بعد از خدافظی طولانی با لوهان و خونوادش سوار ماشین شد...بعد از اون حرفایی که با جین هو زده بود و خودشو خالی کرده بود حالا دیگه احساس سبکی میکرد...همه چی و به نوناش گفته بود...تمام اون اشکایی که براش ریخته بود و حتی یه ذره هم روی بهتر شدن حالش تاثیر نداشت ولی الان قطعا مطمعن بود که نوناش حرفاشو شنیده و الان دیگه میتونست بگه کم کم داره به مرگ نوناش عادت میکنه....
_:خسته ای؟
با سوالی که چان ازش پرسید نگاهشو از بیرون گرفت و بهش داد
+:نه
_:میخوای بریم بچرخیم...بریم رستوران چینی... از همونا که دوست داری
بک لبخندی زد
+:چرا نریم خونه
چان شونه ای بالا انداخت
_:گفتم شاید دلت بخواد تفریح کنی...بالاخره خیلی وقته بیرون نرفتی
بک نگاهشو به بیرون داد
+:میشه بریم خونه؟
چان چند ثانیه نگاهش کرد
_:چرا نشه آخه شاهزاده کوچولو...من بخاطر خودت گفتم...گفتم شاید دلت بخواد بریم بچرخیم
و بعد نگاهش و به رو به رو داد...
چانیول توی این روز ها خیلی بخاطرش اذیت شده بود..چه شب ها که بخاطر مراقبت از بک تا صبح نخوابیده بود...روزایی که برای بک به شرکت نرفته بود در حالی که میدید چقدر از شرکت باهاش تماس میگرفتن برای کارا و قرارداد هایی که نیاز به حضور رئیس شرکت یعنی چان بود ولی چانیول میگفت نمیتونه بیاد...نگاه های نگرانش...و اون واقعا شرمنده بود
****
ماشین و دم در خونه پارک کرد و به بک که با تعجب نگاش میکرد خیره شد
+:چرا نمیریم داخل؟
_:باید برم شرکت بک...کار مهم دارم...حالت بهتره دیگه؟...میخای باهام بیای؟
چاشنی شرمندگی به نگاهش اضافه شد
+:من خوبم...تو این همه مدت بخاطر من نرفتی شرکت و من....معذرت میخام
چان لبخند آرومی بهش زد
_:دیگه از این حرفا نزن...میخای به لوهان زنگ بزنم بیاد پیشت؟...بدجور دوست داره این لحظات و پیشت باشه
بک لبخند تلخی زد
+:تو از کجا میدونی
_:از اصراراش که باهاش بری خونشون
بک آروم سری تکون داد و نگاهشو به انگشتاش داد
_:خب چی شد؟..بهش بگم بیاد که تنها نباشی؟....احتمالا کارم تا دیر وقت طول بکشه
بکهیون بهش نگاه کرد
+:خودم بهش میگم...تو به کارت برس...
لبخندی زد و برگشت و خواست پیاده شه که یقه لباسش توسط دست چان گرفته شد و تا اوضاعشو درک کنه لبای بی قرار و داغ چان روی لباش بود...
مک عمیقی به لب پایینیش زد و یه گاز کوچولو هم ازش گرفت و بین صورت خودش و بک فاصله میلی متری رو ایجاد کرد...خیره به چشمای متعجب بک از حرکت چان
_:مواظب خودت باش
جملشو گفت و دوباره لباشو گذاشت روی لبای بک و ایندفه هم مک عمیقی به لباش زد و ازش جدا شد
بک لبخند خجالت زده ای تحویلش داد و با بدن لرزون از ماشین پیاده شد...
همین حرکات یهویی چان بود که کار دست قلب کوچیکش داده بود...اون داشت اولین عشقشو تجربه میکرد و خب خیلی وقت بود از این موضوع خبر داشت...
****
وقتی وارد خونه شد اولین کاری که کرد این بود که یه دوش حسابی گرفت...بعد از افتادن اون اتفاق خیلی کم پیش می اومد که دوش بگیره...وقتایی هم که تصمیم به دوش گرفتن میکرد میشد اسمشو گذاشت گربه شور کردن....بی حوصله شامپویی رو روی موهاش میچرخوند و پنج دیقه بعد از حموم در می اومد...
گوشیش و برداشت و به لوهان اطلاع داد که چانیول شرکت رفته اون میتونه بیاد پیشش و لوهان هم که از خداش بود رب ساعت بعد دم در خونه بود...
درخونه رو براش باز کرد و با لوهانی که هیجان از چهرش میبارید رو به رو شد
×:بکهیون قبلیم برگشته؟
لب بک با سوال لوهان به لبخند کوچیکی وا شد
+:فکر میک...
هنوز حرفش تموم نشده بود که هیکل لوهان با بی صبری توی بغلش پرت شد
×:خوشحالم...خیلی خیلیییی خوشحالم
بک دستاشو دور هیکل لو حلقه کرد و لبخندشو عمیق تر کرد
+:منم....خوشحالم که خدا تو رو بهم داده...تو نبودی وضع من چی میشد
لوهان با شنیدن جمله بک پوزخندی زد و ازش جدا شد
×:بکهیون ما که سرش با یه کی دیگه گرمه...مارو تحویل نمیگیره...
بک که منظور لوهان رو فهمیده بود اخمی کرد
+:لوهان!!!
با لحن اعتراض آمیزی صداش کرد و لوهان لبخند عمیقی زد و مچ دستشو گرفت و کشوندش تو خونه
×:بیا اینجا جناب بیون...تمام این مدت و باید برام تعریف کنی...
بک هم که از شخصیت کنجکاو لوهان خبر داشت و میدونست تا درباره موضوعی اطلاعات کافی به دست نیاره ول کن نیست کنارش روی مبل نشست و اتفاقات افتاده بین خودش و چان رو براش تعریف کرد که لوهان رو هم مثل بک گنگ کرد
×:فازش چیه...میگه باید برای حساب کردن اون پول برام کار کنی ولی بعد اینجوری میکنه...نکنه...نکنه داره ازت سواستفاده میکنه بک...میگه این که حالا حالا ها هستش بیا یکم به خودم حال بدم....من فکر میکردم دیگه پولش براش مهم نیست
بک با اخم کمرنگی نگاش کرد...نمیتونست چان اینجوری باشه...چان اینجوری نبود...نباید اینجوری میبود...بک رو بدجور به خودش وابسته کرده بود اگه میخواست به همین زودی ها هم ولش کنه...پس بک چی میشد
+:اون اینجوری نیست
×:بک ول...
بک ناگهانی از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت
+:گفتم اون اینطوری نیست لوهان
جملشو با صدای بلند تری گفت و در یخچال و باز کرد...اعصابش یکم بهم ریخته بود و کلافه بنظر میرسید و الان هم فقط نوتلا قابلیت آروم کردن بک رو داشت...
نوتلاش و روی میز ناهارخوری کوبوند و قاشقی برداشت و روی صندلی نشست..مشغول خوردن شد
لوهان هوفی کرد و به سمت آشپزخونه رفت...اون اینجا اومده بود که تا وقتی که چانیول به خونه برمیگشت پیشش باشه و با دیوونه بازی و فیلم دیدن سرگرمش کنه که فکرش سمت نوناش نره...حالا که تونسته بود با حرف زدن با نوناش خودشو آروم کنه نمیخاست دوباره با تنهایی و فکر به اون اتفاق دوباره به حالت قبل برگرده ولی الان چی....الان چی کار کرده بود...حتی باعث عصبانیتش هم شده بود...
پشتش ایستاد و دستاش و روی شونه های بک گذاشت و یکم خم شد سمت گوشش
×:ببخشید
خیلی آروم توی گوشش زمزمه کرد که لبخند تلخی روی لبای بک اورد ولی چیزی نگفت...
یکم بیشتر خم شد سمتش و گونش و بوسید
×:معذرت میخوام که اون حرفا رو زدم...چانیول آدم خوبیه
بک دوباره چیزی نگفت...
لو هوفی کشید و روی صندلی کناریش نشست
×:چرا قهر کردی بکهیون
با اخم زمزمه کرد که باعث شد نگاه بک روش بیاد
+:قهر نیستم...چته...فقط یکم کلافم همین...
لو سری تکون داد و انداختش پایین..
بک نوتلا رو به سمتش کشوند
+:نوتلا بخور
لوهان سرشو بالا اورد و با چشمای شیطون و لبخند دندون نما بهش نگاه کرد
×:فیلم اوردم..کلی فیلم اوردم با هم ببینیم..پایه ای؟...
و این شد که طی پنج شیش ساعت بعد مشغول دیدن فیلم های لوهان شدن...حین همون فیلم دیدنشون غذا هم سفارش دادن...حالا پنج عصر بود و دوتاشون خسته گوشه مبل افتاده بودن
×:کجا میشه خوابید؟
با لحن خسته ای زمزمه کرد و با چشمایی که از خستگی نیمه باز بودن به بکی که اون هم وضعش مثل لو بود خیره شد
بک نگاهشو از تلویزیون و فیلم درحال پخش گرفت و به لوهان داد
+:همینجا
گفت و سرشو به سمت پشتی مبل برد و بلافاصله پلکای خستش روی هم افتادن...لوهان هم که کنار بک نشسته بود سرشو روی ساق پای بک جا داد و بی توجه به تلویزیونی که برای خودش فیلم پخش میکرد به خواب رفت...
هنوز دقیقه ای از خوابشون نگذشته بود که گوشی بک زنگ خورد و از خوابی که تازه به آغوشش رفته بود پرید البته که لوهان جوری خوابش میومد که همون لحظه به خواب رفت این بک بود که یکم طول میکشید تا خوابش ببره با اینکه خسته هم بود..چشمای قرمزشو به زور از هم باز کرد و به گوشی کنارش خیره شد البته که تا قبل از اینکه نگاهش به گوشی و طرف پشت خط بیوفته تمام فحش هایی که بلد بود رو ردیف کرد ولی بعد لبخندی ناخواسته روی لبش شکل گرفت...تماس رو برقرار کرد
+:سلام
با لحن خواب آلویی سلام کرد
_:الو بک...سلام خوبی؟
لبخند بک از شنیدن لحن عجله ای چان پررنگ تر شد
+:خوبم...تو چطوری
_:خوبم بک...ببین من خیلی عجله دارم خب...تائو رو که یادته؟
بک ذره ای فکر کرد و بعد به اون پسر بی ریخت از خود راضی احمق رسید
دندون قروچه ای کرد که صداش به گوش چان هم رسید
+:آره همون مردتیکه عوضی که اگه یه بار دیگه ببینمش با مشت میزنم تو صورتش
چان آروم خندید
_:الان دم در خونست...اومده یه چیزی و برای من بیاره...ببین بک اون خیلی برام مهمه بهم گوش بده
بک که یکم گیج شده بود چیزی نگفت فقط صبر کرد تا ببینه چان میخواد چی بگه
_:توی کشوی میز کارم توی اتاق... یه پوشه سفید هست...اونو بردار ببر بهش بده باید به دستم برسونش میخامش...فقط سریع باشه؟
بک از اینکه قرار بود دوباره با اون عوضی بی خاصیت رو به رو بشه عصبانی بود و خب به این فکر میکرد کاش لو بیدار بود تا اون میرفت بهش بده ولی خب بک خبر داشت که خواب لو حتی از خود بک هم سنگین تره...
آروم هوفی کشید
+:باشه بهش میدم
با صدای آرومی زمزمه کرد...
چند ثانیه چان ساکت شد و بعد با لحن آروم و ملایمی
_:بک میخوای اگه اذیت میشی بهش بگم خودش بیاد برداره تو هم برو جایی که نبینیش
+:نه لازم نیست...خودم بهش میدم
چان لبخند کمرنگی زد
_:مرسی...مواظب خودتم باش...
بک هم لبخندی زد
+:باشه خدافظ
_:خدافظ
گوشیش و روی مبل کوبوند و و بعد از کلی زحمت بالاخره تونست سر لو رو از روی پاهاش برداره و روی مبل بزاره چون هی تکون میخورد و دوباره برمیگشت سرجای قبلیش یعنی پای بک...بک هم نمیتونست کاری کنه
به سمت اتاق چان رفت...پوشه ای که گفته بود رو بیرون کشید و به سمت آینه رفت...قیافشو توی آینه چک کرد و به سمت بیرون رفت...
در حیاط و باز کرد...با ماشین خفنی که تائو همونطور که عینک آفتابی به چشم داشت بهش تکیه داده بود روبه رو شد...اخم غلیظی کرد
+:هی تو...
چند ثانیه منتظر موند تا شاید خودش متوجه حضور بک بشه ولی اون لعنتی هر جا رو نگاه میکرد غیر از جایی که بک بود....ولوم صدای همیشگیش و بالا برد و صداش کرد...نگاه اخم آلود پسر روی صورتش اومد...ثانیه ای خیره نگاهش کرد و بعد تکیشو از ماشین گرفت و نزدیکش شد...وقتی چان بهش گفته بود که باید پوشه ای رو از خونه براش بیاره خب میدونست که قراره با این پسر هم رو به رو شه و خودشو آماده کرده بود که جوری باهاش برخورد کنه که بکهیون از رفتار سری قبلش پشیمون بشه ولی با گوشزد های چان بالکل فکراشو از سرش خارج کرد...اون چانیول رو به عنوان نزدیک ترین رفیقش دوست داشت پس عمرا اگه کاری میکرد که باعث ناراحتیش بشه...
جلوش ایستاد و نفس عمیقی کشید تا یهو کاری ازش سر نزنه چون همون لحنی که صداش کرد بود تا مرز کتک زدن پسر رو به روش برده بودش ولی به محض به یاد اوردن حرفای چان....
دست دراز کرد و پوشه رو از دستاش کشید بیرون...نمیخاست خیلی طولش بده چون مثل اینکه این پسر توی به هم ریختن اعصاب تائو استاد بود...
برگشت و خواست از اونجا دور بشه و خوشحال از اینکه اتفاق خاصی نیوفتاده ولی با صدای بکهیون....پوزخندی زد و برگشت سمتش
+:تشکر هم میکردی بد نبود...بالاخره از خوابم زدم و اینو برات اوردم...میتونستم وقتی چان بهم زنگ زد بیخیالش شم و دوباره بخوابم و تو همینجا اینقدر منتظر بمونی که علف زیر پات سبز شه
اخمی روی پیشونیش شکل گرفت
_:تو مشکلت چیه بچه جون...این پوشه مال چانه...چان اینو میخواد برای من مهم نیست فقط گفته که براش ببرم...پس اگه میخوابیدی به ضرر چان میشد برای من مهم نبود
بک پوزخند زد
+:بله ولی اگه من بهش میگفتم اومدم بهش بدم بعد اون جوری باهام حرف زد که من ناراحت شدم و پوشه رو بهش ندادم...مسلما حرف منو گوش میداد
تائو از پرویی بک لحظه ای خشکش زد
_:بعد چی شده که فکر کردی حرف تو رو گوش میده بعد فکر میکنه من دروغ میگم...
+:خب چون که این ناراحتی که از هم داریم اولش با تو شروع شد...من از همون اول باهات خوب حرف زدم...تو اون حرفا رو زدی که منم اینجوری شدم پس قطعا با خودش فکر میکنه که بکهیون کاری با این پسر نداشته وقتی که بک میگه که رفتم بهش بدم ولی اون اونجوری کرد و بهش نداد بعد تائو از اونور میاد میگه که من رفتم دم در خونه منتظر موندم ولی اون اصلا نیومد پایین فکر میکنه که تو دروغ میگی چون چه دلیلی داره که من بخوام از خونه نزنم بیرون...من میدونستم اون پوشه براش مهمه چون از لحن پشت تلفنش اینو فهمیدم پس بی عقل نبودم که براش نبرم پس بعد همه اینا نتیجه میگیریم که
تائو نگاه کلافه ای بهش انداخت
_:نتیجه میگیریم که من باید ازت تشکر کنم
بک ساکت شد و با همون پوزخند نگاهش کرد
_:مرسی
تند و به صورت زمزمه گفت و خواست برگرده به سمت ماشینش که دوباره بک
+:ببخش واقعا من گوشام ضعیفه هیچی نشنیدم
تائو هوفی کشید و به سمتش برگشت...این دیگه کی بود
به صداش ولوم داد
_:ممنونم که این پوشه رو برام اوردی جناب
بک بعد از شنیدن جملش سری تکون داد و داخل خونه شد....
****
ساعت یک شب رو نشون میداد...نیم ساعتی بود که لوهان با اصرار های بک به خونه خودش رفته بود و بک منتظر چانیول بود...سعی کرده بود بخوابه ولی واقعا سخت شده بود...اون حتی به بغل چان موقع خواب هم عادت کرده بود و چه بد که این عادت ها تا چند وقت دیگه وقتی بدهیش تموم میشد و باید از اینجا میرفت فقط به یه خاطره با چانیول تبدیل میشد...
به ساعت نگاه کلافه ای کرد....یک و یک دیقه و صدای چرخش کلید توی در خونه که نشون از برگشتن چان میداد...
ناخود آگاه لبخندی روی لباش شکل گرفت و منتظر دیدن چهرش شد...
چان که هنوز متوجه حضور بک نشده بود در و بست و کفشاشو کنار گذاشت و صندل های رو فرشیشو پوشید
از روی مبل بلند شد و به سمتش رفت
+:سلام
با همون لبخند سلامی بهش کرد که نگاه چانیول که توش خستگی فریاد میزد روش اومد
لبخندی هم از شنیدن صدای بک روی لبای چان شکل گرفت
_:سلام کوچولو
همونطور که بهش سلام کرد یکی از دستاشو پشت گردن بک برد و کشوندش سمت خودش و بینیش و توی موهای پرپشت بک فرو کرد و نفس عمیقی کشید بعد بوسه ای رو روی موهاش گذاشت...از خودش جداش کرد و به چشمای خسته بک نگاه کرد بکی که خوابش با زنگ تماس چان بهم خورده بود و از اون موقع تا حالا ها هم نخوابیده بود
_:چرا نخوابیدی...چشمات قرمزن که
+:گفتم منتظرت بمونم...
چان لبخندشو بیشتر کرد و خم شد سمتش و بوسه ای روی لبای خوشمزش گذاشت و به سمت اتاقش رفت
_:من یه دوش کوچولو میگیرم تو دراز بکش تا بیام
بک باشه ای زیر لب گفت و به سمت آشپزخونه رفت...قرص ویتامینی که دکتر براش نوشته بود و خورد و اونم پشت سر چان وارد اتاق شد...
حموم چان اصولا دیر تموم میشد ولی حالا با دونستن اینکه بک منتظرشه زود تر از همیشه حمومش و پایان داد... شلوار مشکی پاش کرد و بدون توجه به بالا تنه لختش به سمت تخت رفت که بک روش دراز بود...
پیشش دراز کشید و با ملایمت کشیدش توی بغلش...بک هم دستش و دور کمر چان انداخت...
چان نفس عمیقی توی گردنش کشید
_:امروز چطور بود...لوهان اومد پیشت؟
چان همونطور که بوسه های نمناکی رو روی گردن خوش عطرش میزاشت پرسید..
+:آره
خیلی آروم و با لحن لرزونی جواب داد...بوسه هایی که روی گردنش گذاشته میشد امکان توضیح بیشتر رو ازش گرفته بودن و خب چان هم متوجه این موضوع شد...به چشمای بیحالش خیره شد و بعد خیمه زد روشو لباش و روی لبای باریکش گذاشت...
با بی قراری مشغول بوسیدن لبای بک شد...خیلی وقت بود جلوی خودشو گرفته بود...نمیخاست وقتی بک اوضاع خوبی نداشت اینجوری وادار به همراهیش کنه درصورتی که خود بک خیلی وقت بود که به این نیاز داشت و چان بی خبر بود
دستاشو دور گردن چان حلقه کرد و بیشتر پایین کشیدش و همین حرکتش باعث برخورد عضوهاشون بهم شد که چان و تا مرز دیوونه شدن پیش برد
وسط بوسشون یکم عقب کشید و با چشمایی که بی قراری توشون موج میزد بهش خیره شد...به چشمایی که برقشون از همیشه بیشتر تو چشم میخورد
الان وقتش نیست چان...
اینو با خودش تکرار کرد و دستش و که داشت به سمت تیشرت بک میرفت عقب کشید...دوباره لباش رو روی لبای پسر زیرش گذاشت...بوسه عمیقی ازش گرفت و بازی زبون هاشون با هم بود که صدای دلنشینش توی فضای بسته اتاق اکو میشد...بک باز هم چان رو بیشتر به خودش فشار داد...چان لحظه ای عقب رفت و نفس عمیقی کشید...این کارای بک با اینکه خودش هیچی نمیدونست ولی بدجور عذابش میداد...اینکه با تموم وجودش این پسر و میخواد ولی اجازه نزدیکی رو حتی ازش نگرفته....
لباشو به سمت گردن کشیده و براقش برد و بوسه عمیقی زد و بعد همون نقطه رو گاز آرومی گرفت و همونجا بود که ناله بک با صدای گیرا و نازکش توی گوش چان پیچید....
چان هوفی کشید...بالاخره اون الان اینجا بود میتونست فقط تا مرز گردن و بدنش پیش بره دیگه....البته اگه میتونست برای بقیش خودشو کنترل کنه..
از روش عقب کشید و با حرکت سریعی تیشرتشو از بدنش خارج کرد...چشمش روی شکم سفید و صافش چرخید...خم شد و بوسه ای روی شکمش گذاشت که از لطیف بودنش برق از سرش پرید...نگاه بی قرارشو به بکی که از حرکت ثانیه قبلش متعجب بود داد...لبای باریک و خوش مزش که حالا به خاطر بوسه ای که داشتن برق میزد...چشمای مشکی و زیباش که حالا به خاطر کارای چان خمار شده بودن....گونه های سفیدش که حالا رد محوی از قرمزی ناشی از خجالت روشون دیده میشد...همون طور که چان قبلا گفته بود اون قطعا یه فرشته بود
خم شد سمت صورتشو بوسه عمیق و طولانی روی لباش گذاشت...ازش فاصله گرفت و به سمت شکمش رفت....بوسه داغ و نمناکی رو وسط شکمش گذاشت که به محض جدا شدن لب هاش و برخورد هوای اتاق به همون نقطه بک نفس عمیقی کشید...بوسه های پراکنده ای که روی شکمش گذاشته میشد و اون رد خیسی بعدش که روی اون نقطه میموند و حس لبای درشت و شیرین چان روی نقطه بعدی از شکمش...نفس عمیقی کشید..این پسر داشت چی کار میکرد...
+:چ..چا...چان
با لحن لرزون و آرومی زمزمه کرد
بوسه عمیقی روی شکمش گذاشته شد و بعد نگاهش که بک رو دیوونه میکرد
_:جانم خوشگلم
بک نفس عمیق کشید...با اینکه اینکاری که میخواست انجام بده مطمعنا باعث میشد بعدش خجالت زده بشه ولی الان اون لبای شیرین و میخواست همین و بس...
سرش و از روی بالشت زیر سرش بلند کرد و خودشو جلو کشید لباش رو به حالت لمس کردن روی لبای چان گذاشت...بیشتر از اون نتونست جلو بره و این چان بود که با ولع لباشون و کامل بهم چسبوند...
دستشو برد پشت سرشو و به موهاش چنگ زد و با ملایمت کشید روی بالشت....گاز محکمی از لب پایینش گرفت و زبونشو وارد دهن کوچیک و خوشمزه بک کرد...مزه نوتلا راحت از بین زبون نم دارش قابل مزه بود و این و میرسوند که تا ساعتی پیش مشغول خوردن نوتلا بوده...
زبونش و مک عمیقی زد و یکم فاصله گرفت بوسه خیسی که ناشی از خیسی زبون داغ بک بود روی لباش گذاشتو خیلی ملایم و آروم عقب کشید
_:تو چرا اینقدر خوشمزه ای...
جملشو گفت و خیره موند برای ری اکشن بک... دیدن خجالتش واقعا لحظه ای براش خوش طعم ترین حس دنیا رو داشت و اون اینجا بود تا ری اکشناشو ببینه و لذت ببره...
بک لبخند خجالت زده ای زد و نگاهشو پایین برد
چند ثانیه بعد از پایین انداختن نگاهش و فرار کردن از نگاه چان خیره نگاهش کرد و چان با ملایمت دوباره بوسه ای روی لباش گذاشت....
آروم کنارش دراز کشید و پتو رو بالا کشید...بک رو تو بغلش کشید جوری که بینی بک روبه روی لباش بود...بوسه آرومی روی بینیش زد و بیشتر به خودش فشارش داد
_:تمام خستگیم با دیدنت در رفت...
توی گوشش زمزمه کرد و بعد همون جا رو بوسید...بک چیزی نگفت
_:ببخشید که باعث شدم دوباره تائو رو ببینی...میدونم دوست نداشتی ببینیش...
بک با به یاد اوردن تائو و جوری که قهوه ایش کرده بود لبخندی زد که چان به زیبایی بیش از حدش ایمان اورد
بوسه محکمی روی لباش زد
_:چطوری میتونی این همه زیبایی رو صاحب باشی فرشته من
جملشو بی توجه به بکی که میخاست دهن باز کنه تا چیزی بگه گفت و بوسه ای روی هردو چشمش گذاشت
بک بهش خیره شد
_:بگو...خواستی چیزی بگی؟
بک سرش و آروم تکون داد
چان اینبار گونشو بوس کرد
_:بگو...میشنوم
بک نفس عمیقی گرفت
+:درسته اول عصبانی شدم از اینکه قراره دوباره چشمام بهش بیوفته ولی خب...من بیون بکهیونم...ضایعش کردم...و اونم...خب اونم هیچی نتونست بگه
با لبخند براش تعریف کرد و خیره به چان موند و چان هم چیزی مبنا بر اینکه خودش به تائو گفته بود که کاری نکنه که اذیت و ناراحت شه نگفت و فقط با لبخند بهش خیره موند...دستاش و به سمت دست بک برد و بالا اوردش و بوسه ای پشتش زد
_:تو بیون بکهیون منی...
جملشو گفت و سر بک رو توی بغلش کشید
_:چشماتو ببند خسته ای
لبخند ملایمی زد و اونم دستشو دور کمر چان انداخت و هر دو بعد از دقایقی به خواب رفتن...
YOU ARE READING
I'm ready For Fucking You~🔥(completed)
Randomبکهیون پسری از جنس غم...چانیول پسری از جنس غرور...بکهیون پسر روزهای دردناک....چانیول پسر روزهای لذت....بکهیون پسر قمار باز پایین شهر ک برای دادن بدهیش حاضر شد کل زندگیشو بده....چانیول پسر معروف ترین خلافکار کره که توجه زیادی به خونوادش نداره....نظرت...
