Part 15

355 69 3
                                    

جين بعد خيره موندن به آخرين پيام يونگي پوزخند غمگيني به خودش زد و زير لب گفت:" اونم مثل بقيست! "

تهيونگ كه كنارش رو تخت دراز كشيده بود سرشو از تو كتابش بيرون آورد و به چهره ي غم زده ي جين نگاه كرد.

دستشو بالا برد و نرمي گوش جينو نوازش كرد. پرسيد:" چي شده؟"

جين با نگاه غم بارش به تهيونگ خيره شد. با خودش فكر كرد كه اين تز از اولش هم مسخره بود. هيشكي نمي تونه براش به اندازه ي تهيونگ و بعد نامجون مهم باشه.

گفت:" فقط تو بهم اهميت ميدي!"

تهيونگ كتابو رو پاتختي گذاشت و رو شكمش غلتيد. سرشو به دستاش تكيه داد و پرسيد:" باز همون جمله ي خيالي رو گفتي؟ داري يه كتابي ميخوني شخصيت اصليش گذاشته و رفته و فلان ؟؟!!!"

جين لبخند زد:" خوب منو ميشناسي." و تكيشو از تاج تخت گرفت و دراز كشيد. تهيونگ سرشو رو سينه ي جين گذاشت و مشغول كشيدن طرح هاي درهم برهم خيالي رو سنيه ي لختش شد.

" انتظار بيخود نبايد از كسي داشته باشيم ، جين! هيشكي به ما اهميت نميده. همونطور كه ما به كسي اهميت نميديم. "

جين چيزي نگفت و درعوض تصميم گرفت به سقف سفيد اتاق خيره بشه.

تهيونگ ادامه داد:" زندگي همينه! هيشكي نه كسي رو واقعا ميخواد و نه واقعن ميخواد به كسي وابسته بشه. همين خود من! مامانم هميشه بهم ميگه اگه فقط تو نبودي من ميتونستم به روياهام برسم. من الان تو كمپاني ديور يه مدير درجه اول بودم. اگه تو نبودي مجبور نبودم باباتو تحمل كنم.

هيچ ميدوني چند درصد ما به خاطر پارگي بد موقع كاندوم به وجود اومديم؟ و چند درصدمون به خاطر اعتقادات دست و پاگير مادر پدرمون به اين دنيا اومديم؟... حالا تو همچنان بعد اولين باري كه به قول خودت به مرزهاي تن طرف ميرسي ميخواي بفهمي آيا ميتونه همون ادمي باشه كه تو رو از رفتن منصرف كنه؟!!.... "

صورتشو مقابل صورت جين قرار داد و مجبورش كرد بهش نگاه كنه.

" به من نگاه كن"

جين به چشماش زل زد.

تهيونگ مشغول نوازش كردن صورتش شد. در همون حال كه داشت زبري ته ريشاشو زير نرمي انگشتاش حس ميكرد گفت:" آدم رفتني ميره، جين. اين يه واقعتيه! تو نميتوني جلوي كسي كه ميخواد بره رو بگيري پس كسي هم نمي تونه جلوي تو رو وقتي ميخواي بري بگيره."

جين گفت:" ميدونم. فقط بعضي وقتا بعد اولين شبم با يكي با خودم فكر ميكنم اين شايد همون آدم باشه. اين شايد همون معجزه اي باشه كه هرشب از خدا ميخوامش."

تهيونگ دلش گرفت. از اينكه جين هنوز بعد اين مدت نتونسته اونو به عنوان يه معجزه نگاه كنه دلگير شد. اما باز مثل هميشه چيزي نگفت.

Slowly kills you Where stories live. Discover now