Part 22

373 66 7
                                    



گذشته مثل فيلم صد ثانيه أي كه رو دور تند گذاشتن از جلوي چشماش رد ميشد.

اما همچنان نتونست يادش بياد كه چرا از مادرش خواست تا با هم قرار بزارن!؟

زن ماگ كافه لاتشو بين دستاش گرفت و مشكوك به پسرش نگاه كرد.

هيچ وقت نتونست براش مادري كنه چون هيچ وقت حس مادرانه نسبت بهش نداشت.

نه اينكه نخواد. ميخواست اما نمي تونست چون با هربار ديدن خوده هاي پسرش ياد دردها و گريه هاش ميفتاد.

حالا بعد از چهارسال براي اولين بار بود كه تهيونگ ازش خواست تا همو ملاقات كنن.

كاملا مطمئن بود كه دليل اين ملاقات يك اتفاق مهم است اما چه اتفاقي اونو بايد خود پسرش ميگفت.

بدون اينكه وقت رو بيشتر از اين به سكوت و نگاه هاي معذب سپري كنن بي مقدمه پرسيد:" چي شدي؟!"

تهيونگ با گيجي نگاش كرد.

زن فهميد باز هم تو برقراري ارتباط با پسرش اشتباه كرده!

دوباره تلاش كرد:" ميگم چرا خواستي همو ببينيم؟"

تهيونگ آرزو كرد كاش مي تونست بگه چون دلم برات تنگ شده بود

اما اگر همچين دروغ بزرگي رو ميگفت أولا هم به شعور خودش توهين كرده بود ثانيا هم زن مقابلش رو به خنده مي نداخت.

پس خيلي معمولي گفت:" تصميم گرفتم از اينجا برم."

زن ابتدا فكر كرد منظورش آپارتمانيه كه توش زندگي ميكنه. به خاظر همين خيلي ساده شونه بالا انداخت و گفت:" ميتونستي خودت كاراي خريد و فروش ُ انجام بدي."

تهيونگ از اشتباه درش آورد:" منظورم اين كشوره! ميخوام از كره برم!"

زن فكرش رو هم نمي كرد يك ثانيه تصور نبود تهيونگ تو اين كشور تا اين اندازه قلبش رو چنگ بزنه!

اينبار با لحن و حسي كاملا متفاوت از روتين معموليش پرسيد:" كجا ؟ چرا؟ تا كي؟"

و خودشم نفهميد كه اضطراب تو صداش چقدر واضح و براي تهيونگ دلگرم كننده بود.

" شايد اسكاتلند. ميخوام شروع تازه أي داشته باشم!" و خودش از اين دليل مضحكانش تو دلش بلند بلند خنديد!

ادامه داد:" فكر نكنم ديگه بخوام برگردم. "  و با احن طعنه آميزي كه مخصوص جين بود گفت:" به هرحال كه كسي اينجا منتظرم نيست."

Slowly kills you Where stories live. Discover now