بعد از ناهاری که توی سکوت خورده شدچان همونطور که خیره به بک بود از روی میز بلند شد و به سمتش رفت از پشتش سرشو برد توی گردن سفید و خوش عطر بک و نفس عمیقی کشید
_:دیگه نمیخاد خودتو خسته کنی اینا رو که جمع کردی برو به کارای خودت برس
بک که از نفس چانیول توی گردنش مور مورش شده بود آروم سری تکون داد وهیچی نگفت چان هم بوسه ای روی گردنش گذاشت و با قدم های بلند ازش دور شد....
به محض بسته شدن در اتاقش هوفی کشید و روی میز وا رفت...سرشو گذاشت روی میز و به چند دیقه پیش فکر کرد...توی همین چند دیقه همه احساسات خوب و شیرین و تجربه کرده بود ولی حاضر نبود حتی باورشون کنه این حس هایی که فقط کنار چان دچارشون میشد چی بودن که بک دوسشون داشت ولی نمیتونست درکشون کنه...
کل تایم ناهارش صرف شد برای فکر کردن به اینکه دلیل این همه ضربان قلب چی میتونه باشه که بعد از چند دیقه ور رفتن جمله رو با خودش گفت(بیا به خودت دروغ نگو بک...تو دوسش داری حالا هوس یا عشق هنوز معلوم نیست ولی این و باید قبول کنی که بودن کنارشو دوست داری...تبریک میگم بیون بک اولین عشق پاک جوونیت و داری تجربه میکنی)
از جمله ای که با خودش گفت خندش گرفت و به در اتاق خیره شد و در همون لحظه بود که تونست به احساسش ایمان بیاره.....
بعد از جمع کردن میز و گذاشتن ظرف ها توی ماشین ظرفشویی به سمت اتاقش رفت و تصمیم به خوندن درس گرفت البته بعد از تماسی که با لو داشت....
حدودپنج تا شیش ساعتی توی اتاقش بود و بدون ذره ای استراحت درس میخوند تا اینکه ساعتو دید و با ساعت هشت برخورد کرد....لبخندی زد که تونسته بود این همه تایم و دووم بیاره و درس بخونه....کتابش رو بست و به سمت اتاق چان رفت....بعد از تقه و شنیدن صداش وارد شد
+:..داره ساعت هشت میشه...میتونم برم؟
چان که مثل همیشه روی میز کارش نشسته بود و چیزی رو بررسی میکرد با چشمای خستش بهش نگاه کرد
_:آره برو...فقط...
چان در خودکاریی که دستش بود و بست و ادامه داد
_:تا کنکور چقدر دیگه مونده؟
+:کنکور پس فرداست
_:خب احتمالا از امشب باید برم شرکت تا فردا شب برمیگردم تو هم نمیخواد دیگه بیای بعد کنکورت میبینمت...
بک سری تکون داد
+:خدافظ
خواست برگرده سمت در که صدای چان متوقفش کرد
_:شاهزاده کوچولو همینطوری میخواد بره؟
هنوز هیچی نشده چان ازش توقع جلو اومدن داشت که البته بک ناراضی بنظر نمیرسید..لبخند کوچیکی زد و سریع هم از صورتش پاکش کرد و برگشت سمت چان که داشت با نیشخند نگاش میکرد...هوف سطحی و آرومی کشید و خیلی آروم رفت سمت چان و روبه روش قرار گرفت چند ثانیه ای توی چشمای چان که از همیشه مشتاق تر بنظر میرسید خیره شد و بعد خیلی آروم و با کلی خفت خم شد سمتش و لباش رو روی لبای چان گذاشت ..... آروم حرکت کوچیکی بهش داد و بعد عقب کشید...چان با همون چشمای بی قرارش بهش زل زد و خواست چیزی بگه که صدای آیفون بلند شد و چان شتی توی دلش به فرد پشت در داد...از شانس گندش همیشه نیم ساعت دیرتر از قرارشون حاضر میشد و حالا سر ساعت هشت اینجا بود
چان از روی صندلی بلند شد و به سمت بک خم شد بوسه کوچیکی روی لباش گذاشت و به سمت در رفت
_:وقتشه که بری...
و بعد از اتاق بیرون رفت
بک به مدت چند ثانیه سرجاش موند و به جای خالی چان خیره شد...از تجربه کردن این حس هاش راضی بود؟...بله راضی بود
لبخند کوچیکی زد و سرشو به نشونه تاسف برای خودش تکون داد و به سمت اتاق بغلی که اتاق خودش میشد رفت و بعد از پوشیدن هودیش کولش رو روی دوشش انداخت و از اتاق خارج شد
×:خاستم زود تر بیام که فکر نکنی بد قولم...همه اون بار هایی که دیر میرسیدم یا ترافیک بود یا کار برام پیش میومد تو که از مشغله هام خبر داری....
بک وارد حال شد و پسری رو روی مبل دید که حدودا بیست و هفت هشت ساله میزد و خطاب به چانی که مشغول در اوردن آبجو بود میگفت
به محض اینکه نگاه پسر روش افتاد کمی خم شد و خیلی آروم سلام کرد
+:سلام
×:آهههه...فک کنم باید تو بیون بکهیون باشی درسته؟...برادر همون دختره عوضی...خوب یادم میاد وقتی بهش نزدیک شدم و پیشنهاد دادم چطوری زد تو پرم
بک اخمی روی پیشونیش نشست و بی توجه به چان که ممکن بود عصبانی یا حتی ناراحت بشه خطاب به پسر با لحن قاطعی گفت
+:فکر کنم بهتره ادبتونو نگه دارید آقا مثل اینکه برادرش رو به روتون ایستاده...
پسر پوزخندی زد و از روی مبل بلند شد و به سمت بک اومد
×:اوههه...تو کوچولو لعنتی زبونت چقدر درازه...مثل اینکه چان زیادی بهت محل داده ها وگرنه بعید میدونم کسی که بخواد برای چان کار کنه اینقدر بی ادب باشه..
بک اخمش و غلیظ تر کرد
+:من بی ادب نیستم جناب...این شمایید که دارین از خط قرمزای من رد میشید...حواستونو بدین وگرنه ممکنه اتفاقای بدی بیوفته
خود بک هم نفهمید چه تهدید بچگانه ای کرد ولی قیافشو جدیی نگه داشت
پسر با عصبانیت جلو تر اومد و یقه هودی بک رو گرفت و خاست چیزی بگه که صدای بلند چان متوقفش کرد
_:ولش کن عوضی....
پسر با تعجب به چانیول نگاه کرد ولی یقه بک رو همونطور سفت گرفته بود
×:چه مرگته چان...نمیبینی چطوری حرف میزنه باید ادب شه یا نه....
چان با عصبانیت نزدیکش شد و دست پسر و با عصبانیت از یقه بک جدا کرد
_:بکش کنار تائو...بتمرگ سرجات تا بلایی سرت نیوردم
تائو با چشمایی که از تعجب زده بودن بیرون به چان خیره شد
×:میفهمی چی میگی...خدمتکار نفله رو به رفیق چند سالت می فروشی
چان با عصبانیت چشم غره ای بهش رفت و با همون اخمی که روی پیشونیش بود برگشت سمت بک
_:معطل چی هستی...برو دیگه
بک نگاهشو از چان گرفت و به تائو داد و چشم غره ای بهش رفت و به سمت در خونه رفت
****
سوار ماشین شد و به سمت خونه روند هیچ ایده ای نداشت که الان چی کار کنه به خاطر همین تصمیم به درس خوندن کرد...
روز بعد رو هم مثل روزای دیگه گذروندن با تفاوت اینکه بیشتر از بقیه روزا درس میخوندن کمتر همدیگه رو میدیدن تمام تمرکز و گذاشته بودن روی آزمونشون البته به جز شب قبل از کنکور که به خواسته لو با ماشین بک بیرون رفتن و خبری از درس هم نبود چون لو از قبل باهاش عهد کرده بود که شب قبل از کنکور به هیچ وجه درس نمیخونن و خب بک هم قبول کرده بود
+:شاید باورت نشه...ولی تا حالا این همه استرس و تحمل نکرده بودم...
لو درحالی که با پاش کف ماشینو ضرب گرفته بود گفت و بک هم که تمام تمرکزش روی آزمونشون بود سری به نشونه مثبت تکون داد
_:همه اینا طبیعیه...مهم ترین مرحله زندگی هر فرده...و ما فردا اونو تجربش میکنیم....خیال نکن به من داره خوش میگذره...دارم از استرس آب میشم...
لو خندید و به رو به رو چشم دوخت
+:میگم بک ما که الان خوابمون نمیبره بریم بار؟!...
بک با نگاه آتیشی بهش نگاه کرد
_:مگه دست از این کارات بر نداشتی لو...میخوای مشروب بخوری عین آدم بگو نه اینکه بخوای بری بار...من میدونم اونجا زیاده روی میکنی
+:خب باشه بریم یه سر خونمون که بخوریم...بهش نیاز دارم بک...
بک بهش نگاه بی حوصله ای انداخت
+:میخام به عنوان هیونگت به یه مراسم مشروب خوری دو نفره دعوتتون کنم شاهزاده...قبول میکنی...
_:به شرطی که زیاده روی نکنی...در حد مستی هم نمیخوری...کمتر....به فکر فردا باش...باید بریم آزمون بدیم...
لو اخمی کرد
+:باشه بابا...حالا من میبینمت یکی باید جلو خودتو بگیره
_:نه جناب من مثل تو نیستم..موقعیتم و درک میکنم
+:آرهه...این خیلی عالیه...درست میگی جناب بیون...ولی میبینمت...
لو با نیشخند بهش گفت و بک و به خنده انداخت
_:چقدر بی قراری لو...آروم باش..یه آزمونه دیگه
لو ضربشو روی کف ماشین شدت داد
+:برو بابا...دارم میمیرم از استرس هی میگه آروم باش...برو برو خونه ما
_:الان مامان بابات خواب نیستن...مزاحمشون نشیم؟
لو سری تکون داد
+:فوقش میریم تو اتاقم دیگه....برو برو...عجیب میل به خوردنش پیدا کردم
_:تو کیمیل به خوردنش نداشتی
****
حدود نیم ساعتی از اونجایی که بودن تا خونه لو فاصله داشت که این فاصله با غرغرای لو و خنده های بک به پایان رسید لو غر میزد که داشتیم برا خودمون زندگی میکردیم کنکور دادنمون چی بود و بک هم به حرفا و کاراش که همه و همه نتیجه استرس بیش از حدش بود میخندید....
وارد خونه شدن و با پدر مادر لو که روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودن مواجه شدن
+:مادر و پدر گرامی...شاهزاده زیبایی رو اوردم...
بک از لقبی که لو بهش داده بود خندید و به سمت مامان و بابای لو برگشت
_:سلام عمو...سلام خاله...
مامان لو با لبخندی که روی لبش بود از روی مبل بلند شد و به سمتش اومد
×:سلام پسرم....چه عجب تصمیم گرفتی بهمون سر بزنی
و بعد آغوش مادرانش رو برای بک باز کرد...از وقتی که مامانشو از دست داده بود مادر لو براش حکم مادرش و پدر لو هم حکم پدرش و داشت .... به اندازه یه مادر و پدر واقعی و کامل بهش لطف میکردن و حواسشون به خودشو نوناش بود
بک با اشتیاق توی بغل مادر لو رفت
_:ببخشید دیگه...تمام این مدت سرم شلوغ بود...درس میخوندم کار میکردم...اصلا وقت بیرون رفتن هم زیاد نداشتم....شما هم که با اون کاری که کردین خجالت زدم کردین
بک از آغوش مادر لو بیرون اومد و نگاهشو به چشمای پدر لو داد که به سمتش میومد
÷:سلام پسر جذاب...چطوری تو؟...لو که گفت خیلی از ماشین خوشت اومد
بک لبخندی زد و چند ثانیه ای هم توی بغل پدر لو رفت
_:نه اگه از اون لحاظ بخوایم بهش نگاه کنیم که واقعا عالی بود من خیلی خوشحال شدم...ولی اینکه شرمنده شدم جلو شما....
مادر لو با مهربونی دستی به شونه بک کشید
×:عزیزم بالاخره این کاریه که خونواده واسه بچش میکنه...تو هم هیچ فرقی با لو برای ما نداری...
بک خندید و به لو نگاه کرد
+:اینجوری نگید دیگه....جای پسر ارشد خونواده همیشه خاص تر از پسر کوچیک خونوادست
پدر لو خندید
÷:آره ولی در حال حاضر وظیفمه که بگم بک برای ما خیلی عزیز تر از فرزند ارشد خونوادست
همشون با حرف پدر لو خندیدن
×:عزیزم مگه فردا آزمونتون نیست برید زودتر بخوابید که فردا زود بیدار شید دیگه...از آزمونتون جا نمونید
لو لحن آرومی به خودش گرفت و نزدیک جمع شد
+:این مسئله بین خودمون بمونه...فعلا اومدیم اینجا مشروب بخوریم...من خیلی نیاز داشتم ولی بک اجازه نداد بریم بار بخاطر همین اومدیم اینجا بخوریم چون واقعا استرس زیادی رو داریم تحمل میکنیم
مادر لو اخمی کرد
×:شب قبل از آزمون به اون مهمی دست از خوردن این چیزای کثیف برنمیداری...خودتو داغون میکنی لو
بک لبخندی زد
_: من حواسم بهش هست نمیزارم زیاد بخوره فقط در حدی که از استرسش کم شه و به کنکور فکر نکنه
×:آخه از کی تا حالا وقتی استرس داشتی مشروب میخوردی؟
لو دهن باز کرد که جواب بده ولی پدرش پیش دستی کرد
÷:بزار...بزار برن خوش باشن خانوم..بیا ادامه فیلممونو ببینیم...
پدر لو همونطور که بازوی زنش رو گرفته بود به سمت مبل بردش و لبخند رو روی لبای بک و لو اورد...لو دست بک رو گرفت و خواست به سمت پله ها ببره که بک یادش اومد حال مادر لو رو نپرسیده به سمتش برگشت
_:راستی خاله...حالت چطوره...آزمایشی چیزی دادی ببینی خوب شدی یا نه؟
مادر لو لبخندی زد
×:آره عزیزم...یه دوره قرص که خوردم بعد از اون آزمایش دادم...دکترم گفت داری بهتر میشی...حالا باید روند درمان و ادامه بدم تا دو سه ماه دیگه تا ببینیم چی میشه
بک سری تکون داد
_:من مطمعنم که خوب میشی خاله...فقط باید امیدتو بالا ببری و خوشحال باشی...من به لو هم گفتم که همش توی همه شرایط باید کاری کنه که ناراحت نباشی از اینکه این بیماری رو داری...استرس و اینا هم که خودت بهتره من میدونی اصلا خوب نیست
×:آره عزیزم میدونم...کنار میام دیگه...سعی هم میکنم به قول تو همیشه شاد باشم
بک لبخند کمرنگی زد
_:موفق باشی
×:مرسی عزیزم
لو دیگه اجازه حرف بیشتر به بک نداد و دستشو کشید و به سمت پله ها بردش
+:چقدر لفتش میدی....
بک خندید و سری به نشونه تاسف تکون داد و همراهش شد وقتی به اتاق رسیدن لو سریع به سمت کلکسیون مشروباش رفت و خواست با عشق شروع به خوردن کنه که بک با حرفی که زد با اخم برگشت سمتش
_:لو....فقط سه پیک
برگشت سمتش
+:بک میفهمی چی میگی این همه اومدیم اینجا سه پیک؟
بک هم متقابلا اخم کرد
_:مثل اینکه یادت رفته فردا چه روزیه نکنه میخوای فردا با سر درد بری سر جلسه
+:اصلا اشتباه کردم بهت گفتم بیای...باید خودم میومدم...شت
_:خفه شو لو میخوای بخوری فقط سه پیک...
+:اونوقت جنابعالی چی
_:منم سه پیک میخورم دیگه
لو چند لحظه با اخم به بکهیونی که روی تختش نشسته بود و دور گوشیش بود خیره شد
+:بک بس کن...بزار بیشتر بخوریم
_:همین که گفتم
+:یجوری حرف میزنی انگار تو هیونگ منی
_:هیونگ به کسی میگن که در همه شرایط حواسش به طرفش باشه به دونسنگش...
سرشو بالا اورد
_:نه مثل جنابعالی...
و بعد دوباره سرشو تو گوشیش برد
لو با عصبانیت پاشو زمین کوبید...میدونست اگه که شروع کنه به خوردن نمیتونه کنار بکشه و اینم خوب میدونست که بک عمرا اگه بزاره بیشتر از سه پیک بخوره....
با درموندگی نگاهش بین مشروبا و بک چرخید و دست آخر پشیمون شد
+:باشه اصلا نمیخورم...
بک گوشیش و خاموش کرد و بهش نگاه کرد
_:لو یعنی این همه کشوندیمون اینجا که چی...اینهمه دیر شد....الکی اومدیم...
+:خب بهتر همینجا میخوابیم
_:نه لو اونجایی که باید امتحان بدیم به خونه ما نزدیک تره...اگه صبح دیر بیدار شدیم حداقل از اونور راه کم باشه...امشب خونه ما میخوابیم...
+:خب...باشه...ولی من که همینجا میخوابم دیگه
بک لبخندی زد و بلند شد و به سمتش رفت...
_:جناب زرنگ فکر کردی میزارمت اینجا بخوابی که هی مشروب بخوری؟...همین الان باهم میریم خونه خودمون
لو کلافه نگاهش کرد و قشنگ میدونست که بک تحمل این نگاهشو نداره پس همونطوری موند ولی بک روشو برگردوند
_:بریم خونه یا میخوری
همونطور که توی آینه صورت میکاپ شدش و چک میکرد گفت
لو هم که فهمیده بود فایده ای نداره هوفی کشید
+:چون میدونی اگه شروع کنم بخورم نمیتونم بکشم عقب داری اینا رو میگی؟
_:شاید
لو دستی لای موهاش کشید و با خودش گفت(امشبو بیخیال شو...فردا مجبورش میکنم میبرمش بار)
+:باشه برگردیم
بک با لبخند نگاش کرد و لحظاتی بعد بود که به سمت خونه بک میرفتن...لو برای اینکه به آزمونشون فکر نکنه شیشه رو پایین داده بود...صدای آهنگ درحال پخش و زیاد کرده بود و درحال خوندن باهاش بود...بک هم درگیر فکرایی که یه قسمتشون مربوط چانیول میشد یه قسمتشون مربوط به نوناش و قسمت آخر هم مربوط به آزمون فرداشون...هنوز درباره چانیول و اتفاق بینشون چیزی به لو نگفته بود...یکم دو دل بود که بگه یا نه و بعد آخر نتیجه گرفت که فعلا چیزی نگه تا ببینه آخرش چی میشه
+:فردا که آزمونو دادیم من فقط میخام برم خونه بخوابم...میخوام برای جبران این یه ماه فقط بخوابم...
_:حالا انگار چقدر از خوابت برا درست گذشتی
لو برگشت سمتش
+:خیلی بککک...من همیشه زود بیدار میشدم اول درس میخوندم بعد میومدم دنبال تو
بک با حالتی که میگفت آره جون خودت سری تکون داد و لبخند زد که لو متوجهش شد
+:اینطوری نکن قیافتو برا من...
بک خنده ای کرد و دوباره بینشون سکوت شد تا وقتی دم در خونشون ماشین و نگه داشت...
+:نونا الان خوابه...کاش همونجا میخوابیدیم الان بیدار میشه
_:نه نونا خوابش اونقدرا هم سبک نیست...
لو سری تکون داد و با هم پیاده شدن...هر لحظه ای که میگذشت استرس دوتاشون بیشتر میشد چون میدونستن دارن لحظات پایانی مهلت درس خوندنشونو میگذرونن و دیگه این لحظات جوری شده بود که حتی کنترل استرسشون به طور کامل از دستشون در رفته بود و قلبشون همینطور به سینه میکوبید...
کلید و آروم توی در انداخت و خیلی یواش در خونه رو باز کرد و وقتی سالن خونه رو خالی دید حدس زد که شاید نوناش توی اتاق خواب باشه پس لامپ هال رو روشن کرد
_:نونا تو اتاقه...میتونی یواش بری وسایل خواب رو بیاری؟
لو آروم سری تکون داد و به سمت اتاق رفت بک هم به سمت دستشویی...دستش به سمت دستگیره در رفت که با صدای بلند لو دستش تو هوا موند
+:بکککک
نگرانی رو به وضوح میشد از صدای لو فهمید...نگرانی و ترس...
بعد از شنیدن صداش نفهمید داره چی کار میکنه فقط دوید به سمت اتاق و نگاه بی قرارش و به اتاق انداخت .... با چیزی که دید حس کرد نفسش بالا نمیاد...حس کرد قلبش از همیشه تند تر میزنه...حس کرد الانه که زیر پاش خالی شه و بیوفته زمین...سر گیجه امونش و بریده بود و فقط تونست با قدمایی لرزون خودشو جلو بکشه.....
DU LIEST GERADE
I'm ready For Fucking You~🔥(completed)
Sonstigesبکهیون پسری از جنس غم...چانیول پسری از جنس غرور...بکهیون پسر روزهای دردناک....چانیول پسر روزهای لذت....بکهیون پسر قمار باز پایین شهر ک برای دادن بدهیش حاضر شد کل زندگیشو بده....چانیول پسر معروف ترین خلافکار کره که توجه زیادی به خونوادش نداره....نظرت...
