به محض تعریف کردن ماجرا توسط بک که از دم خونه چانیول شروع شده بود هر لحظه تعجبش بیشتر میشد تا اینکه وقتی دم در خونه بک رسیدن لو از تعجب نمیتونست حرفی بزنه....بک اینقدر دستشو جلوی صورت لو تکون داد وصداش زد تا اینکه تونست کم کم با این موضوع کنار بیاد که بک توسط چانیول بوسیده شده اونم به سختی...ولی بازم هرچی بهش فکر میکرد نمیتونست باورش کنه...
+:فردا ساعت شیش و نیم دم درم
با دهنی که هنوز از تعجب باز مونده بود جملش رو به زبون اورد که باعث خنده بک شد
_:میگم فکر نکنم اونقدرا چیز عجیبی گفته باشما...همش فیک بود...مثل این میمونه که توی یه فیلم گی بازی کرده باشم...ها غیر از اینه...
+:خ...خف...خفه شو بک...یه فیلم؟ کجای این اتفاقات بنظرت فیکه....نیمه پره لیوان و ببین پسر...
_:یعنی چی مثلا نیمه پر لیوان و ببینم که چی بشه...به چی برسم...بیخیال جون من..
+:فاعک.....بیون...داری رو مخم راه میری این بوسیدنا میتونه صدتا معنی داشته باشه...
_:شاید اگر که این بوسه ها توی تنهاییمون بود اونموقع یه فکرایی میشد راجبش کرد ولی الان نمیشه...توی هر دو بار یورا بودش...
لو دستی لای موهاش کشید
+:اصن بیخیال نمیتونم بهت بفهمونم..شب خوش
بک با لبخند سرشو به نشونه تاسف تکون داد و بعد از خدافظی پیاده شد...
به قدری خسته هم بود که به محض رسیدن خونه و دیدن رخت خوابی که نوناش براش روی زمین آماده کرده بود بیخیال لباساش شد و همونجا به خواب رفت....
****
+:نمیخای درس بخونی بک؟
_:نونا من حرفمو بهت زدم قرار نیست آزمون بدم...
+:بک خواهش میکنم باهام لج نکن...اصلا تو فقط برو آزمونت و بده همین
بک که از وقتی از خواب بیدار شده بود حوصله چیزیو نداشت لیوان شربتشو تقریبا روی سفره کبوند
_:چی بهت میرسه اگه من آزمون بدم نونا ها میخام دلیل اصرارتو بدونم...من اینقدر تو اون خونه کار میکنم که بدهیشو صاف کنم...پس نمیرم دانشگاه...بعد اونوقت کنکور چه فایده ای داره؟!
جین هو که از بحث کردن با بک کلافه شده بود هوفی سرداد
+:تو الان جوونی بک دوسال دیگه سه سال دیگه اصلا ده سال دیگه اگه بخوای سرکار بری...یه شغل پیدا کنی باید مدرک تحصیلی داشته باشی یا نه...من که همیشه پیشت نیستم بک بالاخره بزرگ میشی ازدواجی رابطه ای کی میخواد پولتو بده کی میخواد خرجتو بده بک...
بک کلافه نگاهی به ساعت توی دستش انداخت و با دیدن ساعت شیش و نیم
_:نونا دیرم شده
+:بک...گوش کردی چی گفتم؟!
بک سرشو بین دستاش گرفت
_:اره نونا اره
+:خب؟
_:باشه ببینم چی میشه
و بلافاصله بلند شد و به سمت در رفت
+:مواظب خودت باش بک
سری تکون داد و از خونه بیرون زد...هیچوقت فکرشو نمیکردبخواد یه روزی برای آزمون ندادن با نوناش بحث کنه... یکی از اهدافش برای آیندش کنکورش بود...اینکه برای کنکور جوری بخونه که بتونه خیلی راحت دانشگاه دولتی قبول شه و بتونه حداقل با خوندن رشته خوب و شغل خوبی که درآینده بهش میرسه پول خوبی برای نوناش به خونه ببره...ولی الان داشت با نوناش بحث میکرد که چرا ثبت نامش کرده...
بعد از باز کردن در حیاط نقلی خونشون اولین چیزی که دید ماشین لوهان بود...به سمتش رفت و با بی حوصلگی سوار شد
+:باز چی شده...کی دوباره پسر سکسیم وناراحت کرده..... قیافت به کسایی میخوره که دارن به زور یه کاری و انجام میدن بک...
بک نگاه کلافشو به لو دوخت
_:امروز بدجور عصبیم دوست دارم یکیو بگیرم فقط بزنمش لو...به پر و پام نپیچ..
لو با دیدن قیافه کیوت و خواب آلوی رفیقش که میکاپ ملایمی رو با دقت روی صورتش انجام داده بود و خیلی کلافه و عصبانی هم بنظر میرسید خنده ای سر داد
+:نه بابا ترسیدم...غلط بکنم چیزی بگم که شاهزاده ناراحت شه...
بک که هنوز داشت نگاش میکرد چشم غره ای رفت و سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و به بیرون خیره شد
_:نونا کنکور ثبت نامم کرده...
لو همونطور که ماشینو به حرکت در می اورد لبخندی از اینکه نقشش گرفته زد ولی بک چون نگاهش و همینطور حواسش جای دیگه بود متوجهش نشد
+:اا چ خوب...پس میدی آزمونو...تو که میگفتی من نمیخوام برم دانشگاه
لو جمله آخرش و همونطور که ادای بک و در می اورد گفت و بعد به بک نگاه کرد
_:گفتم که نونا ثبت نامم کرده...اول خواستم باهاش مخالفت کنم ولی خودتت که میدونی این آپشن توم وجود نداره...آپشن مخالفت کردن با نونا
لو با لبخند سری از روی موفقیت تکون داد...چند وقت پیش با نوناش درباره کنکور حرف زده بود و گفته بود که تو فقط کافیه بک و ثبت نام کنی همه چیو بزار به عهده من و نوناش هم قبول کرده بود
+:خوبه دیگه منم ثبت نام کردم با هم میریم یه کنکور اسمی میدیم...میدونی چطوری...
بک بهش نگاه کرد و با سکوت بهش فهموند که منتظرشه
لو با صدای یواش تری جمله بعدیشو به زبون اورد
+:سوالا رو میخریم...
بک اول چند ثانیه بهش نگاه کرد و بعد خلاف انتظار لو همونطور که سرشو به سمت شیشه برمیگردوند به نشونه موافقت تکونش هم میداد...لو با تعجب نگاهی بهش انداخت
+:یعنی تو مشکلی نداری؟
_:گفتم الان حوصله ندارم...دیگه هم نمیخواد راجبش حرف بزنی...
و بعد چشماش رو بست تا بتونه تا میرسن به خونه چانیول یه استراحتی داشته باشه
لو هم با اینکه هنوز تو شوک ری اکشن بک بود چیزی نگفت و به جاده چشم دوخت...
****
+:بک رسیدیم...بک...پاشو رسیدیم...بکککک
تکون دیگه ای به بدنش داد و چون هیچ عکس العملی از جانب بک دریافت نکرد صداشو بالا تر برد
+:هی شاهزاده بلند شو دیگه رسیدیم
بک تکون آرومی خورد و با چشمای پر از خواب اول به لو و بعد به خونه نگاهی انداخت و بعد یه خمیازه سرداد و بدون حرفی پیاده شد
+:بک...اگه خسته ای میخوای یه بهونه جور میکنم برگردیم
بک که وسط یه خمیازه دیگه بود ابرویی بالا انداخت
_:نمیخواد خوبم...خدافظ
+:همیشه یه دنده بودی
لو غر کوچیکی زد و بلند تر جوری که بک بشنوه
+:امروز کلاس داریم یادت نره...
بک که میخواست در و ببنده با حرف لو دوباره بازش کرد
_:لو حالمو نمیبینی...دارم میمیرم از خواب...بعد بیام کلاس رانندگی
لو لبخندی زد
+:هیچ جوره نمیتونی این چند ماه کلاسمونو کنسل کنی...باهم میریم با هم میایم...چطور برا چانیول خوابت نمیاد بعد برا من خسته ای...
بک صداشو مثل لو کرد و حالت ادایی به خودش گرفت و اداش رو دراورد
_:با هم میریم با هم میایم
بعد در و محکم کوبوند و با قدمایحرصی به سمت ویلا رفت که باعث خنده لو شد...رفیق لجبازش و خیلی خوب میشناخت درسته اگه نمیخواست کاری رو انجام بده نمیشد اصرارش کرد ولی لو یکی دیگه بود همیشه توی همه شرایط بهش یه کاری رو میقبولوند و وقتی بک نیمتونست کاری انجام بده به سرعت اعصابش به هم میریخت و با پا کوبیدن و کوبوندن وسایل به هم حرصشو خالی میکرد...
****
_:ببینم مگه کلید و از جین هو نگرفتی؟
بک با شنیدن حرف چان شتی نثار خودش کرد از اینکه یادش رفته
+:نه یادم رفت امروز میگیرم
چان سری تکون داد
_:امروز نمیرم شرکت فکر نکنم خونه هم نیاز به تمیز کاری داشته باشه...اگه درسی کاری چیزی داری میتونی انجام بدی...فقط برام یه لیوان شیر بیار
بک سر تکون داد
+:باشه....امممم..امروز کلاس دارم...رانندگی...
_:مشکلی نیست میتونی بری
بک سری تکون داد و بعد از تعظیم خیلی کوچولو و میلی متری از اتاق خارج شد.... خداروشکر کرد که این خونه کار خاصی نداره و شاید بتونه استراحت کوچیکی بکنه...به سمت آشپزخونه رفت و مشغول اماده کردن شیر گرم برای چان شد و حینش هم به آزمونی که در پیش داشتن فکر میکرد...اونا باهم میتونستن سوالای کنکور و بخرن و مطمعنا هیچ مشکلی نداشتن و خب قبول هم میشدن... ولی اگه بک میخواست خودش درس بخونه مطمعنا قبول نمیشد چون یک ماه اصلا زمان زیادی نبود...ولی خب قبل از این که وارد این خونه نشده بود خیلی برای کنکور تلاش کرده بود و الان هم فکر میکرد اگه فقط درس های امسالشو بخونه مطمعنا یه رتبه خوبی در میومد ولی قصد بک این نبود...مطمعن بود اگه که بخواد برای اون آزمون بخونه و قبول شه نوناش یه برنامه جدید داشت یه کاری میکرد که حتما به دانشگاه بره و لابد خودشم میخواست دوباره بیاد تو این خونه کار کنه...واقعا نمیدونست چی کار کنه این همه تلاششو برای کنکورش نادیده بگیره و بهش فکر نکنه یا تو این مدت کم بشینه یه ذره بخونه تا ببینه نتیجش چی میشه یا به امید خرید سوال باشه....
همینطور مشغول فکر کردن بود که با صدای سر رفتن شیر به خودش اومد و به سرعت به سمت گاز رفت... شروع به غر غر کردن کرد...
_:لعنت بهت بیاد...خودم خوابم میاد میخواستم برم بخوابم حالا با این کارت مجبورم بشینم بشورم و بسابم اه عوضی...اصلا به این شیر چه ربطی داره تقصیر توعه بیون بک.....آخ آخ آخ آخ بیون بک حواسم بهت هستا داری کم کاری میکنی شاهزاده.....همش تو این خونه به مسائل دیگه فکر میکنی که این شکلی میشه دیگه نبینم از این کارا بکنیا فهمیدی....خیلی ریلکس میری و میای به هیچیم فکر نمیکنی...اصلا اها تو که اینجا وقت درس خوندن نداری به لوهان میگیم بره سوالا رو بخره میری آزمونتو میدی قبولم میشی همین به همین سادگی...تو با یه ماه درس خوندن هیچ پخی نمیشی بیون بک خان ببین کی بهت گفتم...اصلا اگرم نونا خواست اجبارت کنه که بری دانشگاه و خودش بیاد اینجا کار کنه اعتصاب غذا میکنی و میگی تا وقتی از این تصمیمت منصرف نشدی من هیچی نمیخورم...میگی که من خودم باید برم اونجا اینو باید به زبون بیاری تا من غذا بخورم بعد اگرم که خیلی گشنت شد فوقش به لو میگی که برات یه کاری بکنه یواشکی برات غذا بیاره...
_:یعنی اینقدر دوست داری اینجا کار کنی کوچولو؟
همینطور یه بند داشت با خودش حرف میزد بی توجه به چانی که از همون اول حرفاش و شنیده بود....که با صدای کلفت چان به خودش اومد و همونطور که داشت شیر و خالی میکرد تو لیوان به خاطر صدای یهویی چانیول هول شد بقیه شیر و ریخت روی دست و لباس خودش
+:آییی...آهههه سوختم ...اوفففف...لعنت بهش بیاد احمق باز که ریدی...
چان که درجازدنای بک رو به خاطر داغی شیری که روی دستش ریخته بود دید خندش گرفت و به سمتش رفت
_:چقدر تو دست و پا چلفتیی بچه...
+:هیچم دست و پا چلفتی نیستم...این شیره معلوم نیست چشه هی ناز میکنه واسم....
چان از حرف بک خنده ای کرد و دست بک رو گرفت و زیر شیر آب برد و آب یخ روی دستش باز کرد
_:بعله بعله شما دست و پا چلفتی نیستی اونوقت این شیره بدبخت ناز میکنه...چقدر بی منطقی کوچولو
بک که از برخورد آب یخ با دستش از سوزشش لحظه ای
صورتشو جمع کرده بود جمله ای از دهنش بیرون اومد که خودشم نفهمید چی شد
+:اصلا...اصلا همش تقصیرتوعه...شیر نمیخوردی چی میشد
ولی چان هنوز همون لبخند رو لبش بود لبخند خونسردی که از همون اول روی اعصاب بک بود...
_:حالا که فکر میکنم میبینم این حرفت صد تا دراز نشست و میطلبه...تو اینطور فکر نمیکنی
چشمای بک متعجب شد
+:چ....چیی...
چانیول که کارش تموم شده بود چند تا دستمال برداشت و دستشو خشک کرد و تو چشماش نگاه کرد
_:قرارمون چی بود شاهزاده...هر بی ادبی صد تا دراز نشست یادت که نرفته...
بک همونطور که دهنش از حرف چان باز مونده بود اشاره ای به دستش کرد
+:ولی من دستم سوخته...نم...نمیتونم
_:دیگه اونش به من ربطی نداره کوچولو...حالا میخوای دراز بکشی یا نه...
چان باهمون لبخند روی لبش جملشو گفت که بک دهنش باز موند و دیگه نتونست چیزی بگه و همونجا روی سطح سرد آشپزخونه با درموندگی دراز کشید
_:سریع تر شاهزاده کوچولو
بک نگاهشو به چان دوخت وبعد کامل دراز شد...پاشو دولا گذاشت و با شمارش چان شروع کرد
به سختی بالا میومد و نفسشو پرحرص بیرون میداد و یه فحش هم تو دلش نثار بیشعوری چانیول میکرد...دومی رو هم بالا اومد...سومی هم همینطور و کم کم داشت بهتر میرفت ولی چانیول تحمل دیدن صحنه ها رو نداشت...با دیدن سختی که بک برای هردونه دراز نشست میکشید فقط خاطرات تلخ خودش براش تداعی میشد لبخندش به قیافه جدی تبدیل شد و خیره به بکی که قطره های عرق روی صورتش میچکید و بعد هر دراز نشست نفس نفس میزد
_:کافیه...
با قاطعیت اعلام کرد که نگاه متعجب بک روش نشست
+:هنوز ده تا هم نشده
_:چیه تو که تا گفتم دراز نشست رنگت پرید چطور حالا دوست داری بیشتر بری...
بک با دیدن اخمای چانیول دیگه چیزی نگفت و فقط آروم از
روی زمین بلند شد و فحشی به تغییر فاز یهویی چان داد...نکنه دو قطبی بود و خبر نداشت...بک از فکر دوقطبی بودن چانیول لبخندی زد...چانیول هم همونطور که به سمت اتاقش میرفت خطاب به بک
_:جعبه کمک های اولیه رو بیار اتاقم و در اتاقش رو به هم کوبید
+:رسما شبیه دوقطبیاست...چه مرگشه
به دستش نگاه کرد که هنوز داشت سوز میداد و تقریبا بی حس شده بود...سری به نشونه تاسف تکون داد و جعبه کمک های اولیه رو برداشت و به سمت اتاق چان رفت تقه ای به در زد
_:بیا تو
وارد اتاق شد و چانیولی رو دید که روی مبل نشسته بود و سرش بین دستاش بود
+:اگه سرت درد میکنه..... قرص برات بیارم...
چان با صدای بک بهش نگاه کرد
_:نمیخواد... بیا اینجا بشین...
و به جفتش اشاره کرد...بک که یکم تعجب کرده بود کنارش جاگرفت و بهش خیره شد...چان هم به آرومی دستشو گرفت قسمتی که سوخته بود رو لمس کرد که میشد ساق دست بک
_:دست میزنم میسوزه؟
بک که یه لحظه از برخورد دستای داغ چان به دستش گر گرفت بهش نگاه کرد
+:آره...بی...بی حسه
_:چرا لکنت گرفتت بچه...
بک بیخیال سوال چان شد
+:چرا اینقدر داغی...تب نداشته باشی
چان اخمی کرد و هیچی نگفت و خمیر دندونی که از حموم اورده بودش رو برداشت و درش رو باز کرد و بدون توجه به حرف بک
_:ممکنه الان اینو که میزنم دستت سوز بده باید تحمل کنی
بک به آرومی سر تکون داد و منتظر به چان خیره شد
چان هم بعد یکم تردید آخر مقداری خمیر دندون روی دست بک ریخت و به صورت جمع شده بک خیره شد
سوزش یهویی واقعا چیزی نبود که بک بتونه تحملش کنه به خاطر همین با گرفتن پارچه شلوارش و فشار دادنش توی دستش سعی کرد چیزی نگه....چان هم تمام مدت به صورت بک خیره بود و قصدش این بود اگر که خیلی داشت درد میکشید بکشه کنار ولی تنها ری اکشنش یه آه بود و بعد هم لبش که به دندون گرفته شد...
_:خیلی میسوزه؟
بک که ایندفه قطره های عرق روی پیشونیش نشون از دردی میداد که داره تحمل میکنه سری به نشونه منفی تکون داد و سرش و انداخت پایین تا چان بیشتر متوجه دردش نشه
چان هم دیگه از نگاه کردن بهش دست کشید و سر خمیر دندون و گذاشت و دستش و با بانداژ بست....
_:آشپزخونه رو ول کن برو یکم استراحت کن رنگت پریده
بک که اصلا قدرت مخالفت نداشت همونجا روی مبل دراز شد و بعد از چند دیقه به سرعت خوابش برد...چان از به خواب رفتن یهویش خنده ای سر داد و سرشو به نشونه تاسف تکون داد و پتویی روش انداخت و از اتاق خارج شد....به سمت آشپزخونه رفت و حدود بیست دیقه گذشت تا آشپزخونه به حالت اولش برگشت...
****
+:شک نکرد لوهان؟
لو پوزخندی زد و لیوان قهوش رو به لبش نزدیک کرد
_:نونا چی فکر کردی...چرا لوهان و دست کم میگیری..
+:خودت که میشناسیش بک و...زود به همه چی شک میکنه...فکر کنم بهتر از من بشناسیش...
_:نه نونای من شک نکرد نگران نباش تو این همه نگرانی داری بس نیست با چیزای کوچیکم اینطور خودتو اذیت میکنی...بیخیال باش...
جین هو سری تکون داد و دوباره به برگه های جلوش نگاه کرد
_:نونا؟
سرشو بالا اورد
+:بله؟
_:خوبی..چیزی شده که ما خبر نداریم؟
جین هو برای چند ثانیه به لو خیره شد و دیگه پنهان کردن افکارش رو کنار گذاشت حداقل میتونست با لو اونا رو درمیون بزاره
+:مزاحمت طلبکارا بیشتره شده...هی دنبالم میکنن تهدیدم میکنن...هی میگن اگه پولو ندی یه بلایی سرت میاریم...دیگه دارم دیوونه میشم...این حجم از فشار و نمیتونم تحمل کنم...اون از بک که میدونم تو اون خونه چه زجری میکشه...این از طلبکارا که یا زنگ میزنن یا میان دم در خونه تهدید میکنن...اینم از کارم که کلی خستگی داره...گاهی اوقات به این فکر میکنم که واقعا وقتش رسیده خودم یه کاری کنم...زندگی دیگه روی خوشش و بهم نشون نمیده
لو با دهنی باز به نوناش خیره شد
_:منظورت چیه خودت یه کاری کنی...نک..نکنه قصد خودکشی داری نونا...
+:بالاخره وقتی این همه گرفتاری داری و نمیدونی که چطوری حلشون کنی به این چیزا هم فکر میکنی..
لو هوفی سر داد و از اینکه جوری رفتار کرده که نوناش فکر میکنه تنهاست به خودش لعنتی فرستاد
_:من نمیدونم شما دوتا چرا اینقد نا امیدین...بس کن نونا..خواهش میکنم بس کن تو بک و میشناسی که نمیتونه بدون تو زندگی کنه دیگه آره...مطمعنم اینقدرم عاقل هستی که به فکرش باشی... تو فقط بگو من باید چی کار کنم همون کار و میکنم خب...من که بهت گفتم بزار پول طلبکارا رو باهاشون صاف کنم ولی تو هی مخالفت الکی میکنی...
جین هو اخمی کرد
+:لو من اینا رو بهت نگفتم که این حرفا رو بزنی قصدم فقط همدردی بود همین...تو خودت خوب میدونی که بدم میاد زیر دین کسی باشم...اگه اینقدر راحت بودم الان بک تو اون خونه مجبور نبود کار کنه بنظرت چرا
لو صداشو آروم تر کرد
_:چون اینقدری به فکر غرورت بودی که وقتی بهت گفت میتونی پولو پس ندی قبول نکردی
جین هو سری تکون داد
+:درسته پس دیگه از این حرفا نزن..خواهش میکنم...باشه؟
لو فقط به نوناش خیره شد و هیچی نگفت تا اینکه جین هو بلند شد و کنار لو روی مبل نشست و دستاشو گرفت
+:من الان خیلی فکرم مشغوله لو...خواهش میکنم تو هم اینقدر اذیتم نکن باشه...
لو با دیدن چشمای غمگین نوناش دلش ریش شد و تصمیم گرفت هیچی نگه...فقط جلو رفت بدن لرزون و سردش رو توی آغوش کشید....
YOU ARE READING
I'm ready For Fucking You~🔥(completed)
Randomبکهیون پسری از جنس غم...چانیول پسری از جنس غرور...بکهیون پسر روزهای دردناک....چانیول پسر روزهای لذت....بکهیون پسر قمار باز پایین شهر ک برای دادن بدهیش حاضر شد کل زندگیشو بده....چانیول پسر معروف ترین خلافکار کره که توجه زیادی به خونوادش نداره....نظرت...
