part(22)

2K 314 6
                                        

برای بار دهم یا شایدم یازدهم نگاه خیس از اشکشو به اول نامه داد و دوباره با خوندن هر خطش و هر کلمش اشکاش از چشماش پایین می اومد....چهار پنج ساعتی که گذشته بود و فقط مختص خوندن نامه کرده بود و اشک هاش که انگار قصد موندن توی چشماشو نداشتن...توی تمام این چند ساعت نگاه چان که مثلا روی میز کارش نشسته بود که به کاراش رسیدگی کنه روش بود و تک تک حالتاش و زیر نظر داشت...بک خیلی داشت به خودش فشار می اورد و این اصلا خوب نبود‌‌‌ حتی یه بار چان براش قرص خواب آور اورده بود و اونم خورده بود ولی هیچ تاثیری روش نداشت...بعد از مسکنی که برای پایین اومدن تبش خورده بود دیگه وضعیتش یکم بهتر شده بود و دیگه هم تب به سراغش نیومد...ولی در عوض سر درد امونش و بریده بود...تقریبا وقت ناهار بود و چان بدون اینکه از بک چیزی بپرسه دو پرس غذا سفارش داد چون اگه به عهده بک میزاشت مطمعنا هی میخواست بهونه بیاره که نمیتونم و نمیخورم
_:بار یازدهم شد بکهیون...نمیخوای بس کنی...با خوندن اون نامه چیزی عوض میشه؟
چشمای اشکی و قرمز بک که هم برای کم خوابی هم برای گریه هاش بود روش اومد و لبخند تلخی زد
+:نونام خیلی سختی کشید اون وقت من...فکر میکردم حضورم باعث میشه به سختی های زندگیش فکر نکنه...
پوزخندی زد و سرشو پایین انداخت
+:چرا هیچی بهم نمیگفتی درصورتی که میدونستی چقدر با نگفتنشون اذیت میشی...
چان هوفی کشید
_:بک...چند دیقه دیگه غذاها میرسه...یکم تا اون موقع استراحت کن.....از دیشب تا حالا هیچ نخوابیدی
بک دوباره خیره به نامه شد
+:نونام پیشم نیست...نونام از پیشم رفته...چطوری میتونم چشم روهم بزارم وقتی میدونم دیگه کسی نیست که...
سکوت کرد...سکوت کرد و نفسشو آروم بیرون داد...به چشمای چان خیره شد
+:میخاستم یه خواهشی ازت بکنم...
چان با سکوت نگاهش کرد که بک ادامه داد
+:یه چند روز برم خونه...الان حالم خوب نیست میخام تنها باشم...بعدش میتونم بیشتر بمونم که پولتو جبران کنم فقط این چن...
_:تو هیچ جا نمیری...
چان با قاطعیت بین حرفش پرید نگاهشو به لپ تاپش داد و جوری غرق کارش شد که اصلا انگار بکی اون دور و ورا وجود نداره...
+:ول...
چان دوباره نگاهش کرد و یکم به صداش ولوم داد
_:گفتم هیچ جا نمیری بک...دیگه درباره این موضوع حرف نزن...
بک هوفی کشید و سرش و پایین انداخت...الان اشکایی که میرختن معلوم نبود بخاطر نوناشه یا بخاطر حرف چان..بک الان دلش تنهایی میخاست ولی چان همش خونه بود حتی از شانس بک دیگه سرکارم نمیرفت
_:بک؟
چان بعد چند ثانیه با ملایمت صداش زد ولی هیچ حرکتی از بک سر نزد
_:بک نگام کن
ایندفه سرشو بالا اورد و با چشمای اشکیش بهش خیره شد
چان هم وقتی صحنه رو به روش و اشکای بک رو دید به خودش لعنتی فرستاد...از روی صندلی بلند شد و کنار بک نشست
_:اونجا برات امن نیست بک...به من گوش کن...وقتی تونستن اون بلا رو سر جین هو بیارن بدون توجه به اینکه هر لحظه ممکن بود برگردی خونه خب مطمعنا میتونن سر تو هم بلایی بیارن...تو اینطور فکر نمیکنی؟...
بک که حالا دوباره با به یاد آوری بلایی که سر نوناش اومده اشکاش بیشتر شده بودن آروم سری تکون داد...چان دستشو گذاشت پشت کمرشو با ملایمت کشیدش جلو و فاصلشون به دو انگشت کاهش داد
_:اصلا میریم با هم خونتون وسایلت و جمع کن بیار همینجا خوبه؟...اصلا هم به این فکر نکن که اجازه میدم یه روزی دوباره برگردی به اون خونه...
بک دهن باز کرد که چیزی بگه که چان بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و به سمت میزش برگشت....
دوباره نگاه بک برگشت روی نامه ای که دستش بود...نامه ای که قطرات خون خشک شده روش داغون ترش میکرد...دستی توی موهاش برد و صورتشو بین دستاش مخفی کرد....
****
ناهارشون توی سکوت خورده شد البته به غیر از غرهایی که چان به بک میزد برای اینکه غذاشو تا ته بخوره و بک هم مقاومت میکرد...حتی ذره ای گرسنش نبود و توان غذا خوردن نداشت ولی چانیول اینو قبول نمیکرد...بعد از اون بک با فکری آشفته و داغون به اتاق رفته بود و همونطور که باز به نامه نوناش خیره شد توی همون حال هم به خواب رفت....از اونطرف چانیول هم که وقتی بکهیونی رو میدید که توی همین چند ساعت چقدر شکسته شده و چقدر بی قراره و هی اشک میریزه حال خوبی نداشت...اعصابش داغون بود و هر چقدر که سعی میکرد تمرکزشو روی کارش بزاره بی فایده بود...
میز ناهارشون و جمع کرد و یه راست به سمت اتاقی که بک رفته بود رفت...نمیتونست زیاد تنهاش بزاره...میترسید که بلایی سر خودش بیاره ولی وقتی چهره مظلومش و که توی خواب به سر میبرد دید خیالش راحت شد و تنهاش گذاشت...
****
از وقتی بک خوابیده بود تا الانی که تقریبا آفتاب داشت غروب میکرد لوهان چند باری به گوشی بک زنگ زده بود وچان حدس زد که داره از نگرانی میمیره و میخواد از حال بک باخبر شه بخاطر همین جواب تلفناش و میداد و میتونست که از نگرانی درش بیاره که بار آخرم لوهان بهش گفته بود که خودشون هم هزینه بیمارستان و حساب کردن و هم دنبال کارای تشیع جنازه جین هو هستن و نیازی نیست بک کاری کنه و اینکه چان هم بهش گفته بود وسایل بک رو از خونشون بیاره و کارای فروش اون خونه رو هم بکنه تا بک نخواد دیگه به اونجا برگرده و لوهان هم قبول کرده بود و ساعتی بعد چمدونی که لباسا و وسایل بک توش بودن توی اتاق گذاشته شده بود...
سرگرم کاری بود که نیم ساعتی میشد که شروعش کرده بود...احساس گرسنگی میکرد ولی مطمعن بود اگر بخواد حواسش و به گرسنگیش بده دیگه نمیتونه روی کارش تمرکز کنه... بخاطر همین توجهی نکرد....
لپ تاپ و سمت دیگه میز گذاشت و خم شد روی میز که چیزی یادداشت کنه که با صدای نامفهومی متوقف شد...صدایی شبیه صدای ناله بود و این صدا از اتاق بک به گوش میرسید...با سرعت از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق بک دوید...در اتاق و باز کرد و با نگرانی داخل رفت....با بکی رو به رو شد که قطرات عرق روی پیشونیش و ناله هایی که هر لحظه ولوم پیدا میکرد و شدید میشد و صورت جمع شدش نشون از این میداد که داره کابوس میبینه...
به سمتش رفت و کنارش نشست....دستشو روی شونش گذاشت و تکون های نسبتا محکمی بهش داد
_:بک....بکهیون...بک بلند شو...بک داری کابوس میبینی بلند شو...
تکون هاشو محکم تر کرد و صداش هم بالا تر برد
_:بکککک...
و این حرکتش تونست بک رو از بین کابوس های وحشتناکش بیرون بکشه...
روی تخت به حالت نشسته در اومد و با چشمای قرمزش به رو به رو خیره شد و نفس نفس زد
چان شونه هاشو بین دستاش گرفت
_:بکهیون...خواب بودی عزیزم...اینا همش کابوس بود...حالت خوبه...بهم نگاه کن
بک همونطور که داشت نفس نفس میزد به چان نگاه کرد
+:نونام....اونا داشتن میزدنش ولی من....
قطره اشکی از روی گونش سر خورد
صداش و بالا برد
+:من هیچ کاری نکردم...اونا نونامو کشتن من هیچ کاری نکردم...من باعث شدم بمیرهههه...من احمق
چان که با نگرانی به صورت ترسیده بک خیره شد و بعد آروم توی بغلش کشیدش...شروع به نوازش کمرش کرد
_:اونا همش کابوس بود بک...تو باعث نشدی اون خودش باعث شد...اون خودش باعث مرگش شد...
بک که همونطور از شدت گریه توی بغل چان میلرزید با دستای کوچیکش ضربه هایی به سینه چان وارد میکرد
+:من باعث شدم....من کشتمش...اگه من....اگه من اونروز نمیرفتم بیرون الان نونام پیشم بود...من باعثش شدمممممم
بک میون هق هق های بلندش خودشو مقصر میدونست و چان هم هرکار میکرد که بتونه ساکتش کنه نتیجه عکس میداد فقط و فقط صدای گریه هاش بالاتر میرفت...
نتیجه گرفت هیچی نگه تا بک اینقدری گریه کنه تا خالی بشه و ساکت شه و همینطورم شد...گریه ها بی قراریاش فقط پنج دقیقه طول کشید...بعد از اون فقط قطره های اشکی بود که بی مزاحمت روی گونش جاری میشدن....
چان بک رو از خودش فاصله داد و به چشمای غرق در اشکش خیره شد...
_:بهتر شدی؟...
بک اشکاش و کنار زد و آروم سرشو تکون داد و بعد انداختش پایین...بالکل  قضیه اینکه نوناش باید خاک بشه رو فراموش کرده بود و این چان رو خوشحال میکرد چون دقیق نمیدونست اگه بک بخواد بره دور کارای تشیع جنازه نوناش چان چطوری باید جلوشو بگیره
دستی به گونش کشید و سرشو بالا اورد
_:میخوای غذا سفارش بدم؟..
بک صورتش و از اشک هایی که هنوز ول کنش نبودن پاک کرد
+:گرسنم نیست...فقط....سرم درد میکنه...
چان سری تکون داد و با لبخند بهش خیره شد
_:بخاطر خوابیه که دیدی الان برات مسکن میارم...
بوسه ای به پیشونیش زد و از اتاق خارج شد...
اینهمه تنهایی اینهمه بی کسی...احساس سردرگمی...احساس اینکه دیگه هیچکس رو توی این دنیا به عنوان خونوادت نداشته باشی بک رو تا مرض جنون میبرد...دیگه بسش بود...هرچی تنهایی کشیده بود بس بود...اون فقط دلش زندگی دوباره کنار خونوادش و میخواست حالا هرطوری که باشه...با فقیر بودن میتونست کنار بیاد ولی با تنهایی نه...با خونه کوچیک و لباسای کهنه میتونست کنار بیاد ولی با یتیم بودن نه...با کارای باباشم حتی میتونست کنار بیاد ولی با آواره بودن نه
سرشو انداخت پایین و در سکوت اشک ریخت...مرگ خواهرش به شدت توی چشمش مظلومانه بود...چطوری تونسته بودن به یه همچین فرشته ای آسیب بزنن...چقدر پولشون براشون مهم بود که تونستن یه همچین بلایی سر یه دختر بی کس و تنها بیارن...
+:اگه میشد دوباره برگردی...یه زندگی برات میساختم نونا...که تا عمر داری فراموشش نکنی...اگه میدونستم اینقدر شکننده ای مطمعن باش برای یک دقیقه هم تنهات نمیذاشتم...
در اتاق باز شد و چان به همراه ورقه قرص و آب وارد اتاق شد و به سمتش اومد
_:این مسکنه دوزش بالاست و خب خواب آورم هست کمک میکنه بهتر خوابت ببره...
کنارش نشست و همونطور که خیره به صورت بک بود و قرصی در می اورد
_:مطمعنی گرسنت نیست؟
بک که تا الان نگاهش روی حرکت دستای چان بود نگاهشو با حرف چان روی صورتش اورد و سرشو به نشونه نه تکون داد
_:ولی من که گرسنمه چطوری تو گرسنت نیست....ما باهم ناهار خوردیم...
+:میشه مثل ظهر اسرارم نکنی که چیزی بخورم؟...دروغ نمیگم...نمیخامم مقاومت کنم...گرسنم نیست..
چان بعد از اینکه لحن مظلوم بک رو شنید لبخندی زد
_:باشه خوشگلم...پس بخواب خب؟....حداقل یکم استراحت کن...
+:از ظهر تا حالا خواب بودم..
_:بیشتر بخواب...تو به این استراحت نیاز داری..
بک سری تکون داد و قرص رو از چانیول گرفت و به همراه آب بالا داد
_:میخوای حداقل فقط برات سفارش بدم؟...هر وقت گرسنت شد بخور
بک آروم سری تکون داد...چانیول هم لیوان و ورقه قرص و برداشت و خواست تنهاش بزاره که بک مچ دستشو گرفت...
چان برگشت سمتش و نگاهشو به چشمای ملتمسش داد
بک نفس عمیقی کشید و ولوم صداش آروم تر از همیشه کرد
+:میشه پیشم بخوابی؟...نمیخام دوباره کابوس ببینم...
چان لبخندی بهش زد
_:یعنی اگه من کنارت باشم کابوس نمیبینی کوچولو؟
بک از سوتی که داده بود لعنتی به خودش فرستاد...آخه این حرفی که زده بود چه ربطی داشت..اصلا چرا همچین حرفی از دهنش بیرون اومده بود...
سرشو انداخت و پایین و خواست مچ دست چان رو ول کنه که ایندفه چان مچ دستشو گرفت که نگاه بک برگشت روش
_:الان اینا رو میزارم سرجاشونو میام باشه؟
بک اول یکم از حرف چان تعجب کرد ولی بعد آروم سرشو تکون داد...
چان دستشو ول کرد و بعد از اینکه  به آشپزخونه رفت و قرص و لیوان رو سرجاشون گذاشت پیش بکی برگشت که حالا به پهلو دراز شده بود و تو فکر بود حتما دوباره به نوناش فکر میکرد آخه اون کوچولویی که چان میشناخت مسئله دیگه ای رو فعلا توی زندگیش نداشت...
چان لبخندی زد و آروم پشتش دراز کشید و خواست دستاشو دور کمر بک حلقه کنه که دید خیلی نامحسوس خودش و کشید جلوتر که بین خودشو چان فاصله بندازه....
چان از این حالتش لبخند دیگه ای زد و دستشو گذاشت دور کمرش و کشیدش سمت خودش...سرشو برد توی گوشش
_:از این کارا نداشتیم کوچولو...اگه میخوای کنارت باشم پس باید تو بغلم باشی....
لحظه ای ساکت شد و سرشو به سمت گردنش برد و نفس عمیقی کشید...صداشو پایین تر اورد
_:مدت ها بود منتظر همچین لحظه ای بودم کوچولوی خوشگلم...
و بوسه آرومی روی همون نقطه گذاشت که باعث شد بک چشماشو ببنده و نفس عمیقی بکشه
چان که متوجه این حالتش شد بیشتر به خودش چسبوندش و بوسه های عمیق دیگه ای رو روی گردن سفید و شیرینش گذاشت...
_:بک؟
همونطور بین بوسه های عمیق و طولانیی که روی گردنش میکاشت صداش زد...بک چشماشو از هم فاصله داد و سعی کرد صداش بخاطر حرکت لبای درشت چان روی گردنش نلرزه و جواب داد
+:بل...بله؟
چان مک عمیقی از گردنش گرفت و همونطور که بهش خیره بود
_:کی میتونم شاهزاده شیطونم و دوباره خوشحال ببینم؟
بک لبخند تلخی زد
+:قابلیت خوشحال بودن توی من وجود داره وقتی دیگه جین هو پیشم نیست؟
چان اخمی کرد
_:بله وجود داره
قاطع و کوتاه گفت
_:درسته تو کسی و از دست دادی که خیلی بهش وابسته بودی ولی دلیل نمیشه که تا لحظه مرگت بخوای بهش فکر کنی...آدما به دنیا میان و میمیرن بک...بالاخره هرکسی باید به این دوری عادت کنه..حالا هرچه زودتر بهتر...
نفس عمیقی کنار صورت بک کشید
_:تو هم باید عادت کنی عزیز من...اینجوری نمیتونی زندگیتو جلو ببری...تو هنوز کلی کار واسه انجام دادن داری...ساختن زندگی برای خودت که لایقشی...
بوسه ای به همون نقطه صورتش زد و سرشو روی بالشت گذاشت
+:میشه بپرسم تو چطوری باهاش کنار اومدی...چطوری به دوری خواهرت عادت کردی...به کسی که اونهمه دوسش داشتی
لبخند تلخی با به یاد آوری کسی که یه زمانی تمام وجودش بود و الان زیر یه مشت خاک به آرامش رسیده بود زد...
نفس عمیقی کشید
_:اینا رو یورا بهت گفت اره؟
بک با جمله ای که از چانیول شنید بعد از چند ثانیه سریع به سمتش برگشت
+:چی...م...
_:میدونم بک...میدونم برات تعریف کرده...بهم گفت
بک قیافه متعجبی به خودش گرفت
+:یورا؟
چان سری تکون داد
_:بهم گفت که گذشتمو برات تعریف کرده...نیازی نیست نگران شی..
بک آروم سری تکون داد و نگاهشو به پایین دوخت
_:میدونی بک...تا حالا برای هیچکس نگفتم که اون روزا چه دردایی کشیدم..دوری از یورا و اون بلاهایی که بعدش سرم اومد....شکنجه هایی که میشدم از طرف دشمنای بابام...چطوری منو به باد کتک میگرفتن تا بابام دلش به رحم بیاد و با پولای میلیاردی منو ازشون پس بگیره و بابام هم فقط بخاطر عموم حاضر میشد اون پولا رو بهشون بده...اونا...هیچکدومشون نه مامانم نه بابام منو به عنوان فرزندشون قبول نداشتن...میدونی اون موقع توی اون سن و سال هر بچه ای نیاز به محبت دیدن از پدر و مادرش داره اینکه باور کنه دو نفر هستن که با تمام وجودشون دوسش دارن...دونفر که شاید حاضرن تمام داراییشون و بدن تا خوشبختی بچشون و ببینن...ولی اونا...اونا هیچکدوم از این حسا رو بهم نداشتن..توی اون سن و سالی که مادر وظیفه داره که به بچش شیر بده خدمتکارمون بهم شیر میداد...اون موقعی که باید برای ثبت نام مدرسه پدرم به عنوان سرپرستم همراهم میومد بی توجهی کرد و حتی گفت حاضره بچش بی سواد بمونه ولی واسش یه قدمم بر نداره...میدونی چرا؟
بک خیره نگاهش کرد و چان ادامه داد
_:مثل اینکه به مامانم تجاوز شده بود و من بچه همون سکس اجباریم... اونا مجبور شدن منو به عنوان بچشون قبول کنن...آره شاید دلیل مهمی باشه ولی به هر حال من از شکم اون زن بیرون اومدم اینهمه شکنجه و کتک از طرف کسایی که تو رو بچه خودشون نمیبینن تو اون سن خیلی چیزا رو یادم داد...اینکه بچه بیشتر از هر چیز به گرمی خونوادش احتیاج داره و تو اون گرمی و به هیچ وجه نمیتونی با پول براش تهیه کنی...
چان پوزخندی زد و موهای بک رو نوازش کرد
_:حالا با این چیزایی که از من و یورا شنیدی بنظرت دردای من بیشتر بود یا تو کوچولو
بک سکوت کرد...
چان پوزخندشو به لبخند تبدیل کرد و صورتش و نزدیکش برد...پیشونیشو به پیشونی بک چسبوند و بوسه سطحی به لباش زد
_:خوشگلم...دنیا ارزش این و نداره که بابت هر چیزی بخوای خودتو به این وضع بندازی...همه ما یه روزی میمیریم...و تو فقط سعی کن از این لحظات لذت ببری...کنار کسایی که میدونی دوسشون داری...کنار کسایی که بهت حس آرامش میدن...حتی اگه اینارو هم توی زندگیت نداشتی...تلاش کن بدستشون بیاری...هرجای این کره خاکی که میخوان باشن
بک چشماشو بست و قطره اشکی رو روی گونش آزاد کرد ولی هنوز به وسطای صورتش نرسیده بود که با لبای چان محو شد
_:اشک نریز بک...اون اشکایی که میریزی...به این فکر کردی زیبایی چشمای خوشگلتو از بین میبره؟...هر چند که باز تو زیبایی...
بک با حرف چان چشماشو باز کرد و توی چشمای که فاصله زیادی باهاش نداشتن خیره شد
+:تو تونستی با اون مشکلات کنار بیای مشکلاتی که خیلی خیلی بیشتر از من بودن...پس احتمالا منم بتونم با این اتفاق کنار بیام
چان لبخندی زد و بوسه ای روی بینیش زد
+:کار درست و تو میکنی کوچولوی من
بک لبخند نصفه نیمه ای زد و سرش پایین انداخت
_:میخوای بخوابیم؟...
سری به نشونه مثبت تکون داد و به چان نگاه کرد
چان با ملایمت کشیدش تو بغلش و لحظه بعد بکی بود که توی بغلش به خواب رفته بود...
****
نیمه های شب بود و هردوشون خواب عمیقی بودن...میشه گفت حدود دو ساعت از به خواب رفتن چان میگذشت...از این میترسید که بک دوباره تب کنه یا کابوس ببینه و اون خوابش عمیق باشه و نتونه از خواب بیدارش کنه و اتفاق بدی بیوفته...ولی دیگه لحظه های آخر واقعا تلاش برای باز نگه داشتن چشماش سخت شده بود و همین شد که اونم به خواب رفت...
دوباره کابوس های بک شروع شده بود...با اینکه فکر میکرد شاید بتونه توی آغوش چانیول از این کابوس های وحشتناک دور بمونه ولی انگار اشتباه فکر کرده بود...نوناش رو داشتن ازش میگرفتن ولی هرچی میخواست بره جلو و کمکش کنه بی فایده بود...دوباره همون خوابای تکراری کابوس های تکراری...و همین کابوس های تکراری دوباره باعث شد ناله های بک اوج بگیره...توی خواب سعی میکرد که با تکون دادن خودش و زدن مشت و لگد های بی جونش به افرادی که گرفته بودنش خودشو آزاد کنه و به سمت نوناش بره ولی هیچ اثری روشون نداشت و حتی حلقه دستاشون محکم تر هم میشد‌...نوناش داشت از جلوی چشمش دور میشد و تنها کار بک داد کشیدن و صدا کردن اسم نوناش بود...اشکاش و روی گونه هاش حس میکرد...گرمای قطرات عرق رو روی صورتش حس میکرد...دست کسی که با قدرت تکونش میداد و صداهای کسی که هر لحظه واضح تر به گوشش میرسید..
چشماشو باز کرد و چانیولی رو دید که با چشمای نگران خیره بود بهش و صداش میزد
_:بک...
نفس های تندی میکشید...چند بار پلک زد تا دیدش واضح تر شد..دست چانیول رو نگه داشت
+:نونام و میخام...اون کجاست...جین هو کجاست...صداش کن بیاد میخام ببینمش..
چان با شنیدن حرفای بک هوفی کشید که بک صداشو بالا برد
+:میگم اون کجاست...نونام کجاست....چرا بهش نمیگی بیاد...باید بیاد پیشم...بیاد ببینه حالم خوبه یا نه چرا دیگه پیشم نمیاد...خیلی وقته ندیدمش...اون کجاست
هرچی به آخر حرفاش میرسید بیشتر داد میزد و مشت های محکمی به سینه چانی میزد که خیمه بود روش
دستشو به سمت دستایی که به سینش ضربه میزدن برد و آروم کنار بدنش چفتش کرد...بیشتر روش خم شد
_:بک...جین هو دیگه اینجا نیست...جین هو رفته خب؟...اونایی هم که میدیدی همش کابوس بود...این دنیای واقعیه و الان تو بدجور تب کردی باید بریم بیمارستان
جملش و به پایان رسوند و پیشونی خیس از عرقشو بوسید  بعد آروم دستای بکی که از دنیای خواب بیرون اومده بود رو ول کرد و به سمت کمدش رفت...خیلی سریع آماده شد و از لباسای خودش کاپشنی برای بک اورد و پوشوند تنش..با اینکه بک فقط میخاست دراز بکشه و استراحت کنه و میگفت با استراحت خوب میشه ولی چان سریع بغلش کرد و دقایقی بعد بود که توی ماشین بودن و به سمت بیمارستان میرفتن
****
دکتر نگاهی به صورت غرق در اشکش انداخت و همونطور که داروهایی توی برگه یادداشت میکرد خطاب به چان گفت
×:اتفاق بدی براش افتاده؟
چان نگاهی به بک انداخت
_:خواهرشو از دست داده
دکتر سری تکون داد
×:به خاطر همونه...به خاطر این خبری که بهش رسیده...خیلی بدنش ضعیفه...چند تا آمپول تقویتی توی سرم براش زدیم...ولی خب اینا مطمعنا کافی نیست...به روحیه هم بستگی داره...
در خودکارشو بست و به سمت چان برگشت
×:شما چه نسبتی باهاش داری پسرم؟
چان نگاهشو روی دکتر برگردوند
_:دوست پسرشم
چان با قاطعیت گفت
دکتر با جدیت سری تکون داد و نزدیکش شد...دستشو روی شونه چانیول گذاشت
×:مطمعنم که اینو میدونی که الان نیاز به محبت داره....حالا ولی من باز بهت میگم...از دست دادن فامیل درجه یک برای هرکسی میتونه سخت باشه...ازت میخوام که حواست مطلق بهش باشه...ببرش بیرون...ببرش رستوران...پارک...جاهایی که میدونی ممکنه بهش خوش بگذره...تو خونه باشه خب صد در صد بیشتر به این اتفاق فکر میکنه درسته؟
چان اروم سری تکون داد و دکتر لبخندی زد
×:توی این شرایط فقط تو میتونی کنارش باشی و حالشو خوب کنی...فکر کنم خیلی دوسش داری که اینطوری براش نگرانی
چان لبخند تلخی زد دکتر فشار آرومی به شونش وارد کرد
×:مواظبش باش...نزار کاری انجام بده که اون اتفاق یادش بیاد نزار کسی و ببینه که ممکنه اون اتفاق براش تداعی شه پسرم
چان آروم سر تکون داد
_:حواسم بهش هست
دکتر لبخندی زد و برگه ای که داروهای بک رو توش نوشته بود بهش داد
×:اینا چند تا قرص تقویتی هستن...برای تبش هم قرص نوشتم البته خب با این سرمی که زد دیگه بعید میدونم اتفاقی بیوفته دیگه هم تب نمیکنه خیالت راحت ولی برای اطمینان نوشتمشون...حتما تهیه شون کن..
چان سری تکون داد و برگه رو از دکتر گرفت و دکتر هم با لبخندی که به چان و نگاه کوچیکی که به بک انداخت از اتاق بیرون رفت...
در اتاق و بست و سمت بک رفت...خیره به قطرات اشکی که روی گونه های سفیدش جاری میشدن و بک کوچکترین تلاشی برای نگه داشتنشون توی چشمش نمیکرد...خیره بود به پنجره و به بارون نم نمی که در حال باریدن بود نگاه میکرد...کنارش روی صندلی نشست و انگشتای بزرگشو و بین انگشتای ظریف(دقیق نمیدونم درسته یا نه)بک چفت کرد
_:حالت بهتره عزیزم؟
آروم پرسید و جوابش تکون دادن سر از طرف بک بود
_:هنوزم گشنت نیست؟...میخوای برات ساندویچ بگیرم بخوری؟
دوباره سری تکون داد و چان فهمید حوصله حرف زدن نداره ولی نمیتونست بیخیال شه...
_:بک....بهم نگاه کن
با همون لحن ملایم گفت ولی بک هیچ حرکتی نکرد
_:بک برگرد سمتم بهم نگاه کن
ولی ایندفه که لحنشو محکم تر کرد به سمتش برگشت و با چشمای قرمزش که اثر گریه های زیادش بود بهش خیره شد
_:بک...اگه ازت خواهش کنم...اگه ازت بخوام که دیگه تمومش کنی...دیگه گریه نکنی...قبول میکنی؟
بک چند ثانیه خیره نگاهش کرد
+:دست خودم نیست چانیول...ازم نخواه
اینو گفت و دوباره سرش و برگردوند سمت پنجره...
چان هوفی کشید و دستشو آزاد کرد...به سمت دیگه تخت رفت و روی تخت نشست و به سمت بک خم شد
_:میخوای با هم بریم مسافرت؟...هرجایی که فکر میکنی میتونی لذت ببری...فقط کافیه بهم بگی...به بهترین هتل و بهترین جا میبرمت تا بهت خوش بگذره فقط تو اشاره کن
بک لبخند تلخی زد
+:پیش خودت چی فکر کردی چان...اینکه این حال بدم‌‌‌...این دلتنگیم تنها با یه مسافرت ساده حل میشه و از بین میره؟..درک میکنی چه بلایی سرم اومده؟
چان هوفی کشید و سرشو پایین انداخت..تو این مدت بدجور احساس وابستگی به بک پیدا کرده بود و فقط دلش میخواست خوشحال ببینتش...دلش میخواست دوباره اون لبخندای شیرینشو روی صورت زیباش ببینه ولی...
بهش نگاه کرد...چند ثانیه... وبعد جلو رفت و بوسه ای روی گونش گذاشت و مک آرومی زد...یکم فاصله گرفت و به چشماش خیره شد
_:درکت میکنم زیبای من...درکت میکنم...فکر کنم باید بزارم با این دوری کنار بیای ولی نه با کنار کشیدن...حاضرم هرکاری بکنم که دوباره لبخندای خوشگلتو ببینم...
بوسه ای کوچیک روی لباش زد و با لبخند ازش فاصله گرفت...

I'm ready For Fucking You~🔥(completed)Where stories live. Discover now