part 2

744 128 18
                                    

صبح به محض بيدار شدن ميدونستم قراره چه كسيو ببينم ولي به هيچ وجه انتظار نداشتم وقتي چشمامو باز ميكنم با همون جفت چشماي قهوه اي شكلاتي و اون پوزخندي كه ديگه كم كم داشت رو مخم ميرفت مواجه بشم.

قبل اينكه بتونم ريكشني نشون بدم جي يون لبه ي تخت نشست و شكممو از رو پتو نوازش كرد.

" خيلي مشتاق بود ببينتت!"

اخم كردم.

" اونقدر كه وقتي خوابم بياريش تو اتاقم؟"

صدايي زير گوشم زمزمه كنان گفت:" بيشتر از اوني كه فكرشو كني"  تناژ صداش باعث ميشد بلرزم و خودمو منقبض كنم. سرمو بردم عقب و بهش چشم غره رفتم.

خنديد. " كيوت تر از اونيه كه فكرشو ميكردم"

جي يون موهامو به هم ريخت و با لحن افتخار آميزي گفت:" بهت كه گفته بودم ازش خوشت مياد."

يه لحظه حس كردم مثل يه شيئم كه دارن روم نظر ميدن. بنابراين با عصبانيت و صداي خش داري گفتم:" هيي... دارين راحب يه ادم حرف ميزنين نه يه كالا تو بازارچه ي دستفروشا"

پسر مو بلوند پوزخندش تبديل به خنده شد. جي يون با ترحم و لحن عذرخواهانه اي گفت:" كي گفته تو يه كالا تو بازارچه ي دستفروشايي؟" و بعد اون دوست عوضيش حرفشو قطع كرد:" تو شبيه يه اثر هنري تو مزايده ي سالانه ي موزه ي هنرهاي معاصر نيويوركي!"

در جواب جمله ي طولاني و مسخرش حالت چندشي به خودم گرفتم و پتو رو از روم كنار زدم .

" در هر حال يونگيا اين جينه. همكلاسيم. و جين اين يونگيه موردعلاقه ترين ادم دنيام."

جي يون سعي كرد با ناشيانه ترين حالت ممكن ما رو به هم معرفي كنه. برخلاف تصوراتم اينبار خبري از اون پوزخنذ رو لباش نبود برعكس با حالت صميمي و مهربونانه اي دستشو سمتم دراز كرد و گفت:" بيا دست بديم"

با ترديد نگامو بين جي يون و دستاي رو به روم چرخوندم و بعد اينكه بي تفاوت بودن جي يون رو ديدم باهاش دست دادم.

متوجه شدم رو مچ دست چپش يه نقطه با يه ويرگول زيرش تتو كرده. (سمبل مبارزه با خودكشي يا يه چيزايي مثل اين كه هوسوك برام تعريف كرده بود.) و وقتي دستامونو از هم جدا كرديم ديدم يه تتوي ديگه هم تو قسمت داخلي انگشت وسطش داره كه شكل يه دوربين عكاسيه. تيزبين نيستم اما اون لحظه خيلي واضح جلوي ديدم بود، همين!

جين رو صندلي پشت ميز تحريرم نشست. جي يون رو تحت كنار من سروته خوابيد.

" اَهه.. مين يونگي پات بوي گه ميده"

با شيطنت پامو نزديك بينيش بردم و گفتم:" مجبور نبودي اينطوري دراز بكشي. حالا هم با تمام وحودت نفس بكش دختر بدجنس"

Slowly kills you Where stories live. Discover now