوتاهی کردو گفت
+:سلام نونا زودتر از اینا منتظرت بودم...چرا اینقدر دیر میای خونه؟!...جین هو نگاهی به بک که با نگرانی بهش خیره شده بود انداخت
×:کاره دیگع نمیشه زودتر از تایم به خونه برگشت....
لو سری تکون داد
+:ولی بنظرم با این کار داری به خودت عذاب میدی....شغلتو عوض کن نونا....من بابام میتونه یه کار خوب برات پیدا کنه
جین هو همونطور که به سمت اتاق میرفت و به لو نگاه میکرد
×:من به بک هم گفتم لو....من شغلمو دوست دارم
و به اتاقش رفت ولی لو همونطور که به مسیر رفتنش خیره شده بود زیر لب جوری که فقط بک شنید
+:ولی چشات اینو نمیگه نونا
بک پوزخندی زد
_:تلاشت تحسین برانگیز بود...ولی مثل همیشه...بازم سکوت بود از طرف نونا
لو به بک نگاه کرد
+:هم من و هم تو نونا رو میشناسیم....اگه چیزی رو نخواد بگه باهیچ کاری نمیتونی از زیر زبونش بیرون بکشی....
****
صبح روزی که روز مهمی برای بک و لو و یا حتی برای جین هو بود با صدای آلارم جین هو که به خواسته بک و لو ولومشو بالا برده بود بیدار شدن و موقع صبحانه استرس بود که مهمون چشمای هردوشون شده بود و جین هو به وضوح متوجه این استرس بود ولی جلوی خودش و گرفت تا چیزی بهشون نگه شاید این استرس برای همون امتحانای پایان سالشون بود....
آماده جلوی آینه ایستاد و همونطور که موهاش رو پشت گوشش میزد
×:بچه ها من دارم میرم نمیخواین چیزی براتون بگیرم؟
بک دهن باز کرد که مخالفت کنه ولی لو با لبخند دستپاچه ای گفت
+ :نه نه ما چیزی لازم نداریم...مواظب خودت باش نونا
جین هو به استرس واضح لو لبخندی زد و از در خونه بیرون رفت
لو سریع به سمت بک برگشت
+:بدو بکککک الان میرههه
بک همونطور که داشت شلوارشو میپوشید خندید
_:چرا اینقدر عجله داری....نونا پیاده میره تا ایستگاه اتوبوس بهش میرسیم...
لو تند تند سرشو تکون داد و چند دیقه بعد بود که هردوشون توی ماشین نشسته بودن و اتوبوسی رو تعقیب میکردن که جین هو سوارش بود....همه چیز خیلی عادی پیش میرفت تا اینکه اتوبوس توی منطقه بالا شهر متوقف شد....بک با ناباوری به سمت لو برگشت
_:بهم گفته بود محل کارش نزدیک خونست....و این یعنی این که محل کارشم پایین شهره.....داره کجا میره؟
لو هم که متوجه شده بود یه چیزی این وسط سرجاش نیست به بک نگا کرد
+:عجول نباش
نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکار منفی رو به ذهنش را نده و روی حرف لو تمرکز کنه(آروم باش...هنوز هیچی نمیدونی بک) این جمله توی مغزش اکو شد و با نگاه استرسی یا شایدم عصبانی به جین هو خیره شد....جین هویی که حالا کمی جلوتر ازشون دم در خونه ویلایی منتظر باز شدن در بود.... خونه ای که بک فقط و فقط توی فیلم ها دیده بود و مطمعن بود قیمتش اینقدری زیاد هست که بتونه با اون پول زندگیشو صد و هشتاد یا شاید سیصد و شصت درجه تغییر بده....با بازشدن در و داخل شدن جین هو نگاهش و به لو داد
_:لوهان!!...
نگاه نگران لو به چشمای بک گره خورد ...
+:جا...جانم
_:این یعنی چی لو
لو که کلافه بنظر میرسید دستی توی موهاش کرد
+:شاید اشتباه فکر کنیم ها؟
و به سرعت گوشیشو از توی جیبش بیرون کشید و شماره جین هو رو گرفت
×:الو لو؟اتفاقی افتاده؟؟
صدای جین هو توی گوشش پیچید...لو با نفس عمیق به خودش مسلط شد تا حرفشو بزنه
+:نونا....امممم...خب...نوتلا تموم شده...بعد بک گفت که بهت بگم اگه هنوز توی راهی براش بخری
جین هو که یذره مشکوک بنظر میرسید
×:الان که...رسیدم محل کارم ولی موقع برگشت سعی میکنم بگیرم
لو با شنیدن جمله ای که از دهن جین هو خارج شد نتونست جلوی تعجب و نگرانیشو بگیره و دهنش کمی باز و بسته شد واقعا نمیدونست توی اون اوضاع باید چی بگه که بیشتر از این به همه چیز گند نزنه
به بک ک انگار موضوع رو فهمیده بود نگاهی کرد +:باشه...مواظب خودت باش....
×:باشه‌....تو هم مواظب خودت و بک باش
لو لبخند کم جونی زد و بعد از خدافظی تماسو قطع کرد و نگاه ناباورشو به بک انداخت
+:باورم نمیشه بک...فقط میتونم بگم شاید داره برای گرفتن پول بیشتر توی همچین خونه ای کار میکنه
بک اخمی کرد... این همه دروغایی که از نوناش شنیده بود واقعا قابل درک یا حتی بخشش نبود....
_:توی خونه چی کارمیکنه؟
+:بک همه چیز اوکیه....هیچ اتفاقی نیوفتاده
بک صداشو بالا برد
_:لو....اون توی اون خونه چی کارمیکنه؟؟؟
لو اخمی کرد و سعی کرد جملشو به زبون بیاره
+:کارای شخصی صاحب خونه رو انجام میده
نمیخواست جوری بیان کنه که بک عصبانیتش بیشتر بشه و خودشو بخاطر تو خونه موندن و سرکار نرفتن سرزنش کنه ولی خب بک بچه نبود و کاملا متوجه منظور لو شده بود
_:خدمتکارشه؟
لو هوفی کشید و فقط تونست سرشو تکون بده و ماشین و به حرکت دربیاره....

I'm ready For Fucking You~🔥(completed)Where stories live. Discover now