part(2)

3.8K 595 9
                                        

ماشین رو جلوی خونه پارک کرد و نگاه غمگین و نگرانش رو به بکی که نیم ساعتی میشد توی خودش‌بود داد
+:بک؟!....ببین میدونم سوال مسخره ایه ولی حالت خوبه؟!....بک همه چی اوکیه هیچی نشده که الکی خودتو درگیرش کنی...ببین بک من مطمعنم اگه از نونا بخایم بخاطر تو هم که شده دیگه توی اون خونه کار نمیکنه...نظر تو چیه بک؟....
دستی توی موهاش برد و بدون هدفی پخششون کرد همونطور که به بک نگاه میکرد
+:ببین من قول میدم این وضعیت درست میشه...من مطمعنم....هیچ کار سختی نیست...وقتی امشب اومد خونه باهاش حرف میزنم...خوبه؟
دربرابر تمام جمله هایی که از دهن لوهان خارج شد که بنظر خودش میتونست دلگرم کننده باشه سکوت رو ترجیح داد چون مطمعن بود اگر که دهن باز کنه و جمله ای به زبون بیاره بخاطر عصبانیتش از ماجرایی که فهمیده بود تبدیل به دعوایی بینشون میشد و خب نه لو و نه بک مطمعنا اینو حداقل توی این وضعیت نمیخواستن....
توی مغزش انواع و اقسام فکر ها درحال اکو شدن بود...علت این کار لعنتی چی بود که جین هو حالا باوجود خستگی ازش دل نمیکند....نکنه کسی زورش کرده بود....نکنه دوباره طلبکارای پدرش پیداشون کرده بودن
هوفی کشید و دستاش رو به صورتش کشید و چشماش رو مالش داد...
توی تمام این مدت نگاه خیره لوهان رو روی خودش حس میکرد...نگاهی که فقط نگرانی لو رو از ری اکشن بک موقع برگشتن جین هو به خونه نشون میداد
یعنی میخاست وقتی که نونا به خونه برگشت چی بهش بگه
نکنه میخاست دعوایی چیزی بکنه‌‌....نکنه بلایی سر خودش یا جین هو بیاره...(نه لو بک رفیقته‌...فکر کنم تو این مدت رفاقتتون فهمیدی که بعد از فهمیدن موضوعی که عصبانی یا ناراحتش کنه چند روزی سکوت میکنه بعد ری اکشن نشون میده)لو با جمله ای که توی مغزش اکو شد نفس راحتی کشید...حالا با به یاد اوردن عادتی که بک بعد از شنیدن هر اتفاق بد داشت یکم آروم تر شده بود شاید بتونست قبل از هر اتفاقی جلوشو بگیره
بک چند ثانیه ای به روبه روش خیره شد و بعد بدون اینکه به لو نگاهی بندازه دستش به سمت دستگیره در رفت
_:فکر کنم چند روزی تنها باشم بهتره لو....چند روزی این موضوع رو فراموش کن...خودم میخوام و میتونم حلش کنم...نمیخوادم جنتلمن بازی دربیاری که بخوای حلش کنی
لو از حرف بک نفس راحتی کشید....درست حدس زده بود بک میخاست چند روز با خودش کنار بیاد واین موضوع برخلاف حرفی که بک بهش زده بود باعث میشد یه جنتلمن بازی کوچولویی دربیاره
_:واینکه فردا هم خودم میرم مدرسه....نیا دنبالم....
لو قیافه پوکری به خودش گرفت
+:بک اینکه ناراحتی درست ولی فردا ساعت همیشگی من...
_:خدافظ
بک مانع ادامه حرف لو شد و بعد از باز کردن در ماشین پیاده شد
+:بک؟!
باحالت درمونده ای صداش زد ولی بک هیچ گونه توجهی نکرد و به سمت خونه رفت......
****
به محض وارد شدن به خونه و برداشتن کتاب مورد نظرش گوشه حال جا گرفت و مشغول خوندن درسش شد تا شاید بتونه جلوی افکار مزاحمشو که به سمت جین هو میرفتن بگیره....
یک ساعت
دو ساعت
سه ساعت
و همینطور ساعت چهارم و پنجم هم گذشت و بک بدون توجه به گرسنگی و خستگیش مشغول خوندن درس برای امتحان فرداش شد....جوری تمرکزشو روی درس گذاشته بود که حتی قار و قور شکمش هم مانع درس خوندنش نشد واین یه معجزه براش بود....خیلی خوب مواقعی رو به یاد می اورد که درحال درس خوندن بود ولی به محض اینکه احساس گرسنگی میکرد دست از خوندن درس برمیداشت و به سمت نوتلاش حمله ور میشد....
تقریبا به صفحات آخر کتابش نزدیک میشد که احساس حالت تهوع یهویی و شدید باعث شد به سمت دستشویی بدوه و تمام محتویات معدش رو خالی کنه....و این موضوع به خوبی به این اشاره داشت که بخاطر گرسنگی بیش از حدش کارش به استفراغ رسیده!!!
سر پا ایستاد و چشماش رو مالش داد تا از سیاهیشون جلوگیری کنه...به سمت شیر آب رفت و چند مشت آب یخ به صورت رنگ پریدش زد تا شاید حالش بهتر بشه ولی تنها باعث احساس سرما شد...
از دستشویی بیرون اومد و به سمت آشپزخونه رفت...دیگه بی توجهی به گرسنگی بس بود الان وقتش رسیده بود یکم با بیبیش حال کنه
در شیشه نوتلا رو باز کرد و به سمت بینیش برد نفس عمیقی کشید... بوی شیرینش باعث لبخندی روی لبای بک شد....
_:هی بیبی خاستم یکم بهت کم توجهی کنم...ولی دیدم نمیتونم به لذت نبردن ازت فک کنم....و با قاشق مشغول خوردن شد....اولین قاشقی که به سمت دهنش برد و مزه بی نهایت خوشمزشو چشید حتی لبخندش از قبل هم بیشتر شد....بعد از هر قاشقی که به سمت دهنش میبرد چشماش رو با لذت میبست و فقط به طعمش فکر میکرد...
_:خیلی تحمل کردم که نیام سمتت ولی الان تحملمو از دست دادم و اگه تا ته نخورمت ول کن نیستم....اون شیشه ای هم که دیروز تموم کردم باعث شد یکم شیرینیت دلمو بزنه ولی الان دیگه برام مهم نیست....میخام از مشکلات دوری کنم و طعمتو حس کنم
و قاشق بعدی.....
نگاهی به شیشه خالی نوتلا انداخت....
_:میدونی خیلی سعی کردم با طعم بی نظیرت بیخیال نونا بشم ولی واقعا ممکن نیست...نگاهش که حالا رنگ غم گرفته بود و از شیشه گرفت
_:شاید بهتر باشه یه چند روزی بهش فکر کنم و بخام یه کاری بکنم شایدم اهمیتی ندادم و این موضوع رو به عهده نونا گذاشتم....بالاخره حتما یه چیزی هست یه مشکلی داره که با وجود راه دوری که هر روز باید بره و خستگیش و طولانی بودن مدت زمان کارش بهش تن داده و بیخیالم نیست...و حتما اینم میدونی که مشکلات شخصی بقیه به من ربطی نداره چه میخاد نونا باشه چه هر کس دیگه....
****
به ساعت نگاه کوچیکی انداخت و فهمید که تقریبا بعد از خوردن نوتلاش دوساعت دیگه هم درس خونده و واقعا خسته شده....دیگه اونقدرا نمیخاست وانمود کنه که براش هیچی مهم نیست....مهم بود نوناش براش خیلی مهم بود ولی بک نمیخاست دیگه به کاری که نونا داره میکنه فکر کنه
بالشتی برداشت به همراه پتو و تصمیم گرفت یه استراحت کوچیکی داشته باشه تا خستگی هفت هشت ساعت درس خوندن از تنش بیرون بره.....
****
کلید رو توی در انداخت و مثل همیشه با باز کردنش بوی عطر غذای آجوما به طرفش هجوم اورد...بوی عطری که مستش میکرد و تحملش رو برای خوردن هرچی سریع ترش از دست میداد...با لبخندی که با حس کردن بوی غذا روی لبش شکل گرفت وارد آشپزخونه شد و آجومایی رو دید که مثل همیشه پیش بند صورتی به کمر داشت که هیکل کوتاه و تپلش و بیشتر به نمایش میذاشت...موهای کوتاه جوگندمیش و مثل همیشه سشوار کشیده بود و با مهارت دورش ریخته بود و رژ ملایم صورتی رنگی به لب داشت...و با دست های تپل و کوچولوش مشغول هم زدن غذا بود....لبخندش با دیدن آجوماش بیشتر شد و با همون حالت بدون هیچ سر و صدایی پشتش قرار گرفت و دستاشو دور کمرش حلقه کرد
_:آجوما....مثل همیشه بوی بی نظیر غذات کل این عمارت و ورداشته....
آجوما با حلقه شدن دستای لوهان دور کمرش لبخند مهربونی زد و به سمتش برگشت که باعث شد دستاش و با بی میلی از دور کمرش باز کنه
+:سلام عزیزم بالاخره اومدی....مامان و بابات کلی منتظرت بودن....دیراومدی
_:حالا اینا رو ولش کن....عطر غذات منو کشته آجومای من
لبخند آجوما پررنگ تر شد و همونطور که برمیگشت که مشغول غذا پختن بشه
+:تا یه دوش بگیری و موهاتم خشک کنی سریع میز و آماده میکنم
لو لبخندی زد
_:باز شروع شد...حالا نمیشه موهام و خشک نکنم؟!
آجوما با حرف لو تندی برگشت سمتش
+:نه دیگه لوهان باز شروع نکن...دوشتو که گرفتی موهاتم خشک میکنی...همینطوریه که هی مریض میشی دیگه...آخه مگه تو چقدر جون داری پسر من....باید قوی باشی زیاد سرما نخوری بتونی از خودت مراقبت کنی تا هروقت اگه ازدواج کردی بتونی از نفر دوم هم مراقبت کنی....
و با لبخند بقیه حرفشو ادامه داد
+:من که بی نهایت منتظرم که روز عروسیتو ببینم
لو لبخند شیطونی زد
_:هی آجوما تو از کجا میدونی که گرایش من چیه که اینقدر با اطمینان حرف میزنی
آجوما هم دربرابرش لبخند شیطونی زد
+:خب مگه اگه پسر ما عاشق یه پسری بشه نمیشه باهاش ازدواج کنه؟
لو قهقه ای سرداد
_:ایول آجوما....دوست داشتم جملتو
+:آره حالا برو تا بیشتر از این واست بقیه مسائل رو باز نکردم....
لو قهقه ای دیگه سرداد و بدون حرفی از آشپزخونه بیرون زد...از پله ها بالا رفت و راه اتاق خودشو پیش گرفت ولی بعد نظرش عوض شد هرچه زود تر با پدرش حرف میزد زودتر میتونست رو لبای بک لبخند ببینه....
تقه ای به در اتاق کار پدرش زد و وارد شد.
پدرش نگاهشو به شخصی که وارد شد انداخت و با دیدن پسرش لبخند دلنشینی زد
+:به به جناب لو....زودتر از اینا منتظرتون بودیم قربان
لوهان لبخند گشادی زد به لقب قربان که از پدرش شنیده بود و روی صندلی جاگرفت
_:میدونم میدونم کل کره آرزوشونه که با من معاشرت کوتاه داشته باشن و خب این نعمت محسوب میشه برای بقیه که متاسفانه اینو به هرکسی نمیدم....و الان شما باید خیلی خوشحال باشین از وجود من کنارتون
پدرش قهقه ای زد
+:مثل همیشه چرب زبون....خب بگو ببینم چی تو رو کشونده اینجا....فکر میکنم این موقع روز هم باید بار باشی
لو لبخندش و کم تر کرد
_:من دیگه مثل قبلا نیستم بابا....درسته میرم بار ولی خیلی کم
+:و ما همه اینا رو مدیون بک هستیم
لو سری تکون داد و حرف پدرشو تایید کرد
+:خب بگو من سرتاپا گوشم پسرم
لو نگاهی به پدرش انداخت
_:نونا....خواهر بک....براش یه کار میخام یه کاری که حقوقش بالا باشه بابا...یه کاری که شیفت کاریشم کم باشه....الان نونا داره توی خونه خدمتکاری میکنه....
اخمای پدرش توی هم رفت
+:چرا باید دختری هم سن اون توی خونه کار کنه اصلا خطرهایی که میتونه براش داشته باشه رو در نظر گرفته....مگه شغل قبلیش چی بود که ولش کرد؟!
_:توی یه بوتیک کار میکرد البته اونطور که خودش گفته....خب میدونی اونا دونفرن...بعد حقوقی که از اون کار دریافت میکرد واقعا جوابگوشون نبود....نونا خیلی درباره اینکه میخاد شغلشو عوض کنه حرف زده بود ولی نه من و نه بک فکر نمیکردیم بخواد یه همچین کاری بکنه
پدرش عینکشو برداشت و روی میز گذاشت کمی جلو اومد
+:میخای به عنوان دوستش بهش کمک مالی بکنی؟مثلا هرماه یه مقدار پول بهش بدی؟!
لو سرشو به نشونه نه تکون داد
_:بابا بک هم پسره غرور داره حتی کادوها و چیزایی که براش میخرم رو هم بزور قبول میکنه و اینکه من خودم هم نمیتونم یه همچین کاری بکنم....احساس میکنم دارم بهش توهین میکنم یا به غرورش لطمه میزنم...اصلا یه حس بدی داره
پدرش متفکرانه سری تکون داد
+:درکت میکنم پسرم....باشه ببینم چی کار میتونم براش بکنم....البته یه کارخونه ای میشناسم که نیاز به حسابدار داره....میخای بهش معرفی کنی؟.....البته خب تایم کارش خیلی زیاده
_:من باهاش حرف میزنم ولی شما اگه میشه بازم پیگیر باشین
پدرش سری تکون داد
+:حتما حتما....حالا تولدش نزدیکه یا نه؟
_:آره حدود یه ماهه دیگست
+:خوبه تو این یه ماه برو راضیش کن که باهم برین کلاس رانندگی هم تو گواهینامه بگیری هم بک...که بعد برای تولدش براش ماشین بخریم....
لو لبخندی از روی ذوق زد
_:فکر خیلی خوبیه....من که کاملا موافقم
پدرش لبخندی زد
+:فقط زودتر راضیش کن چون هرلحظه ممکنه ماشینو بخاطر گواهینامه نداشتنت ازت بگیرن
_:من محافظه کارم پدر من....با احتیاط کار میکنم اصلا نمیخاد به فکر گرفتن ماشین از من توسط پلیسا باشی...پسرت بلده چی کار کنه اگه بلد نبود پخمه بود که الان صدبار ماشینشو گرفته بودن....
پدرش سری تکون داد
+:حق با شماست قربان شما لایق بدون گواهینامه رانندگی کردنین
لو با لبخندی دهن باز کرد که چیزی بگه ولی همون موقع دراتاق باز شد و باعث شد حرفی نزنه و به ورود شخص سوم نگاه کنه و اون هم مادرش بود که با ظاهر همیشه مرتبش لبخندی به لب داشت
×:به به پسر گرامی سلام...صلاح دیدی کنار ما ناهار بخوری اره...بفرمایید ناهار آمادست...فرصت واسه حرف زدن زیاده....
لو با لبخند بلند شد
_:سلام مادر زیبا...گفتم از اینکه پسر زیباتون پیشتون غذا بخوره کلی کیف میکنین اومدم یکم بهتون حال بدم
مامانش لبخندی زد و چند دقیقه بعد سه نفرشون کنار هم مشغول ناهار خوردن بودن
****
با آلارم ساعتی که طبق معمول جین هو واسش کوک کرده بود چشم باز کرد...کمی‌ توی جاش تکون خورد و آلارم ساعت رو قطع کرد....چشماش رو آروم مالوند و خمیازه ای کشید وسرجاش نشست....فقط نگاه کوتاهی به اطراف و دیدن شیشه نوتلا توی پلاستیک سفید باعث به یاد اوردن اتفاقات دیروز شد....تعقیب جین هو و فهمیدن شغلش و اینکه لو بهش گفته بود شیشه نوتلا تموم شده حالا جین هو واسش نوتلا خریده بود....از رختخواب دل کند و به سمت حمام رفت دوش ده دیقه ای گرفت و بعد از خوردن چند قاشق نوتلا...فرم مدرسشو پوشید و به همراه کتابش از خونه خارج شد....نگاهی به جای خالی ماشین لو انداخت و لبخند تلخی زد شاید انتظار داشت لوهان حرفشو نادیده بگیره و مثل همیشه با ظاهر خندون جلوی در منتظرش باشه ولی به خودش تلنگری زد(بک تو خودت بهش گفتی که نیاد دنبالت اون اسرار داشت بیاد ولی تو نذاشتی پس حرف نزن و راهتو برو).....
حدود ده دیقه ای نصبت به بقیه بچه ها دیرتر به جلسه امتحان رسید که طبق انتظارش باعث عصبانیت معلم مربوط به درسش شد...اول غرهایی بهش زد و بعد بهش برگه امتحان داد....به صندلی کنارش نگاه کرد لو رو دید که با لبخند نگاش‌ میکنه...با دیدن لو واقعا آرامش بهش تزریق شد.....چشمای تیرش که همیشه برق خاصی داشت که بک بوضوح متوجه نگرانیشون میشد....لبای سرخ و کوچولوش که همیشه حرفای امیدبخش بهش میزدن....و بغل گرمش که فقط و فقط برای بک آرامش داشت....لبخند متقابلی زد و به برگه امتحانش چشم دوخت...تازه الان با دیدنش متوجه دلتنگیش شده بود...تقریبا یه روز میشد که همدیگه رو ندیده بودن ولی همین یه روز هم براشون که هرروز پیش هم خوش میگذروندن کافی بود تا دلتنگ باشن...
به شماره سوال آخر نگاه کرد و وقتی تعداد سوالات رو فهمید مشغول جواب دادن شد....سوالارو بدون وقفه جواب داد تا به سوال آخر رسید و چند دیقه بیشتر از بقیه سوال ها براش وقت گذاشت....آخر هم بین دوتا جواب شک کرد....خواست یکی از جوابا رو انتخاب کنه ولی به فکر پولی افتاد که قرار بود به نفر اول داده بشه(بک همین یه سوال میتونه سرنوشت صاحب اون پولو عوض کنه)
جمله ای توی مغزش اکو شد که باعث شد خیلی نامحسوس نگاهی به لو و میزش بکنه متوجه پاک کنی شد که برای همه امتحانا روی میزش بود و معمولا همه جواب ها رو توی برگه مینوشت و توی اون پاک کن جا میداد...لبخندی روی لبش اومد و دستشو برای صحبت با مراقب بالا برد تا اینکه مراقب بالای سرش اومد
+:بله؟
_:ببخشید میخاستم از لوهان پاک کن بگیرم
مراقب نگاه مشکوکی اول به بک و بعد به لو که با متوجه شدن موضوع داشت لبخند میزد کرد
+:مگه با مداد جواب دادی؟
_:اره
و سوال اخر رو نشونش داد که قبل از اینکه صداش کنه با مداد یکی از اون جوابایی که بینشون شک داشت و نوشته بود
مراقب هم مثل اینکه شکش برطرف شده بود لبخندی زد
+:راحت باش
لبخندی به اسکلیش زد و با نگاهش به لو فهموند که پاک کن و بهش بده لو هم با لبخندی که شیطنت ازش میبارید پاک کن و دست بک داد و دوباره مشغول شد....
بک نگاه نامحسوسی به مراقب انداخت و وقتی مطمعن شد درحال صحبت با یکی از دانش آموزاست سریع پاک کن رو باز کرد و کاغذ رو بیرون اورد نگاه سریع به جواب انداخت و کاغذ رو با سرعت به داخل پاک کن برگردوند و دوباره نگاهی به مراقب انداخت که هنوز مشغول صحبت بود...لبخندی از روی رضایت زد و با پاک کن جواب رو پاک کرد و جواب درست رو نوشت....پاک کن و بدست لو برگردوند و از جلسه امتحان خارج شد...روی صندلی نشست و منتظر لوهان شد...
****
+:بک....خبر خوب
بک که تقریبا میشد گفت که دیگه از بابت کار خواهرش زیاد ناراحت نیست و تونسته تو همین یه روزه باهاش کنار بیاد با نیشخند پرسید
_:جنتلمن بازی؟
لو لبخندی زد
+:میشه اسمش و گذاشت
_:برا نونا؟
+:اره دیگه
_:خب بگو میشنوم
لو دستشو روی شونه بک گذاشت
+:با بابام برا کار صحبت کردم....یه کارخونه میشناسه که حسابدار میخوان....نظرت چیه
_:دارم به این موضوع فکر میکنم که فقط خودم کار کنم....جین هو این چند سال همش کار کرده....میخوام جبران کنم
لو اخمی کرد...میدونست آخر دربرابر بک کم میاره و نمیتونه جلوشو برای کار کردن بگیره....و الان هم وقتش رسیده بود...اینقدر جدی حرف میزد که لو مطمعن بود نمیتونست جلوشو بگیره و مخالفت کنه...ولی با این حال دست از تلاش برنداشت
+:به محض اینکه دانشگات تموم شد یه کار خوب برای خودمو خودت گیر میارم که باهم بریم سرکار...الان اصلا وقتش نیست
بک نگاهی به لو انداخت
_:زندگی منه و فکر کنم حق انتخاب داشته باشم لو اینطور نیست؟
+:بله درست میگی زندگیه تو و حق انتخاب داری ولی منم دوستتم و حق دارم که راهنماییت کنم....من هستم و نونا هم هست تو فعلا باید درس بخونی
بک آمپر چسبوند و دست از راه رفتن برداشت
_:یک بار دیگه درباره سرکار رفتن یا نرفتن من صحبت کنی دیگه ریختمو نمیبینی لو....این همه مدت هی بهم گفتی نباید بری کار کنی نباید بری کار پیدا کنی من هستم نونا هست....چی شد؟الان وضع زندگیمون بهتر شد؟من که چیزی نمیبینم....تو با این حرفت داری اینو میگی که نونا که یه دختره و ممکنه هر کسی هر بلایی سرش بیاره بره سرکار بعد من با خیال راحت تو خونه بشینم و هی به چشمای خستش خیره شم و بدن کوفتشو ببینم ولی هیچی نگم....این انصافه؟....تو هی میگی منو درک میکنی اگه منو درک میکردی الان وضعمون این نبود....هرروز بخاطر من بحث نمیکردیم....هر روز هی حرفای امیدوار کننده مزخرف نمیزدی که بیشتر باعث بشه بدبختیام یادم بیاد....تو نمیتونی اینو درک کنی که وقتی شبا میشینم منتظرش تا بیاد خونه و با چشماش بهم انرژی بده با حرفاش بهم امید بده ولی وقتی میاد خونه خسته و داغونه....بدنش کوفتس...شبا تو خواب ناله میکنه....چقدر دیوونه میشم
من هنوز نمیدونم داره تو اون خونه چی کار میکنه اگه یه خدمتکار سادست پس چرا اینقدر کوفته برمیگرده خونه....حتما تو اون خونه یه اتفاقی میوفته....
صداشو که با هر جملش یکم به ولومش اضافه میشد پایین اورد
_:میخام دیگه برم بهش بگم میخام بهش بگم ببینم این کار نحس چیه که حاضر نیست ولش کنه...حتما یکی داره اجبارش میکنه
لو که تمام این مدت با نگاه همیشه نگرانش بهش خیره بود با لحن آروم و بغض دارش
+:بک....نونا هم مثل تو اول درس خونده....بعد رفته سرکار...تو هنوز دیپلمت هم نگرفتی...من با این موضوع هم موافق نیستم که نونا اذیت شه....من دارم میگم یه شغل خوب برا نونا پیدا کردم حسابداری خیلی خوبه بک....نونا میره اونجا کار میکنه....تازه اونجا دیگه اذیت هم نمیشه....توی مدت دانشگاه رفتنت پول درمیاره تا بعد باهم بریم سرکار....من دوستتم...نمیخام اذیت شی
و با پایان گرفتن حرفاش اشکایی که از چشماش چکیده بود و گونه هاشو خیس کرد رو پاک کرد سرش و انداخت پایین
بک لبخند تلخی به لو زد و بدون توجه به موقعیتی که توش بودن جلو رفت و هیکل کوچیکش رو توی بغلش گرفت...
_:میدونم همیشه به فکرمی لو ولی من واقعا دیگه نمیتونم دست رو دست بزارم و خیره به چشمایی بشم که ازشون خستگی میباره
لو که با حرفای بک تسلیم شده بود دستاشو دور کمر بک حلقه کرد
+:هرکاری میخای بکن بک....من پشتتم
بک لبخند آرامش بخشی زد
****
امشب دیگه باید باهاش حرف میزد....میخاست بیشتر منتظر بمونه بیشتر با خودش کنار بیاد ولی دیگه تا همین الانشم زیاد صبر کرده بود....دستاشو توی هم قفل کرد و با پاش روی زمین ضرب گرفت ؛به زمین خیره شد و چند دیقه ای منتظر موند تا اینکه صدای کلید توی در باعث شد ضربان قلب بک بالا بره....از گفتن حرفش استرس نداشت از چیزی که قرار بود بفهمه استرس داشت....
نگاهشو به جین هو داد که مثل هرشب با چشمای خسته وارد خونه شد
_:نونا....تا کی میخای ازم پنهون کنی؟!
بی مقدمه حرفش رو زد چون میدونست اگر ذره ای صبر کنه ممکنه نتونه حرفشو بزنه....و همین باعث تعجب جین هو شد
+:بک؟سلام....خوبی؟ببینم چت شده نکنه تب داری هزیون میگی
_:نه تب دارم نه هزیون میگم....تا کی میخای ازم شغلتو مخفی کنی....از اینکه توی اون قصر خدمتکاری خسته نیستی...چرا وقتی لو و من بت گفتیم بیا شغلتو عوض کن هی بحثو عوض میکردی و به دروغ میگفتی هم شغلمو دوست دارم هم همکارامو...دیگه خسته شدم از بحثای تکراری...دیگه وقتشه...وقت گفتن حقیقت
جین هو که تمام این مدت با ناباوری و تعجب به بک نگاه میکرد بعد از تموم شدن حرفای بک
+:بک؟کی اینا رو بهت گفته....از کجا اینا رو میدونی
بک سرپا ایستاد و روبه روی جین هو قرار گرفت
_:دیگه راهی به غیر از تعقیب کردنت نداشتم نونا....و الان با فهمیدن موضوع فوق العاده از دستت ناراحتم و منتظر توجیحتم....
جین هو کلافه دستی توی موهاش کشید
+:الان وقت این حرفا نیست
و خاست از کنار بک رد بشه که بک بازوش رو بین دستاش فشرد.....
_:الان وقتشه نونا....همین الان وقتشه
جین هو با کلافگی روی زمین نشست
+:میدونستم یه روز متوجه میشی بخاطر همین همه حرفامو آماده کردم و امیدوارم که قانعت کنه
بک هم روی زمین نشست و سکوتش باعث شد جین هو شروع کنه
+:وقتی طلبکارا بابا رو کشتن مامان ناراحتی قلبی پیدا کرد تو اون موقع حدودا هفت هشت سالت بود....من مامان و بردم بیمارستان تا نوار قلب بده....وقتی جوابش اومد...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد اشکاش رو بک نبینه و متوجه ضعفش نشه....ولی بک تیز تر از این حرفا بود مطمعن بود که با به یاد اوردن گذشته قراره به اندازه کل عمرش که جلوی گریشو گرفته بود گریه کنه ولی بازهم میخاست حقیقت رو بدونه....میخاست دلیل کار نوناش رو بدونه و این مطمعنا حق طبیعیش بود
بردمش پیش دکتر و اون هم گفت که....گفت که بیماری قلبی داره و هر خبر بدی میتونه براش خطر ساز باشه پس باید به خوبی ازش مراقبت میکردم....از همون روز افتادم دنبال کار....هر کاری که فقط بتونم باهاش خرجمونو دربیارم خرج مدرسه تو خرج مدرسه خودم رو خرج دارو های مامانو حتی خرج عملی که دکتر گفته بود ممکنه داشته باشه....به همه دوستام گفتم که دنبال کار میگردم به همه سپردم که اگه کار پیدا کردن بهم بگن که هرچه سریع تر مشغول شم....بعد چند وقت خودم تونستم توی یه بوتیک کار پیدا کنم که خودت خبر داری ولی خب چون تایم کاری زیادی داشت و در قبالش حقوق کم به گشتنم دنبال کار بهتر ادامه دادم ....همونطور که میدونی برای هر کسی ممکنه یه دشمن یا حالا هرکسی وجود داشته باشه که بخواد اذیتت کنه و نخواد که موفقیتتو ببینه...و یکی از اینا دوست من بود البته دوست که نه توی کلاسم بود و از همون اول بخاطر اینکه درسم خوب بود و همیشه مورد توجه معلما بودم سرزنشم میکرد و تیکه بهم مینداخت....همین دختر وقتی شنید دارم دنبال کار میکردم با لحن مسخرش اومد بهم گفت که یه دوست پسری داره که برای خونش دنبال خدمتکار میگرده.....شاید هرکی دیگه بود این کار و قبول نمیکرد.....ولی من نیازمند تر از اونی بودم که به این مسائل ریز اهمیت بدم....پس رفتم خونشو دیدم و باهاش آشنا شدم....درسته زیاد اخلاقش خوب نبود و با کوچیک ترین بی نظمی عصبانی میشد ولی خب چاره دیگه هم نداشتم پس شروع کردم کار کردن براش....اوایل که دوستم میومد پیشش خیلی رو مخم راه میرفت خیلی تیکه مینداخت....اذیتم میکرد و تنها شانس خوبم این بود که بعد از یه مدت کوتاه که اونجا کار میکردم دیگه با هم کات کردن و شاید فکر کنی دیگع اذیت نمیشدم ولی خب وقتی توی مدرسه میدیدمش دست از حرفاش برنمیداشت....حدود چند ماهی اونجا کار کردم براش و کاملا بهش عادت کردم یعنی اصلا مشکلی نداشتم با ساعت کار و پولی که بهم میداد تازه خیلی خوب هم جوابگوی زندگیمون بود ولی بعدش سکته مامان و اون عملی که داشت باعث شد ازش پول قرض بگیرم و با وعده اینکه بعدا بهت برمیگردونم راضیش میکردم....ولی بعد از مردن مامان خرجامون بیشتر هم شد و هی مجبور بودم بیشتر وبیشتر ازش پول بگیرم....دانشگاه من مدرسه تو خرج کفن و دفن مامان....همه اینا باعث شد یهو یه مبلغ خیلی بالایی ازم طلب داشته باشه....بهم کلی مهلت داد برای پرداخت پولش .....ولی...خرجا اینقدر بالا بود که واقعا نمیتونستم چیزی ذخیره کنم که بهش بدم.....
نگاه اشکیشو به بک داد که اونم داشت با ناراحتی نگاش میکرد و ادامه داد
+:بهم یه پیشنهاد داد....برم براش کار کنم ولی پولی به عنوان حقوق ازش دریافت نکنم....بالاخره مجبورم نه؟
بک یهو با فهمیدن این همه اطلاعات سر درد عجیبی گرفته بود حقایقی که نمیدونست براش فاش شده بود و واقعا نمیتونست حرفی بزنه که باعث کم شدن ناراحتیش بشه
+:و اینکه حالا که این همه رو فهمیدی اینم بد نیست بدونی....طلبکارا دوباره پیدامون کردن
بک نگاه متعجب و نگرانشو به جین هو داد
_:اذیتت کردن؟
+:نه فقط تهدید کردن
بک دستی توی موهاش کشید....
_:جواب پیشنهادشو دادی؟
+:نه....تازه بهم پیشنهادشو گفته...تا فردا وقت دارم
بک خیره به جین هو نگا کرد
_:طلبت چقدره؟
+:حدود بیست هزار وون....
بک با شنیدن رقم بدهیی که داشتن سردردش حتی بیشترم شد
_:تا کی وقت داری؟!
+:میخای چی کار کنی بک؟
_:از لو قرض میگیرم
جین هو جدی شد
+:نه بک به لو هیچی نمیگی فهمیدی؟
_:تا کی میخای هی با این قیافه بیای خونه....وجود طلبکارا رو تحمل کنی....این همه درد و رنجو چطوری میتونی تحمل کنی
جین هو کمی صداش رو بالا برد
+:بک گوش بده ببین چی میگم...هیچی به لو نمیگی فهمیدی؟
بک دهن باز کرد که حرفی بزنه ولی با صدای زنگ گوشی جین هو دهنشو بست
جین هو به گوشیش نگاه کرد و با دیدن اسم شخص نگاه نگرانش رو به بک داد.....بک که از رفتار جین هو فهمیده بود که کسی که جین هو براش کار میکنه زنگ زده گوشیو از دستش کشید و تماس رو برقرار کرد....

I'm ready For Fucking You~🔥(completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora