Namjoon :
- ینی چی ؟!! شما گفتید تا آخر این هفته وقت دارم != ببین پسر جون درحال حاضر یه مشتری جدید پیدا شده که پول اجاره رو پیش پیش داده و فردا هم میخاد بیاد تو خونش ! ینی چی هم نداره !
- شما حداقل باید به من زودتر میگفتین ! آخه من همهٔ این وسایلو تا شب چجوری جمع کنم ؟؟؟
= اونش دیگه به من ربط نداره ! میتونی بجای نق زدن بری زودتر شروع کنی وسایلتو جمع کردن ! تنها چیزی که برای من مهمه اینکه فردا این خونه خالی باشه ! تمام !
- آخه من جایی رو ندارم که برم ! نمیشه یکم صبر کنید ؟! من با این همه وسیله کجا برم آخه ؟؟
= این همه مدت وقت داشتی فکر کنی و یه جایی واسه خودت پیدا کنی !
حالا هم زود باش ، فردا اگه ببینم هنوز وسایلت تو خونن ، همه شونو میریزم وسط خیابون ! خود دانی !شونه ای بالا انداخت و رفت .
عقده ای ، فک کرده خونش چه چیز شاهکاری هم هست !
امیدوارم وختی میری بالای اون پشت بومِ مسخرت ، بیوفتی پایین و تیر چراغ برق راس بره توت !هععییییی...
حالا چه گوریمو بکنم...
نگاهی به دور برم انداختم یه مشت وسیلهٔ مسخره ، چجوری تا فردا همه ی اینا رو جمع کنم ؟؟ حالا به فرض که جمعشون کردم ، کجا برم ؟؟؟
نه از خانواده شانس آوردیم نه از آشنا ! کائناتم که هیچی !..
-....
نــه جــدی نمیــخاین هیچ حرکتی بزنین ؟ بابا باور کنین زندگیم قهوه ای تر از این نمیشه دیگه ! یکم کمک ، یکم دل رحمی ، معجزه ای چیزی ! من دیگه کاری از دستم برنمیاد ، شماها یکاری کنین....
فقط ایندفعه...من که هیچ وقت چیزی نخواستم ، فقط کمکم کنین آبروم نره ، کمکم کنید بتونم یه خونه واسه خودم پیدا کنم ، با هر امکاناتی هم که باشه قبول دارم ، بعدش دیگه خودمو به آب و آتیش میزنم که اینجور اتفاقی نیوفته ... خواهش میکنم...هعییی ....
ناامیدانه نگاهی به اطراف انداختم و رفتم چمدونامو آوردم ...
▪▪▪▪
Jin :
امروز خیلی خوشحالم ! خیلی !
بالاخره بعد کلی امتحان و پروژه و فلان و فلان ، وقتم برای مدت زیادی آزاد شده ! و این ینی میتونم با نامجون کلی وقت بگذرونم ! میتونیم مث دو ماه قبل دوباره بشینیم توی کتابفروشی و ساعت ها باهم حرف بزنیم ! یا باهمدیگه کتاب بخونیم ! شاید بتونیم جای های دیگه هم بریم !
باید برم بهش بگم ! خوشحال میشه ! البته اون چون سال بالاییه شاید هنوز امتحاناش تموم نشده باشه ! ولی خب بهش میگم ممکنه از خستگیش یکم کم کنه !بی صبرانه منتظر بودم تا زنگ بخوره و من خیلی زود خودمو به هیونگم برسونم ! صبر کردم ، صبر ، صبر و_
= بچه ها کلاس تمومه ! میتونید برید ! موفق باشید !
اولین نفر از کلاس بیرون اومدم ، با سرعت میدویدم و پله ها رو دوتا یکی بالا پایین میرفتم تا زودتر به کلاس نامجون هیونگ برسم ..
وقتی که به اونجا رسیدم ، هنوز در کلاسشون بسته بود و راهرو عه اون طبقه هم خالی !
رفتم پشت در کلاسش وایسادم و کمی نفس تازه کردم . اَه ! چرا این زنگ نمیخوره ؟!
![](https://img.wattpad.com/cover/225084523-288-k842282.jpg)
YOU ARE READING
A Moment To Remember
Fanfiction❗️[متوقف شده]❗️ توی هر داستان سه طرف وجود داره ؛ مال من مال تو و حقیقت ! Couple : Namjin Genre : Romance , Amnesia