part(3)

2.8K 524 6
                                        

_:جین هو....به پیشنهادم فکر کردی یا نه؟
سکوت!
_:هی...لال شدی چرا...خودت میدونی این پیشنهاد چقدر به نفعته درسته؟....چون طبق اتفاقات افتاده اگر پیشنهادم و قبول نکنی اون داداش کوچولوت که جونت براش درمیره دیگه باید بیاد تو رو پشت میله های زندان ببینه....درسته؟
سکوت!
_:حرف میزنی یا قطع کنم...چقدر جدیدا رو مخ شدی....
بک نفس عمیقی کشید ونگاهی که ازش عصبانیت میبارید رو به جین هو که نگران نگاش میکرد داد....نفس عمیقی کشید
+:میخام بیام ببینمت....باید با هم حرف بزنیم!
پوزخندی از طرف فرد پشت خط به گوشش خورد
_:تو دیگه کی هستی بچه....نکنه برادر کوچولویی که خودشو میکشه براش تویی....
پوزخند دیگه ای سر داد
_:فکر نکنم تو از بحثای ما چیزی بفهمی جوجه کوچولو....بهتره بری به درس و مشقت برسی
بک که حالا با حرفای کسی که حتی اسمشم نمیدونست آمپر چسبونده بود نگاه آتیشیشو به نوناش دوخت....یکم گوشیو از گوشش فاصله داد
+:اسمش چیه؟!
جین هو هم که میدونست مثل همیشه رئیسش شروع کرده به تیکه انداختن و بخاطر همینم بک بهش برخورده و عصبانی شده جواب سریعی داد
×:پارک چانیول
بک کلافه دستی توی موهاش برد
+:ببین آقای به اصطلاح رئیس...بدجوری داری رو مخم راه میری....من نه بچم نه جوجم گرفتی؟...فردا منتظرم باش جناب پارک...باهم حرفای زیادی برای گفتن داریم
_:اوهو....نه خوشم اومد از زبون که کم نمیاری....حالا ببینیم عقلت به اندازه زبونت میکشه....
بعد جدی ادامه داد
_:فردا ساعت ده منتظرتم
و تماس رو قطع کرد....
بک هوفی کشید و گوشیو پایین اورد
+:فردا میرم پیشش نونا...تو هم نمیخاد به این مسائل فکر کنی...خودم حلش میکنم
×:اما بک
بک که از روی زمین بلند شده بود و داشت به سمت دستشویی میرفت به سمتش برگشت
+:راه حل بهتری داری؟
و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه به راهش ادامه داد
****
روز بعد مثل همیشه برای یکم درس خوندن از خواب بیدار شد لبخندی به حضور جین هو توی خونه که بعد از چند سال اتفاق افتاده بود اونم این وقت صبح زد...آرامشی که حضور گرمش بهش میداد حتی لوهان هم نمیتونست بوجود بیاره...و حتی میشه گفت تنها دلخوشیش برای زندگی حضور نوناش بود....به سمت حمام رفت و دوش مختصری گرفت(همون سگ یا گربه شور خودمون دقیق نمیدونم کدوم درسته)و بعد از خوردن چند لقمه نوتلا به سمت اتاق برای درس خوندن رفت...یک ساعتی برای گذشتن تایمش درس خوند ولی ذره ای از کلمات کتاب رو نتونست به مغزش بسپره و دلیلشم فکرایی بود که هی به سمت پارک چانیول می رفت...یعنی ممکن بود بتونه این مسئله رو حل کنه...با اینکه زیاد مطمعن نبود ولی خب هیچ گونه ضرری توی این کارش و رفتن به اون خونه نمیدید....بالاخره خیلی وقت بود که منتظر این روز بود روزی که بتونه محل کار نوناش رو ببینه....نگاه بی قراری به صفحات کتاب انداخت و از گذروندن وقت بیشتر دست کشید و به سمت کمد دیواری که لباسای خودش و نوناش اونجا بودن رفت...شب قبل از خواب فکر امروز و کرده بود فکر رفتارش فکر حرفایی که میخاست بزنه فکر بیان تصمیمی که به تنهایی گرفته بود...فکر اینکه بهش بفهمونه که چون توی پایین شهر زندگی میکنه و خواهرش براش کار میکنه دلیل نمیشه که بخواد هرطور که خاست باهاشون رفتار کنه و هی تیکه بندازه و مثل هرشب با گفتن تیکه کلام مخصوصش به خواب رفته بود(این بار هم موفق خواهی شد)و مسئله مهم تر...حتی به تیپش هم فکر کرده بود....یه تیپ تقریبا رسمی که تشکیل میشد از یه ژاکت چرم که به لطف لوهان نصیبش شده بود به همراه شلوار کتون ....نگاهی توی آینه به خودش انداخت و با خودش گفت( بیون بکهیون هیچکس نمیتونه بهت توهین کنه تو بهش میفهمونی که خط قرمزهایی داری و حق نداره از اون خط قرمزها جلوتر بره...و اینکه تو مثل همیشه موفق میشی)نیشخندی به خودش زد(منتظر باش جناب پارک...)از عطری که اون هم هدیه تولدش بود از طرف لوهان پیس هایی به گردنش زد و به همراه گوشیش از خونه خارج شد....
****
با اتوبوس هایی که به بالا شهر میرفتن به خونه بزرگ یا بهتره بگیم قصر پارک چانیول رسید...زنگ در رو فشار داد و سعی کرد حواسش و به مردم درحال رفت و آمد بده تا از استرسش کم کنه....بالاخره در حیاط باز شد و مقصد بعدی شد جلوی در ویلای چانیول که اونم باز بود....نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت اعتماد به نفسش رو حفظ کرد و وارد خونه شد....تم سفید مشکیه سالن حس خنثی ای رو به بک منتقل کرد....و با تعجب به خونه ای که حتی یکی از وسایلشم به رنگ دیگه ای نبود خیره شد....مبل های چرم مشکی...سرامیک سفید...رنگ سفید دیوارها و تابلوهای مشکی و با مفهومی که بک اصلا ازشون سر در نمی اورد....
چند قدم جلو رفت که باعث شد صدای پاشنه کفشاش توی خونه ای که حتی صدای تیک تاک ساعت هم شنیده نمیشد اکو بشه....با همون تعجبی که از هنگام ورودش به خونه دچارش شده بود به آشپزخونه نگاه کرد....آشپزخونه ای که اون هم تم سفید مشکی به خودش گرفته بود و توی اونجا هم وسیله ای به رنگی به غیر از سفید و مشکی دیده نمیشد....نگاهی به پله هایی که به سمت طبقه بالا میرفت انداخت حتی پله ها هم به رنگ مشکی بودن و همه و همه این وسایل باعث شد تا بک به این نتیجه برسه که واقعا آدم خنثی و سردی اینجا زندگی میکنه که خونه ای بی روح برای خودش ساخته....حتی این تم فقط مختص داخل خونه نبود بیرون ساختمون هم رنگ های سفید مشکی زیادی به چشم میخورد.....
بعد از چند دیقه دست از چشم چرخوندن برداشت و به دنبال چانیولی که معلوم نبود کجاست گشت...که با کمال تعجب گوشه ای از خونه پیداش کرد که با نگاه خیرش به بک نگاه میکرد....بک لعنتی به خودش فرستاد که چرا اینقدر احمق بوده که اصلا صاحب خونه رو فراموش کرده و به در و دیوار خونه خیره شده....
_:چشم چرونیات تموم شد؟
سعی کرد لحن مسخره ای به خودش بگیره تا شاید بتونه شخصیتشو به شخص روبه روش نشون بده
+:اوه ببخشید اینقدر محو تم مسخره خونتون شدم که اصلا متوجه حضورتون نشدم  آقای پارک...!
با جمله ای که از دهنش بیرون اومد باعث تعجب خودش هم شد چه برسه به‌چانیول ولی صورتش که هیچی رو نشون نمیداد شایدم برای بکی اینطوری بود که تازه باهاش آشنا شده بود....
چانیول باهمون نگاه سرد و پوزخند کمرنگی کنار لبش سعی کرد که تعجبش رو از حرف بکهیون مخفی نگه داره چون که ممکن بود با نشون دادن حس های مختلفش باعث پررو شدن بک بشه....قدمی به جلو گذاشت و بدون توجه به حرف بک شروع به تیکه انداختن های پی در پی کرد
_: به به جناب بیون....خوشحالم از دیدنت جوجه...همونطور که بنظر میومد خیلی کوچولویی...بچه تر از اونی هم هستی که بخوای نظرم و راجع به پیشنهادم عوض کنی....نمیخواد خودتو تو دردسر بندازی جوجه....تو فعلا وقت درس خوندنته نه دخالت توی کارایی که بهت هیچ ربطی نداره
بک که به وضوح عصبانیتش توی چشاش معلوم بود سعی کرد با نفسای عمیق و نامحسوس ازش جلوگیری بکنه....ولی شدنی نبود و چانیول هم متوجه این عصبانیت شده بود
_: اینقدر حرص نخور کوچولو...بهش نزدیک شد و صورتشو جلوی صورت بک قرار داد و با همون پوزخند ادامه داد
_: موهات سفید میشن
و عقب کشید
روی مبل جا گرفت
_: ما بحثای مهم تری داریم....اینطور نیست؟
بک بدون توجه به ضربان بالای قلبش بخاطر حس های مختلف روی مبل کناریه چانیول نشست و ژست رسمی به خودش گرفت
+:درسته
_: خب میشنوم....ولی فقط امیدوارم بی احترامی نکنی که مجبور میشم به خواهرت بگم که یه ذره ادب یادت بده
نفسشو باصدا بیرون داد
+: من بی ادب نیستم جناب پارک...اگه از هرکدوم از حرفام یا رفتارم اینو فهمیدین باید بگم اشتباه کردی...
_: اوه ببخش ک باعث عصبانیتت شدم فسقلی...حالا نفس عمیق بکش یه ذره ضربان قلبت بیاد پایین....اینقدر هم حرص نخور...اون بحثیو شروع کن که بخاطرش او....
بک وسط حرف چانیول پرید
+:توی تمام این سال ها که داشت برات کار میکرد هیچ گونه مشورتی با من نداشته و من هیج خبری از این کارش نداشتم وگرنه زودتر از اینا جلوشو میگرفتم...حالا هم که فهمیدم دیگه نمیزارم پاش به اینجا باز بشه...
چند ثانیه ای سکوت کرد و به چشم های مشکی و براق چان خیره شد
+: دیگه از این به بعد منو به جای اون توی خونت میبینی...نمیخوام با اینکه فهمیدم که نونام چه زحمتی توی این خونه میکشه باز بزارم پاش به اینجا باز شه....
چان جدی به حرفای بک گوش داد و بعد با همون حالت جدیش حرف بکو تایید کرد
_:بنظر منم کارت درسته پسر کوچولو ولی فکر نکنم قوانین اینجا جوری باشه که بتونی دووم بیاری...
بک پوزخند تلخی زد
+:این وضعی که توی این هفده هجده سال زندگیم داشتم منو مقاوم کرده دربرابر تمام اتفاقات و سختیا....فکر کنم بتونم کنار بیام....نمیتونستمم نمیزاشتم دوباره به اینجا بیاد
_:خوبه خوشم میاد ازت جوجه....با اینکه خیلی بچه ای ولی خوب بلدی چطوری از خواهرت نگه داری کنی....فقط اینو بدون که من از اون بیرحما نیستم که به کسی که برام کار میکنه زور بگم یا کاری کنم که اذیت شه بالاخره منم یه زمانی وضعیت شما رو داشتم....
بک با تعجب نگاهش و بین چشمای چانیول به حرکت دراورد....یعنی واقعا طعم فقر رو کشیده بود؟
_:فردا ساعت هفت صبح....تا ساعت ده شب...ساعت کاریته جناب بیون....اول قوانین و بهت میگم بعد میرم شرکت...الانم فکر نکنم دیگه حرفی برای گفتن داشته باشیم
بک سری تکون داد و از سرجاش بلند شد
+:فکر کردم قبول نمیکنی که من اینجا کار کنم
چان پوزخندی زد
_:برای من مهم نیست کی برام کارام و انجام میده.... نظم برای من مهمه بچه....نظم نباشه طوری دیگه ای باهات برخورد میشه فکر کنم خواهرت بهت گفته که روی نظم چقدر حساسم
بک اخمی کرد
+:ما دیگه قراره نصف بیشتر روزمون و با هم بگذرونیم نمیتونم لقبایی که بهم میدی و تحمل کنم...
چانیول با همون پوزخندش از روی مبل بلند شد
_:فکر نکنم این قانون تو این خونه وجود داشته باشه که نباید با لقبایی که دوست دارم صدات کنم جوجه...
با جملش دستشو مشت کرد ولی سعی کرد با آرامش حرف بزنه وگرنه از همین الان نقطه ضعف دستش میداد....
+:اینکه تو قوانین تو خونت داری درست...ولی فکر نکن چون من زیر دستتم میتونی هرطور که خواستی صدام کنی
اینبار پوزخند صدا داری زد
_:بعله درسته...درست میگی پسرجون....تو تنها خدمتکار این خونه محسوب میشی ولی اون اعتماد به نفس مزخرفت باعث میشه فکر کنی که شاهزاده اینجایی درست میگم؟
بک نگاه عصبانیشو به چانیول داد
+:من همچین چیزی نگفتم...اسمم میتونی صدا کنی
چانیول خندید و با چند قدم کوتاه که بخاطر پاهای کشیدش برای بک بلند محسوب میشد خودشو بهش رسوند...یکی از دستاش پشت کمر خودش بود و با دست دیگش شونه بک و لمس کرد و فشار داد
_:فکر نکنم از همین الان بخای تا موقعی که بدهیت و صاف کنی اینطور باهم بحث کنیم درسته؟...و نکته بعد
دوباره صورتشو نزدیک بک برد
_:هرطور که بخوام صدات میکنم شاهزاده کوچولو....
بک که دیگه داشت از پررویی چانیول آتیش میگرفت دست چان رو از روی شونش رد کرد
+:خدافظ....
و بدون حرف اضافه ای و یا حتی انتظار برای جوابی از طرف چانیول به بیرون از خونه رفت....

I'm ready For Fucking You~🔥(completed)Where stories live. Discover now