Part 33

117 34 2
                                    

Namjoon :

نگاه کردم ببینم چه اتفاقی برام افتاده بود ، شوکه شدم . استخون ساق پای راستم خرد شده بود و چندتا گلوله به بالای پای چپم اصابت کرده بود .
به دستم نگاهی انداختم ، تماما قرمز شده بود و بی حس ، به هر طرف میچرخید و خونم بند نمی اومد .
از تشنگی نا نداشتم . لب هام خشک شده بود .
چرا همچین اتفاقی برام افتاده ؟ چی شده ؟ ...

با بی حالی چشم هام رو بستم . اما لحظه ای بعد با حس سرما و لرزی که به تنم افتاد ، پلک هامو از روی هم برداشتم . در کمال تعجب همه جا پوشیده شده بود از برف !
جلوی چشمای من یه کادر کاملا سفید وجود داشت ، بدون هیچ موضوع دیگه ای .
سرم رو به سختی بالا آوردم ، بالای سرم من فقط سیاهی میدیدم ، اما رو به روم روشن ترین صحنه رو !
با شنیدن صدای آرومی سرم رو پایین آوردم و نگاه کردم . یه نفر اونجاس !
دهن باز کردم تا داد بزنم و کمک بخوام ، اما هیچ صدایی از گلوم خارج نمیشد ! به معنای واقعی لال و ناتوان شده بودم !
به اطرافم نگاه کردم تا شاید چیزی پیدا کنم و به طرفش پرت کنم و اون رو متوجهٔ خودم بکنم . اما بر خالف صحنهٔ زیبایی که رو به روم میدیدم ، طرف من سیاه بود و پر از خون و بوی تعفن !

انگار یه دیوار این بین وجود داشت !

جایی که من بودم با جایی که اون ایستاده بود خیلی فرق داشت ...خیلی !

طرف من فقط سرما بود و سیاهی ...
طرف اون اما روشنایی وجود داشت و زیبایی !

کاری از دستم بر نمی اومد . باید فقط مینشستم و نگاه میکردم تا ذره ذره تموم بشم ...

با دستش برف های روی زمین رو کمی جابجا کرد .
اون نتنها از سردی زمین ناراحت نشد بلکه از برفای روی اون خوشش هم اومد !
یکم با اونا بازی کرد ، اما بعد از مدتی احساس کرد که دستها و پاهاش دیگه توان ندارن !

خودش رو روی زمین انداخت ...
انگار تمام بدنش منقبض شده بود و داشت میلرزید .

من دونه های کوچیک برف که آروم آروم روی بدن اون پسر مینشستن رو میدیدم .
پسر چشم هاشو باز کرد و با لبخند غمگینی به زمستون نگاه کرد :

«کاش فرصتی داشتم تا یبار دیگه بغلت کنم و بهت بگم که چقدر دوستت دارم ! این چهارمین زمستونیه که تنهایی دارم میگذرونم ، بدون گرمای دستات ، بدون حرفای شیرینت ، بدون حس امنیتی که از آغوشت میگرفتم ...
دیگه بس نیست ؟ نمیخوای برگردی ؟ ...
تو از من خیلی دوری ، ولی میدونی چیه ؟ من هنوزم گرمای تنت رو نزدیک خودم حس میکنم ! صدات توی گوشام میپیچه و هنوزم سرم پر از تو عه ... »

نفس عمیقی کشید و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد :

«کسی که عشق زندگی منه ... چشمای قشنگی داره ، خیلی قشنگ ! قدش بلنده ، اونقدر بلند که موقع نگاه کردن به چهره زیباش باید سرمو کلی به عقب خم کنم ! از زمستون خیلی خوشش میاد ! اون مغرور و ساکته ، اما عشقش اونقدر عمیقه که انتهاش رو نمیتونم تصور کنم ! ... آه راستی ! موهاش بوی چای سبز میده و مشکیه ، مشکیهِ مشکی !

A Moment To RememberWhere stories live. Discover now