" جين موجود عجيبيه! حق داري اگه نتوني دركش كني. راستش، خودمم خيلي وقتا نمي تونم بفهممش اما فقط سعي ميكنم كنارش باشم، داشته باشمش. خيلي بيشتر از اوني كه فكرشو كني حساس و اسيب پذيره."
يونگي چشماي سرخ شده از اشكشو بست و احازه داد دو سه قطره ي پاياني هم رو گونه هاش سرخ بخوره. بعد با پشت دست صورت نمناكشو پاك كرد و به نامجون خيره شد.
نامجون ادامه داد:" ببين يونگز! چرا سعي ميكني به خودت تلقين كني كه عاشقش شدي اونم وقتي كه هم من ميدونم اينطور نيست هم خودت."
زندگي عجيبه!
عجيب تر از اون آدمهان!
و عجيب تر از اون باز روابط بينشونه!
نامجون هيچ وقت نمي تونست از روابط بين ادمها سر دربياره. اون خوب ميتونست موقعيت يونگي رو درك كنه. مخصوصا بعد از حرفايي كه راجب گذشته و بخشي از خاطرات فراموش شدش بهش زده بود.
يونگي الان به عنوان يه پسر هيجده ساله تو سه ماه تابستون خيلي چيزها از سر گذرونده بود.
درسته! هيچ اتفاق هيجاني خاصي يا تاثير گذاري كه تو جهان بيروني نمود پيدا كرده باشه رخ نداده بود؛ اما همين آشنايي با جين به اندازه ي كافي لازم بود تا يونگي رو زير و رو كنه.
جين يه پسر نرمال نبود. اون اوايل نامجون تا حد زيادي ازش مي ترسيد. چون معتقد بود اين همه تاثير گذاري رو ادمهاي اطراف فقط از جادوگرها و تسخير شده ها بر مياد.
اون روزها، جين تمام ذهن نامجون رو با سوالها و جواب هاي كاملا مطمئني كه هميشه با چاشني پوزخند رو لباش ميداد، به چالش مي كشيد.
جوري اون بحث راجع به دو قلوها رو به ياد مياورد كه انگار همين ديروز مرقع خوردن چاي عصرگاهي اتفاق افتاده بود.
اون شب جين عشق افلاطونيش رو با يه زن تو رستوران ديده بود.
بعدها خودش به نامجون گفته بود كه تو اون لحظه حس كرده بود تمام سلول هاش داره منفجر ميشه. حتي براي درك بهترش اين مثالو زد كه:" فكر كن با همين پيژامه ي راه رات بري فضا چي ميشه؟ " و بدون اينكه منتظر جواب نامجون باشه گفت:" بر اثر اختلاف فشار فضا و فشار درونيت سلولهات منفجر ميشه. مغزت از هم مي پاشه، قلبت متلاشي ميشه."
يونگي نامجون رو از گذشته ها بيرون كشيد.
گفت:" شايد نفرين شدم! شايد هوسوك نفرينم كرده!..."
" خفه شو... تو وسط يكي از كتاباي هري پاتر نيستي ..."
يونگي حرفشو قطع كرد:" اما وسط زندگي خودم كه هستم. و بدتر از اون نقش اصلي داستانِ خودمم."
YOU ARE READING
Slowly kills you
Fanfictionيونگي يه پسر ١٧ سالست كه بعد از ماجراهايي كه سال قبل براش افتاده همراه مادرش تصميم ميگيرن تابستون رو تو شهر ديگه اي كنار خواهرش بگذرونن اما آشنايي با پسري كه تو پمپ بنزينه تمام معادلات يونگي روبه هم ميريزه.... #Bts #yoonjin #sin #taejin #namjoon #s...
