Part 21

305 63 4
                                    

سه روز.

دقيق ترش سه روز و دو ساعت و ده ديقه!

اين مدت زماني بود كه جين از تهيونگ و اعترافش فرار كرده بود.

و حالا اينجا بود.

تو اتاق يونگي. رو تختش. يكي از كتاباي كنار تختشو برداشته بود و خودش رو وادار كرد تا بخونتش !!! تا نكنه يه وقت فكرش باز بره سمت همون پسري كه الان كاملا مطمئن بود كه عاشقش شده.

ناخوداگاه بدون اينكه فكر كنه اين حرفش ممكنه چقدر يونگي رو ناراحت كنه گفت:" عاشقشم."

بيشتر شبيه اين بود كه فكرشو بلند بيان كرده. يونگي با درك اين موضوع بهش نگاه كرد.

جين همچنان داشت با خودش مي جنگيد تا درباره ي مطالب كتاب فكر كنه.

اين پسري كه الان از فرط بيچارگي بهش پناه أورده كمترين شباهتي با اون پسر راك استايلي كه هميشه خط چشم مشكيشو تحديد ميكرد تا كمرنگ نشه، ناخناشو بي هيچ خجالتي به رخ ميكشيد تا رنگ سياهشون معلوم بشه، و مهمتر از همه ي اينا پسري كه شيفته ي خدا بودن بود، نبود!

جين الان بيشتر شبيه يه گنجشك بي خانمان شده بود.

همون قدر رقت انگيز و ترحم برانگيز!

يونگي ميخواست براش جبران كنه. ميخواست حالا كه اخراي تعطيلات تابستونيه كمي ارومش كنه. كمي بهش بگه كه اشكالي نداره اگه كسي دوستمون داره.... اگه كسي رو دوست داريم.... اگه دلمون بخواد اين فرصتو به خودمون بديم كه عاشقي كنيم.

يونگي ميخواست براي جين بشه هموني كه بايد اين حرفا رو گوشزد كنه. چون اون روزا همچين فردي براي يونگي نبود.

كه اگه بود الان هوسوك رو كنارش داشت.

پس با احتياط گفت:" يه چيزي ميخوام بهت بگم اما قول بده قضاوتم نكني."

جين نگاه شكاكانشو به يونگي داد و گفت:" تا حالا ديدي كسي رو قضاوت كنم؟ اونم مني كه هميشه دارم جواب قضاوت شدناي خودمو به مردم ميدم.!!!"

" هوسوك.... " نفس عميقي كشيد و ادامه داد:" من كشتمش."

جين با وجود اين تاكيد ساديست وار يونگي نتونست باز هم بگه خفه شو يا اين چرت و پرتا رو تمومش كن.

پس براي اولين بار پرسيد:" چرا همچين حرفيو ميزني؟"

يونگي قبل از اينكه براي بار اخر به خودش قول بده كه اگه همه چيزو به جين بگه اتفاق بدي نميفته دستاي عرق كردشو به پارچه ي شلواركش كشيد.

و بعد با ترديد شروع كرد:" دو روز قبل از اينكه بميره ...."



"... روز امتحان هندسه دستمو گرفت و بردتم حياط پشتي مدرسه بهم گفت دوستم داره. اول فكر كردم بازم مثل يكي از همون اعتراف هاي بچه گانه و هميشگيشه. گفتم چرت نگو پس ايونجي چي ميشه؟! بهم نزديك شد خيلي نزديك اونقدر نزديك كه حتي الانم ميتونم گرماي نفساشو رو لبام حس كنم گفت اون فقط يه سرپوشِ رو خواسته ي قلبيش. گيج شده بودم نميدونستم اينا يعني چي خب آخه هوسوك هميشه بيشتر از من مي دونست اما من ..... اون لحظه شوكه بودم. مخصوصا بعد از اينكه لباشو گذاشت رو لبام. ما هميشه همو مي بوسيديم يني راستش هوسوك هميشه منو مي بوسيد تو شوخي تو مسخره بازي اما نه اينطوري. اول فكر كردم اينم باز يكي از همون بوسه هاي سطحي و مسخرشه تا اينكه لباشو رو لبام تكون داد بوسه رو عميق تر كرد. حس ..... حسِ خوبي داشت؟! الان واقعا دلم براي اون لحظه تنگ شده. إحساس گناه ميكنم كه يه مدت اون لحظه رو ، اون با هم بودنو يادم رفته بود "

Slowly kills you Where stories live. Discover now